رمان کنت مونت کریستو
داستان نفسگیر سرنوشت و انتقام
کُنت مونت کریستو
نویسنده: الکساندر دوما
حکمت یعنی: شکیبایی و امید
متن ساده شده رمان اصلی
نویسنده: الکساندر دوما
مترجم: محمدرضا جعفری
چاپ سوم: 1354
این داستان متن ساده شده رمان کنت مونت کریستو نوشته الکساندر دوما است که برای کودکان و نوجوانان تهیه شده است. این داستان برگرفته از مجموعه کتابهای طلایی است که موضوع آن آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان است. متن کتابهای طلایی بسیار ساده و خواندنی است و هر جلد از آن، خلاصه ای از یک رمان یا داستان معروف را بیان می کند.
در روز ۲۸ فوریه سال 1815 یک کشتی باری بنام «فرعون» یک روز دیرتر از موعد به بندر مارسی رسید. ادموند دانته، دستیار ناخدا که نوزده سال بیش نداشت، روی عرشه کشتی ایستاده بود:
… صاحب کشتی، موسیو مورل، از ساحل روی عرشه کشتی آمد و پس از احوالپرسی از ادموند دانته پرسید: «ادموند، چرا اینقدر دیر کردید؟ چرا محیط کشتی اینطور غیرعادی و غمانگیز است؟»
ادموند جواب داد: «عالیجناب! بدبختی بزرگی به ما روی آورد. در راه برگشتن، ناخدا تب مغزی کرد و از دنیا رفت. او در وقت مرگ از من خواست که یک نامه برایش بهجزیره اِلب ببرم. برای همین بود که دیرتر آمدیم. چون من این کار را وظیفهی وجدانی خود میدانستم.»
مُسیو مورل گفت: «کار درستی کردی، هرچند که ممکن است این کار برایت دردسر درست کند!»
«من کاری نکردم! حتی نمیدانم توی پاکت چه بوده و نمیدانم توی این نامهای که از الب به من دادند تا به پاریس برسانم چه نوشتهاند!»
در این وقت مرد دیگری به آنها نزدیک شد.
ادموند گفت: «آه، این موسیو دانگلار سرپرست حملونقل کشتی است. او گزارش کامل سفرمان را به شما میدهد. من باید بروم لنگرها را بازرسی کنم.»
وقتیکه ادموند رفت، مورل به دانگلار گفت: «ادموند کاملاً وظیفهاش را میفهمد.»
دانگلار جواب داد: «بله. جوانها همیشه مغرورند. او خیال میکند ناخدای جدید کشتی است.»
مورل گفت: «و هست… البته همینکه قرارداد ببندیم.»
*
چند ساعت بعد، دانته به دیدن پدرش رفت. دانگلار با خشم و حسادت به او نگاه میکرد و پیش خودش میگفت: «او هنوز ناخدا نشده است. اگر من ناخدا بشوم، او سر کار فعلیاش میماند. حتی ممکن است مقامش پایینتر هم بیاید. من باید ناخدای کشتی بشوم.»
*
دانته به خانهی پدرش رفت. خانهی کوچک و محقری بود که کهنگی آن از دیوارهایش معلوم میشد. ادموند کمی غذا و یک بطر نوشیدنی خریده بود. با پدرش سر میز غذا نشست و سرگرم صحبت شد: «پدر! ممکن است من ناخدای کشتی شوم. همینکه قدری پول به دستم بیاید یک خانهی تازه برایت میخرم که باغچه هم داشته باشد.»
پدر گفت: «آه پسرم! خدا مرا به دست پسرم خوشبخت میکند!»
ادموند پس از دیدار پدرش به سراغ نامزد خود «مرسده» رفت. مرسده در آن وقت با پسرعمویش فرناند سرگرم گفتوگو بود:
«فرناند! صدبار به تو گفتم، بازهم میگویم که من با تو عروسی نمیکنم!»
«اوه، مرسده! ده سال است که خواب میبینم شوهر تو شدهام.»
«من هیچوقت به تو وعدهی ازدواج نداده بودم. فرناند! تو میدانی که من دانته را دوست دارم.» بعد، ناگهان ادموند وارد شد و فریاد زد: «مرسده!» و مرسده را در آغوش گرفت.
فرناند با رنگ و روی پرده، درحالیکه میلرزید، آنها را نگاه میکرد. پس از لحظهای ادموند چشمش به فرناند افتاد و پرسید: «این آقا کیست؟»
مرسده گفت: «پسرعمویم از یادت رفته؟ فرناند، بیا و با ادموند دست بده!»
فرناند که از حسادت گیج شده بود به آنها محل نگذاشت و بیدرنگ از خانه بیرون رفت و مثل دیوانهها دوید تا به حیاط کافهی بندر رسید. دانگلار پشت میزی نشسته بود. همینکه فرناند را دید او را صدا کرد و گفت: «فرناند؟ با دوستت دانگلار سلام و احوالپرسی نمیکنی؟ بیا یک گیلاس نوشیدنی بخور!»
فرناند نشست و یک گیلاس نوشیدنی نوشید. دانگلار رو کرد به او و گفت: «قیافهات مثل قیافه عشاق شکستخورده است.»
فرناند با ناراحتی جواب داد: «من امیدم را از دست دادهام. دانته و مرسده همین روزها باهم عروسی میکنند.»
دانگلار گفت: «چرا جلوشان را نمیگیری؟»
فرناند مشتها را گره کرد و گفت: «میخواستم با خنجر دانته را بکشم؛ اما مرسده گفت که اگر بلایی به سر ادموند بیاید، او هم خودش را میکشد!»
دانگلار با لبخندی شیطانی گفت: «لازم نیست دانته بمیرد. زندان هم میتواند آنها را از هم جدا کند.»
فرناند با تعجب گفت: «اما او نه آدم کشته و نه دزدی کرده.»
دانگلار که هنوز همان لبخند شیطانی را بر لب داشت جواب داد: «اگر بفهمند که او بهجزیرهی الب رفته و یک نامه گرفته که به پاریس برساند، او را به جرم «طرفداری از بناپارت» دستگیر میکنند و به زندان میاندازند.»
فرناند پیشنهاد دانگلار را پذیرفت و دانگلار یک نامهی بی امضاء برای رئیس دادگاه نوشت و فرناند آن را به دست او رساند.
ادموند دانته و مرسده قرار گذاشته بودند که فردای آن روز با یکدیگر عروسی کنند.
در ساعت مقرر همهچیز آماده بود که ناگهان ضربهای به در خورد.
ادموند در را باز کرد. سه پاسبان و یک مرد در لباس شخصی به درون خانه آمدند. مرد پرسید: «ادموند دانته کیست؟»
ادموند جواب داد: «من هستم!»
مرد گفت: «ادموند دانته، به نام قانون شما را بازداشت میکنم.»
پاسبانها ادموند را گرفتند. ادموند فریاد زد: «من؟ مگر چه کردهام؟»
مرد گفت: «در بازپرسی میفهمی!»
دانته را نزد ژراردو – ویلفور، دستیار دادستان بردند. هرچند پدر ویلفور، مسیو نوارتیه از طرفداران ناپلئون بود، اما خود او از طرفداران پر و پا قرص لویی هجدهم به شمار میرفت.
ویلفور به ادموند گفت: «راست و پوستکنده به من بگو. در این نامه چه نوشته شده که باعث شده تو را یکی از طرفداران بناپارت بشناسند؟»
ادموند پاسخ داد: «من بنا به تقاضای ناخدای کشتی که در حال مرگ بود، به الب رفتم تا نامهای را که او نوشته بود، به صاحبش برسانم. در آنجا نامهای به من دادند که آن را به شخصی در پاریس بدهم. چون این تقاضای آخر ناخدا بود، آن را پذیرفتم.»
ویلفور گفت: «حرفت را باور میکنم. نامه را بده به من و آزاد شو.»
ادموند با خوشحالی نامه را به ویلفور داد. نامه باید به دست مسیو نوارتیه پدر ویلفور میرسید. ویلفور درحالیکه نامه را میگرفت با شگفتی و حیرت از ادموند پرسید: «این را خواندی؟ آن را به کسی نشان دادی؟»
«من نمیدانم چه چیزی در آن نوشته شده؛ اما به هیچکس هم آن را نشان ندادم.»
ویلفور با شتابزدگی نامه را خواند. در نامه نوشتهشده بود که ناپلئون میخواهد به فرانسه بازگردد. ویلفور پیش خودش گفت: «اگر او از متن نامه خبر داشته باشد و بداند که نوارتیه پدر من است، باعث نابودی من میشود.»
بعد به ادموند گفت: «من دیگر نمیتوانم آنطور که تصمیم داشتم تو را بیدرنگ آزاد کنم. تو باید تا شب در زندان بمانی!»
سپس نامه را در آتش بخاری انداخت و به ادموند گفت: «میبینی که آن را از بین میبرم. به من قول بده که از این نامه به کسی حرفی نزنی.»
«قول شرف میدهم!»
ویلفور پیش خودش فکر کرد: «نامه از بین رفته. حالا باید این مرد را فدای مقام و منافع خودم بکنم. باید او را به زندان ابد محکوم کنم تا موضوع آفتابی نشود.»
بعد نگهبان را صدا زد و چیزی در گوش او گفت. نگهبان، دانته را با خود برد.
دانته غروب را در زندان گذراند. وقتیکه شب شد دو نگهبان آمدند و به او گفتند: «ما به دستور مسیو ویلفور به دنبال شما آمدهایم.»
دانته جواب داد: «من حاضرم!» اما برخلاف انتظارش او را سوار یک قایق کردند. پرسید: «مرا به کجا میبرید؟»
جواب دادند: «به قلعهی ایف.»
«اما آنجا برای زندانیان سیاسی است. من که گناهی ندارم. مسیو ویلفور به من قول داد که آزادم کند.»
یکی از نگهبانان گفت: «به ما مربوط نیست که او چه قولی به تو داده. ما دستور داریم تو را به قلعهی ایف ببریم.»
دانته را به یک سیاهچال بردند. او تمام شب را در بیداری گذراند. مرتب از خودش میپرسید: «مگر من چه گناهی کردهام که باید به این شدت مجازات شوم؟»
هفده ماه گذشت. در تمام این مدت خواب و خوراک و آرام و قرار نداشت. مثل یک جانور وحشی مدام در قفسش راه میرفت.
یک روز رئیس زندان به دیدار دانته رفت و از او پرسید: «چه آرزویی داری؟»
دانته گفت: «من یک مدرک میخواهم. میخواهم از من بازپرسی کنند. من بیگناهم و فدای یک دسیسه شدهام!»
رئیس زندان فهرست زندانیان را بازرسی کرد. در قسمت ادموند دانته، به خط ویلفور نوشته بودند. «دانته ادموند. یکی از طرفداران پر و پا قرص بناپارت. باید سخت مراقبت شود.» درحالیکه سرش را با تأسف تکان میداد گفت: «مرد بیچاره! هیچ کاری نمیشود برایت کرد.»
*
ادموند دانته چهار سال دیگر را در سیاهچال به سر برد. درد او درد کسی بود که از اوج امیدواری، به ژرفنای ناامیدی فروافتاده باشد.
مدام پیش خودش میگفت: «من به سبب دشمنی در این دام بلا گرفتار شدهام. سرانجام یک روز انتقام خودم را میگیرم.» و بعد افکار مرگآور به مغزش هجوم آوردند. فکر میکرد تمام رشتههایی که او را به زندگی پیوند میدادند، پاره شده است و مرگ به او لبخند میزند و او را بهسوی خودش میخواند. از شدت خشم و ناامیدی ظرف غذایش را به دیوار کوبید و پیش خود گفت: «آنقدر گرسنگی میکشم تا بمیرم!»
ادموند آنقدر به این کار ادامه داد که سخت مریض و ناتوان شد و دیگر رمقی در او نماند. تا آستانهی دنیای مرموزی به نام مرگ پیش رفت.
ناگهان صدایی از دیوار کنار تختش به گوشش خورد.
با خودش گفت: «یک زندانی است که دارد دیوار زندانش را سوراخ میکند و برای آزادی خود در تلاش است. اگر پیش او بودم چقدر کمکش میکردم!»
بعد تلوتلوخوران بهطرف غذایی که زندانبان برایش آورده بود، رفت. در این زمان تمام فکر و ذکرش این بود که: «باید زنده بمانم!»
سه روز گذشت و دانته قوای خود را دوباره به دست آورد. آنوقت به فکر کمک به زندانی دیگر افتاد؛ کوزهی آبش را شکست و با تکههای آن و دستهی ظرف غذایش شروع به کندن دیوار کرد. آنقدر کند تا یکی از سنگهای دیوار زندان سست شد. کمی آن را تکان داد و بیرونش کشید و گفت: «خدایا! رحم کن. نگذار ناامید شوم!»
از آن طرف دیوار یک نفر پرسید: «چه کسی از خدا و ناامیدی حرف میزند؟»
چند دقیقه بعد، آن زندانی به زندان دانته راه یافت و گفت: «من پدر فاریا، یک کشیش ایتالیایی هستم. فکر میکردم دارم دیوار خارجی زندان را میکَنم.»
دانته ماجرای زندگی و زندانی شدنش را برای پدر فاریا تعریف کرد و گفت: «نمیدانم چه کسی مرا متهم کرده، من آدم مهمی نیستم!»
پدر فاریا که مرد هشیار و سرد و گرم چشیدهای بود گفت: «تو گفتی که چیزی نمانده بود کاپیتان کشتی شوی و با یک دختر دوستداشتنی عروسی کنی. به نظر تو چه کسی جلو این کار را گرفت؟»
ناگهان برقی در مغز دانته درخشید و گفت: «دانگلار؟ فرناند!… چرا مرا بدون بازپرسی محکوم کردند؟»
پدر فاریا بهآرامی اما محکم و بیتردید گفت: «چون نوارتیه یعنی گیرندهی نامه پدر ویلفور است.»
دانته با تعجب گفت: «پدر او! حالا همهچیز روشن شد. پس این دانگلار و فرناند و ویلفور بودند که مرا زندهبهگور کردند.»
پدر فاریا گفت: «متأسفم که چرا به تو کمک کردم تا حقایق را کشف کنی. حالا آرزوی جدیدی به قلبت راه پیدا کرده… آرزوی انتقام!»
*
پدر فاریا مردی بود که دانش فراوان داشت. در هشت سالی که از آن روز گذشت او همهی دانشها و دانستنیهای خود را به ادموند آموخت. در تمام این هشت سال نگهبانان قلعهی ایف از راه پنهانیای که دو زندان و دو زندانی را به هم مربوط میکرد بیخبر بودند.
یک روز پدر فاریا سخت بیمار شد. ادموند به بستر او رفت. پدر فاریا گفت: «ادموند، چیزی به مرگ من نمانده. باید به تو بگویم که من صاحب گنج بزرگی هستم که در غاری واقع در جزیرهی مونت کریستو پنهان کردهام. پس از مرگ من گنج مال تو خواهد شد.»
بعد پدر فاریا راه پیدا کردن گنج را به ادموند یاد داد؛ اما ادموند که نمیخواست گنج را بپذیرد، گفت: «گنج مال تو است، دوست عزیزم، من هیچ حقی برای داشتن آنها ندارم.»
پدر فاریا گفت: «تو پسر من هستی. تو فرزندی هستی که در دوران زندانیم پیدایت کردم. خدا ترا فرستاده است که در اینجا مایهی دلخوشی من باشی.»
همان شب پدر فاریا از دنیا رفت. نگهبانان متوجه شدند که او مرده است. جسدش را در یک کفن پیچیدند، سر کفن را دوختند و جسد را برای دفن حاضر کردند. وقتیکه نگهبانها رفتند دانته به زندان پدر فاریا رفت. وقتی او را در کفن پیچیده دید با خودش فکر کرد: «من نباید پس از تحمل اینهمه درد و رنج بمیرم. باید از جلادانم انتقام بگیرم.»
بعد پیش رفت و با چاقویی که از پدر فاریا به جا مانده بود کفن را پاره کرد. او میخواست خود را بهجای مرده بگذارد. چون هیچکس بهجز مردهها از سیاهچالها بیرون نمیرفت. جسد پدر فاریا را از کفن بیرون آورد و آن را به اتاق خودش برد و پیش خودش اینطور نقشه کشید که: «جسد پدر فاریا را روی تخت خودم میگذارم و خودم توی کفن او میروم. زمین نرم است، با چاقوی پدر فاریا میتوانم گور را بشکافم و بیرون بیایم.»
آنگاه به درون کفن رفت و سر آن را از داخل دوخت.
آن شب دو نگهبان کفن را بیرون بردند؛ اما آن را دفن نکردند. بلکه وزنهای به کفن بستند و آن را به دریا انداختند. دریا، گورستان مردههای قلعهی ایف بود.
پیش از آنکه وزنه بتواند ادموند را به کف دریا برساند او با چاقو کفن را پاره کرد و بعد با شنا خود را به جزیرهای که در آن نزدیکی بود، رساند. وقتیکه پایش به خشکی رسید اولین حرفش این بود: «خدا را شکر! نجات پیدا کردم.»
فردای آن روز عدهای قاچاقچی او را به کشتی خود سوار کردند. او به آنها گفته بود که کشتیاش غرق شده است. قاچاقچیها که چهره او را دیدند گفتند: «مثل راهزنهاست!»
ادموند به آنها گفت که نذر داشته مدت ده سال موی سر و روی خود را نتراشد؛ اما دیگر چیزی نمانده که ده سال تمام میشود. بعد پرسید: «امروز چه روزی است؟»
آنها جواب دادند: «28 فوریه ۱۸۲۹.»
ادموند با خود فکر کرد: «۱۴ سال از اولین روز بازداشتم میگذرد. چهارده سال! به سر پدرم و مرسده چه آمده است؟… دانگلار و فرناند و ویلفور که مرا به این روز انداختند، حالا چکار میکنند؟ به خدا قسم تا آنها را به حالوروز خودم نیندازم، آرام نمیگیرم!»
وقتیکه کشتی قاچاقچیها به اولین بندر رسید دانته موهای سر و رویش را کوتاه کرد و لباس ملوانها را پوشید. دیگر سر و ریختش کاملاً تغییر کرده بود.
ازآنپس او به دستهی قاچاقچیها که نجاتش داده بودند پیوست. کشتی آنها بعد از مدتی به جزیرهای رسید که قاچاقچیها میگفتند جزیرهی مونت کریستو است. ادموند با خودش فکر کرد: «مونت کریستو! همانجایی که پدر فاریا گنجش را پنهان کرده است.»
قاچاقچیها چند روز در مونت کریستو ماندند. دانته وانمود کرد که صدمه دیده است و از آنها خواست که او را بگذارند و بروند. چندی که از رفتن آنها گذشت، او به جستجوی گنج مشغول شد. نشانیهایی را که پدر فاریا داده بود، به خاطر آورد و حدس زد که گنج باید در غاری پشت صخرهای چشمگیر و مشخص باشد. آنگاه با باروت صخرهای را که نشان کرده بود منفجر کرد و آنوقت خود را در مقابل دهانهی غاری دید. غار بهوسیلهی یک پلکان از پشت صخره جدا میشد و تا ته دیگر صاف بود. دانته از پلکان پایین رفت و در گوشهی غار با کلنگی که همراه داشت زمین را کند. بعد از مدتی متوجه شد که کلنگش به فلز میخورد. چند ضربهی دیگر زد و متوجه شد که کلنگ او به چوب برخورد کرده است. با شور و شوق فراوان زمین را کند. ناگهان صندوق بزرگی را دید. درِ صندوق را باز کرد. صندوق پر از گوهرهای گرانبها و سکهها و شمشهای طلا بود. بیاختیار فریاد زد: «آه… چه گنج سرشار و فراوانی! حالا میتوانم زندگی تازهای آغاز کنم. دیگر دارای مقام میشوم و نفوذ و قدرت به دست میآورم. حالا میتوانم از آنهایی که زندهبهگورم کردند، انتقام بگیرم.»
دانته بهسوی «مارسی» بازگشت. وقتیکه به آنجا رسید، توانست بفهمد که در طول آن چهارده سال، چه اتفاقهایی افتاده است. پدرش از ناامیدی و گرسنگی مرده بود، مسیو مورل، صاحب کشتی «فرعون» موقعیت و آزادی خودش را برای آزاد کردن دانته به خطر انداخته بود. بخت با دانگلار یاری کرده بود و او در این چهارده سال یک بانکدار میلیونر شده بود. ویلفور هم در کارش پیشرفت کرده بود و به مقام ریاست دادگستری پاریس رسیده بود. فرناند نیز کامیاب شده بود. او در ارتش خدمت میکرد. ژنرال بود و نشان لژیون دونور دریافت کرده بود. او هم مانند دانگلار و ویلفور در پاریس به سر میبرد. مرسده تا هجده ماه پس از بازداشت دانته شب و روز گریه کرده بود؛ اما پس از مدتی که دیگر از دانته خبری نشد با این خیال که دانته مرده است با فرناند ازدواج کرده بود.
دانته وقتیکه این خبر را شنید آهی کشید و گفت: «آه! مرسده، چقدر زودباور هستی.»
بعد پیش خودش فکر کرد: «دانگلار، ویلفور و فرناند همگی به پول و مقامی رسیدهاند… دیگر خوشی و راحتی برایشان بس است. آنها باید مانند من رنج ببرند… یک رنج و عذاب آرام و ابدی… من پولدارم و راه بهرهبرداری از پول را هم بهخوبی میدانم. خدا توانایی انتقام را به من میبخشد تا افراد بدجنس را کیفر دهم.»
*
یک سال دیگر هم گذشت. ادموند دانته در آتش انتقام میسوخت و گوشبهزنگ فرصت مناسب بود. تا آنکه در سال ۱۸۳۸ به پاریس آمد و خودش را کُنتِ مونت کریستو معرفی کرد.
فرناند یا کنت دومورسرف و مرسده، صاحب پسری شده بودند و اسمش را آلبر گذاشته بودند. کنت مونت کریستو در راه پاریس در یک حادثه جان آلبر را از مرگ نجات داده بود. وقتیکه کنت به پاریس رسید یکراست به خانه رفت. آلبر از دیدن او خوشحال شد و گفت: «دیدن شما برای من افتخارآمیز است. پدر و مادرم خیلی دلشان میخواهد شما را ببینند و از شما به خاطر نجات جان من سپاسگزاری کنند.»
فرناند به کنت خوشامد گفت.
چند لحظه بعد مرسده به درون آمد. او همینکه چشمش به کنت افتاد یکه خورد. آلبر پرسید: «حالتان خوب نیست، مادر؟»
مرسده پاسخ داد: «نه، از دیدن مردی که زندگی پسرم را نجات داد احساسی در من پیدا شد.»
کنت گفت: «خانم، شما خیلی لطف دارید.»
مرسده گفت: «ممکن است بقیهی روز را هم سرافرازمان بفرمایید.»
کنت پاسخ داد: «متأسفم خانم، نمیتوانم.»
مرسده پرسید: «پس میشود یک وقت دیگر این افتخار را داشته باشیم؟»
و کنت در پاسخ گفت: «با کمال میل!»
فردای آن روز کنت مونت کریستو به دیدن دانگلار رفت. کنت در بانک دانگلار حساب باز کرده بود.
دانگلار به کنت گفت: «کنت، من نامهای از بانکداران رم دریافت کردهام. آنها نوشتهاند که من به شما اعتبار نامحدود بدهم.»
کنت پرسید: «خوب، اشکالی پیدا شده؟»
دانگلار گفت: «نه، فقط این کلمهی «نامحدود» …»
کنت پرسید: «میترسید من بیشتر از موجودی بانک از شما وام بگیرم؟»
دانگلار با غرور گفت: «تا حالا کسی بهاندازهی موجودی بانک من حساب باز نکرده است. خوب آیا یکمیلیون فرانک اعتبار، کافی است؟»
کنت با تحقیر گفت: «من با یکمیلیون فرانک چهکار میتوانم بکنم. احتیاجی ندارم اعتباری به این ناچیزی باز کنم… من برای سال اول تقریباً شش میلیون فرانک اعتبار میخواهم.»
دانگلار با شگفتی گفت: «شش میلیون فرانک!» دستمالش را از جیبش بیرون آورد و عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «حتماً، حتماً!»
*
فردای آن روز، کنت حادثهای ترتیب داد که طی آن یکی از مستخدمهایش، زن و پسر جوان ویلفور را نجات دهد. ویلفور برای سپاسگزاری به نزد او آمد و از او تشکر کرد. کنت گفت: «من خوشحالم که باعث شدم پسری به پدرش برسد.» بعد آنها دربارهی وضع دادگستری سرگرم صحبت شدند. کنت گفت: «من قوانین حقوقی همه کشورها را مطالعه کردهام. روشهای مجازات قانونی جزایی را با مجازات طبیعی یعنی مقابلهبهمثل مقایسه کردهام. مجازات قانونی جنایی بهوسیله قاضیها اجرا میشود؛ اما مجازات طبیعی بهوسیلهی اشخاصی اجرا میشود که خداوند آنها را مأمور کرده است.»
ویلفور گفت: «شاید شما هم یکی از همین آدمها باشید!»
و کنت گفت: «بله، برای انجام خواستههای خداوند! خودم را طوری بار آوردهام که شایستهاش باشم!»
*
کنت در پاریس با ماکسیمیلیان مورل پسر مورل، کارفرمای باوفای پیشین خود ملاقات کرد. ماکسیمیلیان یک افسر ارتش بود. آلبر که در این ملاقات حاضر بود به ماکسیمیلیان اشاره کرد و به کنت گفت: «در زیر این لباس یکی از پاکترین قلبها میتپد.»
کنت با خودش فکر کرد: «او قلب پاکی دارد؟ معلوم میشود پسر خَلَف پدرش است.»
کنت از همان دیدار اول به ماکسیمیلیان دل بست. او نمیدانست که ماکسیمیلیان عاشق والنتین دختر ویلفور است و مادر والنتین یعنی زن پیشین ویلفور مرده است.
ماکسیمیلیان و والنتین میخواستند باهم عروسی کنند؛ اما ویلفور و نامادری والنتین با این پیوند مخالفت میکردند.
طولی نکشید که کنت از آرزوهایی که خانم ویلفور برای پسرش ادوارد داشت باخبر شد و یک روز به دیدار او رفت. خانم ویلفور پسرش را دنبال والنتین فرستاد. آنها بعداً نشستند و با یکدیگر سرگرم گفتوگو دربارهی زهرها شدند. خانم ویلفور گفت: «میدانم که هیچوقت نمیشود اثر آرسنیک را از بین برد و آن را بیاثر کرد. آرسنیک همیشه اثرش آشکار میشود.» کنت گفت: «همینطور است؛ اما زهرهای دیگری هم هستند که اثری در بدن باقی نمیگذارند و همه خیال میکنند که مقتول سکته کرده است.» خانم ویلفور گفت: «اما جنایت هرچقدر هم زیرکانه انجام شود، جنایت است؛ و وجدان هیچوقت آن را نمیبخشد.»
کنت سری تکان داد و گفت: «درست است، خانم! اما وجدان همیشه برای هر کاری که کردهایم هزار دلیل خوب و قانعکننده میآورد. مثلاً محبت مادری کار بسیار پاکی است؛ اما همیشه سبب خیلی چیزها میشود.»
خانم ویلفور گفت: «میدانید کنت، من همیشه به علم داروسازی و علم شیمی علاقه داشتهام.»
کنت با لبخند جواب داد: «عالی است، خانم! فردا صبح چند نمونه برای آزمایش به نزدتان میفرستم.»
وقتیکه کنت از خانهی ویلفور بیرون میآمد پیش خودش فکر کرد: «پیشامد خوبی شد! دانه روی زمین بایر نیفتاده است!»
پسازآن کنت حواسش را متوجه دانگلار کرد. او به یک تلگرافچی رشوه داد تا یک خبر ساختگی به روزنامههای پاریس مخابره کند. دانگلار روزنامه را خواند و با خودش گفت: «حالا که در اسپانیا شورش شده است باید سهام اسپانیاییام را بفروشم.» و ترتیب فروش آنها را داد.
صبح روز دیگر روزنامهها نوشتند که خبر دیروز بیاساس بوده است و سبب و چگونگی تلگراف ساختگی را هم یادآور شدند.
وقتیکه دانگلار روزنامهها را خواند، پی برد که چه اشتباهی کرده است؛ اما دیگر فایدهای نداشت. او دودستی بر سر خود کوبید. این اشتباه یکمیلیون فرانک به او ضرر زده بود. پسازآن، کنت به فکر انتقام از فرناند افتاد. فرناند شهرت و ثروتش را در طول جنگ بین یونان و ترکهای عثمانی در خدمت علی تبه لین فرماندهی یونانی به دست آورده بود. «تبه لین» به دست ترکها کشته شد و ثروتش به فرناند رسید.
کنت مونت کریستو مقالهای نوشت و به سبب آن، حقیقتی که تا آنوقت پنهان مانده بود، کشف شد. قضیه ازاینقرار بود که در طول جنگ بین عثمانی و یونان یک افسر فرانسوی به نام فرناند که علی تبه لین به او خیلی اطمینان داشت در ازای دو میلیون کرون به فرماندهی یونانی خیانت کرد. بعد از این جریان از فرناند بازپرسی کردند. فرناند گفت: «من بیگناهم.»
اما دختر تبه لین که کنت مونت کریستو او را به پاریس آورده بود، فرناند را شناخت و فریاد زد: «قاتل! خون پدرم روی پیشانی تو است!»
فرناند مانند دیوانهها از اتاق بازپرسی بیرون دوید. بعد شورای دادگاه او را محکوم کرد: «ما او را جنایتکار و خائن تشخیص میدهیم.»
آلبر پسر فرناند، پی برد که کنت همهی این کارها را انجام میدهد و به خودش گفت: «چرا کنت میخواهد ما را سرافکنده کند؟»
همان شب آلبر به دنبال کنت به تالار اپرا رفت و گفت: «من آمدهام تا از شما برای کارهایتان توضیح بخواهم.»
کنت گفت: «خوب، پس شما میخواهید با من مبارزه کنید؟»
دوستان آلبر کوشیدند که از مبارزهی او و کنت جلوگیری کنند؛ اما نتوانستند. آلبر دستکشش را به صورت کنت کوبید و کنت گفت: «دستکش شما را با گلوله پس میفرستم.» وقتیکه آلبرت رفت، ماکسیمیلیان مورل که با کنت به تالار اپرا آمده بود از کنت پرسید: «با آلبر چهکار میخواهید بکنید؟»
کنت باخشم پاسخ داد: «ماکسیمیلیان، من آلبر را پیش از ساعت ده صبح فردا میکشم و از تو هم خواهش میکنم شاهد من باشی.»
مورل با لحنی یاد آورنده به او گفت: «اما، کنت، پدر آلبر خیلی او را دوست دارد.»
کنت بیدرنگ گفت: «این حرفها را به من نزن! میخواهم فرناند رنج ببرد.»
همان شب، زنی به دیدار کنت رفت که روبندهای به چهرهاش بسته بود. کنت از او پرسید: «خانم شما کی هستید؟» زن روبنده را از چهره برداشت و گفت: «ادموند، تو نباید پسرم را بکشی!»
کنت باشگفتی و حیرت پرسید: «اسم چه کسی را گفتی؟»
زن ناشناس تکرار کرد: «اسم تو را! تو را که فقط من هنوز فراموشت نکردهام. ادموند این مرسده است که پیش تو آمده.»
کنت گفت: «مرسده مُرده است خانم!»
زن گفت: «مرسده زنده است و همهچیز را به یاد دارد، چون تنها او بود که وقتی ترا دید شناخت. اگر من به خاطر اینکه وقتی تو در زندان بودی با فرناند عروسی کردم، گناهکارم، پس چرا از فرناند انتقام میگیری؟»
کنت گفت: «خانم، من در اثر توطئهی فرناند به زندان رفتم.»
بعد تمام داستان زندانی شدنش را برای مرسده تعریف کرد.
مرسده گفت: «ادموند، خواهش میکنم پسرم را به من ببخش!»
کنت باخشم گفت: «خداوند مرا از مرگ رهایی داد تا عدالت را اجرا کنم. حالا چگونه میتوانم دستورش را ندیده بگیرم؟ غیرممکن است! انتقام من باید گرفته شود. من چهارده سال رنج بردم.»
مرسده پاسخ داد: «انتقام بگیر، از فرناند و از من انتقام بگیرد، اما نه از پسرم. اوه ادموند، من هم رنج بردم.»
کنت گفت: «آیا تابهحال رنج بردهای از اینکه پدرت از دوری تو بمیرد؟ و آیا رنج بردهای از اینکه وقتی در ژرفنای یک سیاهچال در آستانهی مرگ هستی، نامزدت با دشمن و رقیبت عروسی کند؟»
مرسده گفت: «نه؛ اما دیدهام که مردی که دوستش دارم میخواهد پسرم را بکشد.»
کنت با ناراحتی گفت: «پس، پسر تو زنده میماند؛ اما من بهجای او میمیرم!»
مرسده گفت: «اوه ادموند، چقدر لطف داری؛ اما سرانجام خواهی دید که هنوز هم همان احساس آن روزهایم را نسبت به تو دارم. خداحافظ، ادموند.» و بعد رفت. کنت با خودش فکر کرد: «من چقدر ابله بودم که روزی که میخواستم انتقام بگیرم قلبم را از هم پاره نکردم!»
*
صبح روز دیگر، ماکسیمیلیان، شاهد کنت به خانهی او رفت.
کنت از ماکسیمیلیان پرسید: «تا حالا دیدهای که من تپانچه به دست بگیرم؟»
ماکسیمیلیان گفت: «هرگز!»
کنت یک ورق آس خاج را به دیوار تکیه داد و با چهار گلوله چهار طرق خال وسط را سوراخ کرد. ماکسیمیلیان گفت: «خیلی عجیب است! کنت از شما خواهش میکنم آلبر را نکشید. آخر این جوانِ بدبخت مادر دارد.»
کنت گفت: «تو راست میگویی، اما آلبر مرا میکشد.»
ماکسیمیلیان با خواهش گفت: «اما، کنت…»
و کنت به میان حرفش پرید که: «من بهاندازهی کافی عمر کردهام.»
ساعتی پسازآن، در محل جدال، کنت و ماکسیمیلیان و شاهد آلبر، چشمبهراه آلبر بودند. ده دقیقه از وقت مقرر گذشته بود.
آنگاه ناگهان آلبر سوار بر اسب، چهارنعل پیش آمد… آلبر جلو کنت ایستاد و گفت: «آقایان دلم میخواهد به حرفهایی که به کنت میزنم گوش کنید. آقا، من به خاطر بیآبرو کردن پدرم شما را به دوئل دعوت کردم، خیال میکردم که او هرچقدر هم گناهکارمی بود، شما اجازه نداشتید مجازاتش کنید؛ اما بعد فهمیدم که شما حق داشتید. خیانت پدرم به شما و ناراحتیهای دلخراشی که برای شما به بار آورد، مرا وادار میکند که از شما معذرت بخواهم. من آشکارا اعلام میکنم که شما حق داشتید انتقام خودتان را از پدرم بگیرید.»
کنت پی برد که مرسده تمام ماجرا را برای پسرش تعریف کرده است و از این موضوع سخت ناراحت شد. گفت: «من معذرت شما را میپذیرم.» و آنگاه با آلبر دوستانه دست داد.
فرناند در خانهاش منتظر شنیدن نتیجه دوئل بود؛ اما وقتیکه شنید پسرش از کنت مونت کریستو معذرت خواسته است، خشمگین شد و یکراست نزد کنت رفت و گفت: «چون پسرم با تو دوئل نکرد، من خودم را به دوئل با شمشیر دعوت میکنم؛ اما پیش از آنکه شمشیرم را به قلبت فروکنم، میخواهم بدانم که تو، کنت مونت کریستو، کیستی و اسم حقیقیات چیست؟»
کنت از اتاق بیرون رفت، لباسهای ملوانیاش را پوشید و نزد فرناند برگشت و گفت: «فرناند، حالا مرا میشناسی؟»
فرناند با شگفتزدگی گفت: «ادموند دانته!» و آنگاه از خانهی کنت بیرون دوید، سوار کالسکهاش شد و به کالسکهران گفت: «برو خانه! خانه!»
وقتیکه به خانهاش رسید، دید مرسده و آلبر دارند خانهاش را ترک میکنند.
آلبر مادرش را به کالسکه سوار کرد و گفت: «جرئت داشته باش، مادر! بیا اینجا دیگر خانهی ما نیست!» بعد سوار کالسکه شدند. آلبر گفت: «من وارد ارتش میشوم.»
مرسده گفت: «من هم به مارسی میروم و تا آخر عمر به دعا و عبادت خداوند میپردازم.»
از آنطرف، فرناند داخل اتاق خودش شد. پردهها را کشید. رفتن زن و فرزندش در این وقت، داغ دل او را تازه کرده بود. همینکه کالسکه از در حیاط منزل بیرون رفت، صدای شلیک یک گلوله به گوش رسید. فرناند خودش را کشته بود.
وقتیکه فرناند مُرد، کنت مونت کریستو متوجه ویلفور شد. مدتی پسازآنکه کنت با خانم ویلفور دربارهی زهر صحبت کرد، مرگ بر خانهی ویلفور سایه انداخت. اولین قربانی مسیو دوسن موران پدربزرگ مادری والنتین بود. مسیو ویلفور از مادام دوسن موران پرسید: «شوهر شما در اثر چه مرد؟»
مادام دوسن موران که خیلی ناراحت بود، گفت «مثلاینکه سکته کرده بود.»
مدتی بعد، مادام دوسن موران که در خانهی ویلفور مانده بود، بیمار شد. همان شب والنتین در باغ با ماکسیمیلیان دیدار کرد و جریان را برایش شرح داد و گفت: «این خانه ماتمکده شده است!»
ماکسیمیلیان گفت: «اوه، والنتین، همینالان بیا برویم و باهم عروسی کنیم. تا وقتیکه اوضاع خانه سروسامان نگرفته است برنمیگردیم.»
اما والنتین در جواب گفت: «نه. نمیتوانم مادربزرگ مریض و پدر بیچارهام را تنها بگذارم.»
فردای آن روز، مادام دوسن موران درگذشت. ویلفور به پزشک گفت: «آه، دکتر عزیز، خداوند با خانوادهی من دشمن است.»
چند روز بعد، یک نفر خدمتکار، لیمونادی را که برای آقای «نوارتیه» پدر ویلفور حاضر کرده بود، خودش نوشید و مرد. آقای نوارتیه فلج شده بود و ناگزیر بود در خانهی ویلفور بماند.
ویلفور به پزشک گفت: «دکتر، مرگ دوروبرم را گرفته است.»
پزشک پاسخ داد: «مرگ نیست… جنایت است!»
ویلفور پرسید: «در خانهی من؟»
پزشکی گفت: «مسیو ویلفور، چه کسی از مرگ خانم و آقای دوسن موران و آقای نوارتیه سود میبَرد؟ چه کسی بهجز نوهی آنها، یعنی دختر شما از مرگ آنها سود میبرد؟»
ویلفور فریاد زد: «غیرممکن است!»
پزشکی گفت: «نه آقا! جنایت کار زشتی است. چون شما رئیس دادگاه هستید، وظیفهی شماست که قاتل را دستگیر کنید.»
ویلفور در پاسخ گفت: «نه، والنتین بیگناه است! من دخترم را به پای میز محاکمه نمیکشم تا به دست جلاد سپرده شود.»
پزشکی گفت: «بسیار خوب، اما اگر یک نفر بمیرد دیگر مرا خبر نکنید، چون نمیآیم.»
اما چندی پسازآن وقتیکه ویلفور خودش به مطب پزشک رفت پزشک دعوت او را پذیرفت. ویلفور با لحن گرفتهای به پزشکی گفت: «باید بیایید، این بار نوبت والنتین است.»
پزشکی با شگفتی پرسید: «والنتین؟ پس من اشتباه میکردم.»
وقتیکه ماکسیمیلیان شنید که والنتین بیمار شده است یکراست به خانهی کنت مونت کریستو رفت. پیش خود میگفت: «کنت به من قول داده است که اگر چیزی خواستم نزد او بروم. حالا او آن چیز را به من خواهد داد.»
وقتیکه ماکسیمیلیان پیش کنت رسید گفت: «والنتین دو ویلفور روبهمرگ است.»
کنت گفت: «به من چه مربوط است؟ خداوند خانوادهی ویلفور را به مرگ محکوم کرده است. همه آنها میمیرند.»
اما ماکسیمیلیان گفت: «اما من والنتین را دوست دارم.»
کنت در پاسخ گفت: «تو او را دوست داری؟ بدبخت، تو عاشق یک نسل نفرینشده هستی!»
اما کنت دِینی را که به پدر ماکسیمیلیان داشت، به یاد آورد و گفت: «بسیار خوب، من به تو کمک میکنم. والنتین نخواهد مرد.»
چهار شب پسازآن، والنتین به شنیدن صدای باز شدن در کتابخانه از خواب بیدار شد. بعد وقتیکه دید کنت مونت کریستو به بسترش نزدیک میشود، گفت: «کنت مونت کریستو!»
کنت آهسته گفت: «نترس. من مراقبت هستم و میخواهم تو را به ماکسیمیلیان برسانم. من شاهد بودم که بعضیها نزد تو آمدند و وقتیکه زهر بیشتری را در لیوانت ریختند، آن را خالی کردم.»
والنتین گفت: «اگر شما این را دیدید، پس بایستی بدانید چه کسی زهر در لیوانم ریخته است»
کنت گفت: «بله الآن نیمهشب است، این ساعت، درست همان وقتی است که قاتل خیلی دوست دارد. وانمود کن که در خواب هستی تا تو هم قاتل را بشناسی. من پشت در پنهان میشوم.»
کمی پسازاینکه کنت پنهان شد، والنتین دید در اتاق باز میشود. هیکل یک زن به تختش نزدیک میشد. وقتیکه زن به بالای تخت رسید و زهر را در لیوان والنتین ریخت او را شناخت: «زن پدرم!»
پسازآن که خانم ویلفور از اتاق بیرون رفت، کنت بازگشت. والنتین پرسید: «چرا او این کارها را میکند؟»
کنت پاسخ داد: «پول زیادی از پدربزرگ و مادربزرگتان به شما به ارث رسیده است. او میخواهد این پول به پسرش ادوارد برسد. وقتیکه تو بمیری ثروتت به پدرت میرسد و پس از مرگ پدرت به ادوارد.»
والنتین پرسید: «آیا نمیتوانم این خانه را ترک کنم؟ آیا نمیتوانم فرار کنم؟»
کنت پاسخ داد: «نه. هر جا بروی او به دنبالت میآید. تو زنده میمانی؛ اما به این شرط که به حرفهای من گوش کنی!»
والنتین با دستپاچگی پرسید: «چکار باید بکنم؟»
کنت گفت: «باید کورکورانه هر کاری را که به تو میگویم بکنی. هر چه پیش آمد، بادا باد. ناراحت نباش. حتی اگر در یک تابوت هم بیدار شدی نباید بترسی. بدان که یک دوست، یک پدر، مراقب تو و ماکسیمیلیان است.»
بعد کنت یک حَب به والنتین داد و او هم آن را بلعید. کنت با خوشرویی گفت: «خداحافظ فرزندم، تو نجات پیدا کردی.»
صبح روز دیگر همه خیال کردند والنتین مرده است. سرانجام آقای نوارتیه اسم قاتل را به ویلفور گفت: «عدالت باید اجرا شود. انتقام دخترم را میگیرم.»
پس از مراسم دفن والنتین، کنت به اتاق ماکسیمیلیان رفت. ماکسیمیلیان داشت وصیتنامه مینوشت.
کنت به او گفت: «مگر میخواهی خودت را بکشی؟»
ماکسیمیلیان پرخاشگرانه گفت: «چه کسی جرئت دارد جلوم را بگیرد؟»
کنت گفت: «من، ماکسیمیلیان. فرزند آقای مورل نباید امروز بمیرد.»
ماکسیمیلیان در جواب گفت: «چرا از پدرم صحبت میکنید؟»
کنت پاسخ داد: «چون من کسی هستم که پدرت با او دوست بود و سعی میکرد جانش را نجات دهد. من ادموند دانته هستم… ماکسیمیلیان، من تو را مثل پسرم دوست دارم. به تو دستور میدهم که زنده بمانی، چون دوباره روزی خوشحال میشوی … به من قول بده که تا یک ماه دیگر زنده بمانی. امیدوار باش دوست من، امیدوار باش.»
ماکسیمیلیان گفت: «بسیار خوب، من تا یک ماه دیگر زنده میمانم.»
ویلفور که از غم و ناراحتی زیاد دیوانه شده بود، سر حرفش ایستاد و خواست انتقام دخترش را بگیرد. از همین رو، نزد همسرش رفت و گفت: «خانم، زهر را کجا پنهان میکنی؟» مادام ویلفور یکه خورد و با لکنت به او جواب داد: «من – من نمیفهمم!» ویلفور جلو رفت و فریاد زد: «زهری را که تا حال با آن چهار نفر را کشتهای کجا پنهان کردی؟»
مادام ویلفور چهرهاش را در دستهایش پوشاند و فریاد زد: «ویلفور… ویلفور!»
ویلفور داد زد: «پس تو تکذیب نمیکنی؟ نمیتوانی هم تکذیب کنی! امیدوارم برای خودت هم کمی زهر نگهداشته باشی تا بتوانی از مجازات فرار کنی. دلم نمیخواهد تو را به دار بزنند و سبب بدنامی من و پسرم شوی، اما میخواهم عدالت اجرا شود!»
خانم ویلفور به زانو افتاد و گفت: «مرا ببخش ویلفور! بگذار زنده بمانم!»
ویلفور زهرخندی زد و گفت: «نه، خانم. من الآن میروم. اگر وقتیکه بازمیگردم عدالت اجرا نشده باشد، تو را با دستهای خودم بازداشت میکنم.»
آن شب وقتیکه ویلفور برگشت، خانم ویلفور که زهر خورده بود، تلوتلوخوران نزد او رفت و گفت: «ویلفور، عدالت اجرا شد!»
و بعد به زمین افتاد و مرد. ویلفور که نمیخواست پسرش جسد مادر را ببیند، از اتاق بیرون رفت و از خدمتکار پرسید: «پسرم کجاست؟»
خدمتکار جواب داد: «خانم ویلفور نیم ساعت پیش ایشان را احضار کردند.»
ویلفور به اتاق زنش رفت و در آنجا با جسد پسرش روبهرو شد. به لباس ادوارد یک کاغذ سنجاق شده بود. ویلفور کاغذ را باز کرد و خواند:
«بدانید که من برای پسرم مادر خوبی بودم، چون به خاطر پسرم جنایت کردم یک مادر باوفا نمیتواند از فرزندش جدا شود.»
ویلفور مات و مبهوت و تلوتلوخوران به اتاق پدرش رفت و دید کنت مونت کریستو نزد پدرش است. باخشم از کنت پرسید: «تو دیگر اینجا چکار میکنی؟»
کنت با خونسردی جواب داد: «من به اینجا آمدهام که بگویم تو بدهیات را به مقدار کافی پرداختهای و از این لحظه به بعد از خدا میخواهم که او هم مانند من تو را ببخشد.»
ویلفور پرسید: «تو کی هستی؟ مگر من به تو ستمی کردهام؟»
کنت گفت: «تو مرا در کام مرگ وحشتناکی انداختی. تو مرا از آزادی، عشق و خوشبختی دور کردی. من ادموند دانته هستم! آیا مرا به یاد داری؟»
ویلفور کنت را کشانکشان به اتاق زنش برد و گفت: «ببین، ادموند دانته، خوب انتقامت را گرفتی؟»
کنت از دیدن جسد ادوارد ناراحت شد و به خودش گفت: «بچهاش هم مرده است! خدایا مرا ببخش. نمیبایستی اینقدر زیادهروی میکردم.»
در همان حال که کنت آنجا ایستاده بود رگهای شقیقهی ویلفور باد کرد، انگار میخواست از سرش بیرون بزند. مغزش آتش گرفته بود. او پاک دیوانه شده بود.
حالا تنها دانگلار باقی مانده بود. کنت مونت کریستو به دیدن او رفت. دانگلار گفت: «بعضی از آدمهای سرشناس امسال بدبخت شدند. ویلفور… فرناند…»
کنت گفت: «باوجوداین، یک نفر میلیونر میتواند در برابر بدبختی ایستادگی کند. پول، بسیاری از ناراحتیها را حل میکند.»
دانگلار پاسخ داد: «بله، اگر پول مایهی دلداری شود، پس من غم و دردی ندارم؛ چون پولدارم.»
کنت با خونسردی گفت: «عالی است! خوب آقا، من نزد شما شش میلیون فرانک اعتبار دارم. یکمیلیون فرانک از آن را گرفتهام. حالا پنج میلیون فرانک دیگر میخواهم.»
دانگلار از پشت میزش بلند شد و گفت: «اما…»
کنت بهآرامی پرسید: «به من اعتماد ندارید؟»
دانگلار با دستپاچگی گفت: «البته که دارم. من پول را به شما میدهم.»
همانطور که کنت انتظار داشت، پس گرفتن پول دانگلار را بهسختی خانهخراب کرد. دانگلار برای فرار از چنگ طلبکارها به ایتالیا گریخت.
در آنجا کنت بهوسیلهی عدهای راهزن او را دزدید و آنها آنقدر او را در یک دخمه نگه داشتند تا از گرسنگی به حال مرگ افتاد. بعد کنت مونت کریستو نزد او رفت… و با لحنی جدی گفت: «آیا به رفتار کثیفی که در زندگی داشتهای اعتراف میکنی؟» دانگلار بهزانو افتاد و دامن شنل کنت را گرفت و گفت: «بله! اعتراف میکنم! اعتراف میکنم!»
کنت با مهربانی گفت: «پس تو را میبخشم!»
دانگلار دردمندانه پرسید: «تو کیستی؟»
کنت با خونسردی پاسخ داد: «من کسی هستم که تو زیر پا لگدمالش کردی تا خودت به جاه و مقام برسی. من کسی هستم که تو پدرش را محکوم کردی تا از زور گرسنگی بمیرد… من هم تو را محکوم کردم که از گرسنگی بمیری؛ اما حالا تو را میبخشم، چون خودم هم نیازمند بخششم. من ادموند دانته هستم!»
دانگلار همینکه این اسم را شنید خشکش زد و از تعجب دهانش باز ماند و خودش را پس کشید.
ادموند دانته گفت: «بلند شو. تو نجات پیدا کردی. وقتیکه حالت خوب شد، دستور میدهم آزادت کنند.»
*
بعد کنت بر آن شد که ماکسیمیلیان را خوشبخت سازد. او تنها با کردار نیک میتوانست کفارهی گناهانش را پس بدهد. او والنتین را که به خواب رفته بود و همه میپنداشتند مرده است، از خواب بیدار کرد و او را به جزیرهی مونت کریستو برد. در آنجا دو دلداده به یکدیگر رسیدند.
کنت وقتیکه خوشبختی و آسایش آنها را دید گفت: «بدون من هردوی شما مرده بودید. من شما دو نفر را به هم رساندم. خدا باید زندگی این دو دلداده را که من نجات دادم، در برابر کارهای بد من بنویسند.»
مدتی پسازآن کنت با کشتی به سرزمینی دوردست سفر کرد. او نامهای برای ماکسیمیلیان و والنتین به جا گذاشت.
ماکسیمیلیان و والنتین برای بدرقهی او به ساحل آمدند. وقتیکه کشتی از نظر دور میشد، ماکسیمیلیان گفت: «آیا ما دیگر او را نخواهیم دید؟»
آنگاه آن دو نامهای را که کنت نوشته بود خواندند:
«شما به پاریس بازمیگردید. در آنجا آقای نوارتیه چشمبهراه است تا ازدواج شما را تبریک بگوید.»
«فرزندان من! هر وقت توانستید، برای مردی که مانند شیطان برای مدتی خودش را با خدا برابر میدانست دعا کنید. او حالا میداند که تنها خدا است که دارای توانایی بیاندازه و خرد و منطقی بینهایت است.»
«زندگی کنید و شادمان باشید. هرگز از یاد نبرید که خِرد و حکمت بشری در دو کلمه خلاصه میشود: شکیبایی و امید.»
دوست شما، ادموند دانته
(کنت مونت کریستو)