رستوران و مشاور
داستان انگیزشی
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم
«سعدی»
جانی ساعت دو از محل کارش بیرون آمد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت ناهار ارزانی بخورد و راهی شرکت شود.
چند رستوران گرانقیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود:
«ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار!»
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد، یک پرس اسپاگتی و نوشابه برداشت و سر میز نشست. گارسون برایش سوپ، سالاد، سیبزمینی سرخکرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت:
– «ولی من که این غذاها را سفارش ندادم؟!»
گارسون که رفت، جانی شانهای بالا انداخت و گفت: «بعداً خودشان میفهمند که من لب به اینها نزدهام!»
اما جانی موقعی فهمید که شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلوی صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها را حساب کرد و گفت:
– « 15 دلار و ۱۰ سنت!!!»
جانی معترض شد: «ولی من که هیچکدام را نخوردم»
و مرد پاسخ داد «ما آوردیم، میخواستید بخورید!»
جانی که خودش ختم زرنگهای روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ۱۰ سنتی را روی پیشخوان گذاشت!
وقتی صندوقدار اعتراض کرد، جانی گفت: «من مشاور هستم و بابت هر یک ساعت مشاوره ۱۵ دلار میگیرم.»
متصدی گفت: «ولی ما که مشاور نخواستیم.»
وجانی پاسخ داد: «من که اینجا نشسته بودم، میخواستید مشاوره بگیرید!»
و بعد بهآرامی از رستوران خارج شد…
نتیجهگیری اخلاقی: بدبختی تنها در باغچهای که خودت کاشتهای میروید.