راسو در دهکده
(اهمیت امانت داری)
ناشر: نادری
چاپ سوم: بهمن 1364
تايپ، بازخوانی، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود.
جنگلی بود دوردست، با درختان انبوه و گل و گیاه فراوان.
دهکده حیوانات در آن جنگل بود. حیوانات نعمت بیکران خداوند را می خورند و شادمانه زندگی می کردند، تا اینکه یک روز راسویی به سرزمین آنها آمد. راسو تنها بود. کسی نمی دانست از کجا آمده است . مدتی در جنگل پرسه زد و تمام دهکده حیوانات را به دقت نگاه کرد و به دعوت راسویی که در دهکده زندگی می کرد به خانه او رفت.
راسوی تازه وارد مثل حیوانات جنگل حال و حوصله کارکردن و جمع کردن غذا را نداشت: یا می خوابید و یا لباس نو می پوشید و در دهکده به گردش می پرداخت.
یکی از روزها که هر دو راسو مشغول خوردن غذا بودند، راسوی تازه وارد گفت: «تمام زمستان را براحتی سر کنیم. » و در حالیکه قیافه حق به جانبی گرفته بود اضافه کرد: « البته بدون زحمت کشیدن! »
راسوی دهکده خوشحال شد و گفت: «خوب چگونه؟»
راسوی تازه وارد بعد از لحظه ای مکث گفت: « در جنگل حیوانات پیر و ضعیف هستند که احتیاج به غذا دارند ما به مردم دهکده می گوییم غذای میوه و هرچه بخواهند بیاورند تا به آنها بدهیم، اما این غذاها را برای زمستان خودمان انبار می کنیم. »
راسوی دهکده گفت: « ولی مهمان عزیز، این کار درستی نیست . »
راسوی تازه وارد گفت : « اما از زحمت کشیدن بهتر است .»
خلاصه چند روزی راسوی مهمان به گوش راسوی دهکده خواند تا اینکه آن بیچاره را هم از راه درست برگرداند و به نظر خود کشاند و راسوها نظر خود را به حیوانات گفتند .
کلاغ پیر که این خبر را شنید، با عجله پیش حیوانات جنگل رفت و گفت: « آن راسوی تازه وارد می خواهد غذا را جمع کند و بدهد به حیوانات پیر و ضعیف.»
همه خوشحال شدند و گفتند: « به به! چه فکر خوبی!» و هر کس به اندازه ای که می توانست غذا و میوه و دانه و عسل و غیره جمع کرد و به خانه راسوها بردند. حتی خرسها و پسر کوچکشان که پسر بسیار عاقل و شجاعی بود.
بله بچه ها! توی خانه راسوها پر از آذوقه شد. چون حیوانات جنگل همه دلشان می خواست به دیگران کمک کنند.
راسوی تازه وارد هم با لباس نو و تمیز خود، طبق معمول در جنگل گردش می کرد و به تمسخر، کار کردن حیوانات رانگاه می کرد.
اما خرس کوچولوی شجاع احساس کرد که ممکن است نقشه ای در کار باشد. به همین جهت یک روز نزدیکی های ظهر با چند تن از بچه های جنگل به طرف خانه راسوها و انبار آنها به راه افتادند. آنها خودشان را با زحمت بالای تپه ای رساندند که از آنجا می توانستند انبار راسوها را ببینند و پشت دیواری پنهان شدند . انبار پر از آذوقه شده بود و راسوها مشغول جابجا کردن آن بودند . راسوی تازه وارد به راسوی دهکده می گفت:
«خوب، دوست عزیز دیدی بالاخره غذای زمستانمان درآمد. حالا با خیال راحت بنشین و بخور! حیف از آدم نباشد که کار کند.»
خرس کوچولو فهمید که آنها چه نقشه ای داشته اند. البته راسوها حرفهای دیگری هم زدند اما خرس کوچولوی شجاع و دوستانش دیگر منتظر حرفهای آنها نشدند و با عجله خودشان را به میان حیوانات جنگل رساندند .
خرس کوچولوی شجاع به آنها گفت:
«می دانید راسوها چه نقشه ای برای غذاهای شما کشیده اند؟» و داستان را تعریف کرد . البته بعضی ها قبول کردند و عده ای هم می گفتند حتماً اشتباه شده و بچه ها حرفها را درست نشنیده اند ، اما تصمیم گرفتند که خودشان به انبار بروند.
خرس کوچولوی شجاع در جلو و حیوانات دیگر پشت سر او شروع به حرکت کردند. دوباره به روی تپه رفته و آهسته به انبار نزدیک شدند، راسوها که از جابجا کردن غذاها خسته شده بودند در گوشه ای نشسته و صحبت می کردند. راسوی تازه وارد می گفت:
« آدم باید همیشه عقلش را به کار بیاندازد، نه مثل اینها فقط کار کند» و همه حیوانات می شنیدند. ناگهان خرس کوچولوی شجاع به داخل انبار پرید و فریاد زد:
« اما راسو آدم باید از عقلش در راه درست استفاده کند.»
راسوی تازه وارد در جای خود خشکش زده بود و نمی دانست چه بگوید.حیوانات همه به داخل انبار پریدند. خرس کوچولوی شجاع دستور داد تا راسوها را محکم بسته، آنها را از انبار خارج کردند . راسوها داد و بیداد راه انداخته بودند، مخصوصاً راسوی تازه وارد که خیلی هم ترسو بود.
از میان جنگل گذشتند . دستها و پاهای آنها را محکم به هم بستند و با چوبی آنها را حمل می کردند. خرس کوچولوی شجاع از آنها خواست تا نقشه خود را تعریف کنند. راسوی دهکده گفت:
«این راسو مرا گول زد » و راسوی تازه وارد مرتب خواهش می کرد که او را ببخشند:
« او گناهی ندارد، تقصیر من بود . من اشتباه کردم. من همیشه آواره بودم . بی خانه و کاشانه! چون همیشه کارهایی می کنم که دیگران را ناراحت می کند ولی این دفعه قول می دهم که مثل همه شما زندگی کنم.»
حیوانات جنگل همگی تصمیم گرفتند و گفتند:
«اول باید همه انبار را خالی کرد و غذاها را به حیوانات پیر و ضعیف بدهیم. اما شما باید تمام مدت زمستان را خارج از جنگل ما بگذرانید تا به اشتباه خود پی ببرید.»
بله بچه ها! راسوها را از جنگل بیرون کردند . زمستان رسید و زمستان آن سال بسیار سرد و طولانی بود . تمام زمستان راسوها مجبور بودند تنها زندگی کنند. بیرون جنگل، باد سرد بود و سوز سرما و خطرهای مختلف! راسوها بسیار با هم حرف زدند و فکر کردند ، آنها در «امانت داری» خیانت کرده بودند و بالاخره به این نتیجه رسیدند که «آدم باید از امانت دیگران بیشتر از اموال خودش مراقبت بکند و به مردم راست بگویند تا بتواند در میان آنها به خوشی زندگی کند.»
زمستان داشت تمام می شد که راسوها برگشتند و از مشکلات خود و بدبختی هایی که کشیده بودند حرف زدند و قول دادند که بعد از آن درستکار و راستگو باشند و حیوانات جنگل هم آنها را پذیرفتند و سالها به خوشی در کنار هم زندگی کردند.
«پایان»
کتاب قصه کودکانه «راسو در دهکده» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1364، تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)