رابین هود و دلاوران جنگل
ترجمه: هومان قشقائی
چاپ اول: 1343
چاپ چهارم: 1354
مجموعه کتابهای طلایی – جلد 23
تعداد کلمات: 3700 کلمه
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
به نام خدا
دلاوران جنگل
صبح يك روز پاییز بود. هوا با تکه های بزرگ ابر، چهره کودکی را داشت که می خواهد بگرید . همه چیز آرام بود و برگهای درختها با نسیم ملایم صبحگاهی به این سو و آن سو می شدند همه جا آرام و ساکت بود، اما به ناگاه صدای فریادی پیاپی از نزدیکی جنگل «شروود» شنیده شد، فریادی دلخراش وهراس انگیز، بطوری که زن هیزم شکن توی کلبه اش جارو را بر زمین انداخت و به سوی در دوید . منظره ای که او دید سبب شد که با شتاب به کلبه اش برگردد . دو نفر از سربازهای سر گای گیسبرن مرد بیچاره ای را به زور از میان يك مزرعه همراه خود می بردند. اما آن فریادها نه مال سربازها بود و نه مال مرد بیچاره ، بلکه مال يك دسته غاز بود که بالهایشان را به یکدیگر می زدند و گردنهایشان را دراز می کردند و آن صداها را در می آوردند و به دو نفر سربازی که صاحبشان را با خود می بردند حمله می کردند. گاه گاهی یکی از آنها به پای یکی از سربازها تك می زد اما لگدی می خورد و دور می شد.
مرد ، که «گودمن» نام داشت ، مدام می گفت : «مگر من چه گناهی کرده ام که این طور مرا كتك می زنید ؟ »
یکی از سربازها فریاد کشید: «چه کرده ای ؟ مگر نمی دانی جایی که غازهای تو در آن می چریدند جزو زمینهای ارباب بزرگ ما «سرگای گیسبرن» است .»
دیگری با خشونتی بسیار گفت : «وخبر نداری که ترا به قصر می بریم تا کیفر شوی ؟ »
گودمن بازهم فریاد کشید : « مگر من چه کرده ام . مزرعه خالی است و زراعت هم جمع آوری شده و غازها هم در مزرعة درو شده ای می چریدند .»
سرباز دومی با پوزخند گفت : «تو دیگر آنها را نمی بینی» و بعد رو به همکارش کرد و گفت : «برای این که من از غاز خوشم می آید» و با هم خندیدند . در این وقت آنها از کنار کلبه می گذشتند. زن هیزم شکن گوشش را به سوراخ کلید گذاشته بود و به گفت و گوی آنها گوش می داد . همین که سربازها دور شدند او از کلبه اش بیرون آمد و در را از پشت سر بست و از علفزاری که در جنگل بود گذشت و رفت تا به يك رختشوی پیر رسید که لباسهایی را در جوی کوچکی می شست و چند خوك كوچك اهلی در دور و بر او می چریدند .
زن هیزم شکن به سوی او دوید و نفس زنان پهلویش ایستاد . رخت شوی پیر با خوشرویی از او پرسید: «چی شده ؟ »
زن هیزم شکن بطور خلاصه و با شتاب گفت : «بتسی پر ایس ! سربازها ! سربازهای سرگای ، شوهرت را برده اند و من از خودشان شنیدم که برای بردن غازها باز برمی گردند .»
بتی پرایس ، از شگفتی فریادی کشید و پرسید : « او را می خواهند بزنند و غازهایش را ببرند ؟ ولی آنها تنها دارایی ما هستند! »
زن بی آن که بخواهد به او جواب بدهد روسریش را روی سرش مرتب کرد و گفت : «چکار می توانیم بکنیم ؟» آنگاه مثل آنکه فکر تازه ای به خاطرش آمده باشد به بتسی گفت: « ناله و زاری فایده ای ندارد ، فقط يك نفر هست که می تواند به ما کمکی بکند و او «رابین هود» است .»
بتسی با شنیدن اسم رابین هود کمی آرام شد، اما ناگهان گفت : «اما ما که پنهانگاه او را نمی دانیم.» زن هیزم شکن گفت: «با من بیا! »
در میان انبوه جنگل ، صخره زردرنگی کوچکی قرار داشت که زاغها و کلاغها روی آن جمع می شدند و در زیر آن مرد پیری به نام «سیمون» زندگی می کرد . این مرد که عمر درازی را پشت سر گذاشته بود ، پیرمردی بود سرد و گرم چشیده و بسیار دانا و کتاب خوانده ، به طوری که مردم برای مداوای بیماریهای خود از راههای خیلی دور پیش او می آمدند . اما او از راز دیگری هم خبر داشت و آنهم دانستن نهانگاه «رابین هود» بود و می دانست که جای او در ژرفای جنگل « شروود » است .
«سیمون» با تعریف دلاوریهای رابین هود و کمکی که او و یارانش به ستمدیدگان و بی پناهان می کردند سبب شده بود که همه مردم «رابین هود» را به خوبی بشناسند و به اهمیت کارها و مبارزات او پی ببرند و با دستیاری «سیمون » پیر ، به رابین هود و یارانش همه گونه کمکی بکنند و گروه زیادی را هم از زندانها و شکنجه گاهها ، رهایی بخشند.
آن روز «سیمون» با دو نفر از مردان سبز پوش که هر کدام تیر و کمانی داشتند، حرف می زد و یکی از آنها ، در حالی که گراز بزرگی را به سیمون نشان می داد ناگاه به همان حال ماند و گفت : «انگار ، صدای زنگ می آید. »
صدای زنگ این بار آشکارتر به گوش رسید. دو مرد جنگلی با حرکتی شتابان به درون غار خزیدند و مرد کهنسال، بی درنگ خودش را مرتب کرد و مانند کسی که تنها و اندیشناك است ، با آرامش تمام روی تخته سنگ جلوی غار نشست و در حالی که با چشم اطراف را می پایید ، منتظر شد.
آن دو مرد سبز پوش که به درون غار پناه برده بودند، یکی «رابین هود» سردسته دلاوران جنگل بود و دیگری«جان کوچك» همدست و یاور صمیمی «رابین هود» بود که آمده بودند گراز شکار شده را به پیرمرد بدهند و بروند، و هم خبرهای تازه ای از او بگیرند.
زن هیزم شکن در میان انبوه درختان جنگل از دویدن باز ایستاد و دست بتسی را گرفت. گفت : « بایست ! ما باید علامت بدهیم ،» بعد ، از درخت تنومندی بالا رفت و به تندی یکی از شاخه ها را گرفت و سه بار آن را به شدت تکان داد . در بالای درخت زنگی به صدا در آمد که صدایش تا ژرفای جنگل پیچید. آنها پس از آن که صدای زنگ را شنیدند ، به سوی غار پیرمرد رهسپار شدند.
سیمون منتظر آنها بود و همینکه داستان آنها را شنید ، گفت : «شما بخت خوشی دارید، زیرا کمک به شما نزدیکتر از آن است که بتوانید فکرش را بکنید حالا به خانه تان بر گردید .»
دو نفر چوپان در کنار جاده ای که به قصر «سر گای» منتهی می شد، نشسته بودند و نان و پنیر می خوردند. ناگهان یکی از آنها پیش از آنکه لقمه بعدی را به دهان بگذارد، بی حرکت ماند و به صدای آهسته ای گفت: «دارند نزدیک می شوند !» دیگری گفت: « دیگر نگاه نکن، وانمود کن که داری غذا می خوری ، وقتی نزديك شدند به تو می گویم چکار باید بکنیم. »
از پشت تپه دو سرباز درحالی که گودمن پرایس را با خود می آوردند پدیدار شدند . در این وقت دو چوپان از جای خود بلند شدند و ایستادند و با يك خيز به میان جاده پریدند و جلوی راه سربازها را گرفتند . چوپان اولی که همان رابین هود بود گفت : «صبح به خیر ! آیا شما هیچ گوسفند ندیدید ؟»
یکی از سربازها گفت: «ما آنقدر بی کار نیستیم که دنبال گوسفند بگردیم . داریم این مرد را به زندان می بریم.»
جان كوچك گفت : «نفهمیدم . مگر این مرد چه کار کرده که شماها می خواهید او را زندانی کنید ؟» یکی از سربازها با بی حوصلگی پاسخ داد: « اوغازهایش را در مزرعه سرگای می چرانده .»
رابین هود رویش را برگرداند تا لبخندش معلوم نشود و خودش را به حرف زدن با گودمن پرایس مشغول داشت. اما لحظه ای بعد با صدای خشمناکی گفت: «این کار خیلی ستمگرانه ای است. من يك بار دیدم دو مرد را شلاق می زدند ، می دانید آنها چه کسانی بودند ، دو سرباز !» و ناگهان او و جان سرپوشهای خود را بالا زدند و گفتند : «باور کنید ، آنها هرگز کتکی را که نوش جان کردند از یاد نمی برند. » این را گفتند و با چوبدستهای سنگین خود به جان سرباز ها افتادند و دو سرباز طوری غافلگیر شده بودند که حتی فرصت نکردند تا شمشیرهایشان را بیرون بکشند و نمی دانستند چگونه از خود دفاع کنند. هر بار که چوبدستها در هوا چرخی می خوردند و به سر و روی آنها پایین می آمدند ، صداهایی مثل« بنگ ! بونگ ، گرمب» بلند می شد و آنها دستهای خود را به عنوان سپر جلوی چوبدستها گرفتند .
«گودمن پرایس» از این رویداد سخت شگفت زده شده بود و نمی دانست فرار کند یا نه. پس از اندک زمانی سربازها از پایداری باز ایستادند و در حالی که دو مرد جنگلی دنبالشان می کردند ، به سوی دیوارهای قصر فرار کردند و پس از مدتی دویدن، افتان و خیزان به قصر رسیدند و رابین هود وجان کوچک هم راه خود را کج کردند و در جنگل پنهان شدند.
جان کوچک گفت : «شاید آنها نگهبانان قصر را به دنبال ما بفرستند .»
رابین هود گفت : «نه ! آنها این کار را نمی کنند ؛ چون باید گزارش کار را به سر گای بدهند .» سپس رو به جان کرد و گفت: «برو به غار و تیر و کمان مرا برایم بیاور و به سیمون بگو که … »
رابین هود ، در این وقت صدایش را آهسته کرد و در گوش جان چیزهایی گفت و او هم پذیرفت و در حالی که دوان دوان دور می شد گفت : « به او خواهم گفت که به روی کاغذ بنویسد .»
در داخل قصر ، «سرگای» سربازان نالان را دید که از دروازه وارد می شدند. بی درنگ به دنبال آنها فرستاد .
حرفهایی که سرگای از آنها شنید صورت شیطانی او را از گذشته هم وحشتناك تر کرد و با خشم فریاد کشید: «چی؟ احمقها! شما گذاشتید دو چوپان چنین به روزگارتان بیاورند ؟» وخود او هم آنها را به باد کتک گرفت .
هنگامی که آنها از اتاق بیرون رفتند، سرگای به فرمانده نگهبانان خود دستور داد آن دو چوپان را بازداشت کند وسخت سفارش کرد که آن دو چوپان را باید دار بزنند. اما فرمانده نگهبانان که مرد با تجربه ای بود، گفت: « قربان، آنها چوپان نبودند. آنها شورشیانی هستند که نام خود را دلاوران جنگل گذاشته اند و سر دسته آنها دشمن شما « رابین هود» است . »
سرگای فریادی از خشم کشید و گفت : « آن ابله هرگز جرأت آن را به خود نمی دهد که تا این اندازه به قصر من نزديك شود! »
اما در همان لحظه رابین هود به قدری به قصر نزديك شده بود که سرگای خواب آن را هم نمی دید . در اطراف دیوارهای قصر ، درختهای کاج تنومندی قرار داشت که رابین هود بر روی یکی از شاخه های بلند آن نشسته بود. در زیر درخت «جان كوچك» او را صدا می زد و می گفت : «تو هرگز نمی توانی این کار را بکنی . پنجره اتاق سرگای خیلی کوچک است و از آن گذشته فاصله آن تا درخت کم نیست . »
اما رابین هود خندید و پشت خود را به تنه درخت تکیه داد و تیر وکمان را به سوی یکی از پنجره ها نشانه گرفت. آنگاه زه کمان را تا آنجا که نیرو داشت کشید و تیر را رها کرد . تیر مانند شهاب هوا را شکافت و به سوی نشانه رفت ، اما به اندازه يك وجب دور تر از پنجره به دیوار نشست. جان كوچك گفت : «تو يك تير را هدر دادی و پیام را هم نتوانستی برسانی!»
رابین هود با خوشحالی جواب داد: «اشتباه می کنی! آن تیر برای آزمایش بود، می خواستم بدانم باد چقدر آن را از هدف دور می کند. حالا دومی را نگاه کن که چطور توی اتاق «سرگای» می نشیند. آنگاه زه کمان را تا آخرین حد کشید و تیر دوم درست از پنجره گذشت و داخل اتاق شد . هنوز تیر داخل نشده بود که رابین هود از درخت پایین آمد و هر دو دلاور خودشان را در میان انبوه شاخ و برگ درختها پنهان کردند .
سرگای هنوز می غرید و به فرمانده نگهبانان ناسزا می گفت . فریاد میزد: «نه، باور نمی کنم! رابین هود به این نزدیکیها نمی آید .» اما هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که تیری جلوی پای او در کف اتاق فرود آمد.
سرگای با دیدن تیر رنگش سفید شد و تا چند لحظه نمی توانست تیر را از زمین بکند. با دستی لرزان پیام را از تير جدا کرد و خواند . نوشته شده بود:
« ای ستمکار از آزار مردم خودداری کن، و گرنه تو را نابود خواهم کرد؛ »
دشمن تو «رابین هود»
وقتی که سرگای پیام را خواند مثل رعد از جا پرید و با خشم بسیار به سوی پنجره دوید ، اما از رابین هود خبری نبود ، و چون کسی را در پای قلعه ندید به خشم و وحشتش افزوده شد و سوگند خورد که انتقام خود را از رابین هود بگیرد، اما برای به دست آوردن فرصت مناسب، می بایست مدتی بردباری می کرد.
ماه بعد يك روز چند نفر کشیش به قصر او آمدند . بار اسبهای کشیشها حواس سرگای را سخت پرت کرد و این از آن روی بود که بر هريك از اسبها جعبه بزرگی بار کرده بودند، سرگای ، از کشیشها پرسید ، بارشان چیست. رهبر کشیشها گفت: «ما سفر دور و درازی در پیش داریم و تمام داراییمان در آن جعبه ها است .»
ناگهان فکری به سر سرگای آمد. پیش خودش گفت : در هريك از این جعبه ها يك نفر می تواند پنهان شود.» پس از این فکر بی درنگ از آنجا دور شد.
روز بعد نزدیکی های نیمروز ، «ویل اسکارلت» در حالی که دستش را به روی پیشانیش گذاشته بود ، از فاصله ای دورکاروان بزرگی را دید که آهسته آهسته از میان کشتزارها می آمد و به آنها نزدیک می شد. آنها شبیه کشیشها بودند، زیرا لباسشان سیاه رنگ بود اما وقتی که ویل از بالای درخت به پایین پرید ، اخمی چهره اش را پوشانده بود.
او گفت: «رابین هود اگر اشتباه نکنم طعمه خوبی گیرمان آمده !» رابین هود با او به بالای درخت رفت و سرگرم تماشای کاروان شد، اما همین که چشمش به لباس سیاه کاروانیان افتاد با عصبانیت گفت : «ما با مردان خدا … کاری نداریم . بگذارید بروند . »
اما ویل دست او را گرفت و گفت : «نگاه کن ! از کی تا حالا کشیش ها مانند سربازان قدم رو ، می روند و دستهایشان را یکریز مثل آنها تکان می دهند؟ »
رابین هود به پشت او زد و برقی در چشمانش درخشید و گفت : «مثل آن که حرفت درست است . بله ، این یك دام است ، اما ما از آنها زرنگتريم !»
در میان رزمندگان جنگل کشیش فربهی به نام «توك » بود، رابین هود او را خواست و به آهستگی در گوشهای اوچیزهایی گفت و او را به سوی کاروان کشیشها فرستاد . راهی که کاروان از آن رد می شد از قسمت انبوهی از جنگل می گذشت و رابین هود از این موضوع آگاه بود. او دلاوران جنگل را به گرد خود جمع کرد و دستوراتی به آنها داد و سپس هر کدام از آنها با نقشه قبلی پراکنده شدند، و هر کس در گوشه ای پنهان شد.
کاروان . هر لحظه نزديك تر می شد ، کاروان و کاروانیان از راههای پیچ در پیچ جنگل پیش می آمدند و صدای پاهای آنها و چهارپایان درجنگل می پیچید، اما هنوز به میان جنگل نرسیده بودند که «توك» راهب در حالی که روی چوبدستش تکیه داده بود و وانمود می کرد خسته و مانده است ، بر سر راه کاروان نمایان شد. سردسته کشیشها با صدای خشنی فریاد کشید: «از سر راه ما دورشوه . توك راهب در حالی که زانو به زمین زده بود و دستش را به تمنّا گشوده بود گفت : «قربان به من کمکی بکنید ! می دانم که در این جعبه ها پول و جواهر فراوانی دارید .» اما مرد با خشونت زیاد او را به کناری زد و به کاروانیان دستور پیشروی داد.
اما همین که سربازها به نقطه انبوه جنگل رسیدند ناگهان از هر سو به آنها حمله شد و تیری به سردسته آنها ، که کسی جز «سرگای» نبود ، خورد ؛ اما هیچ يك از سربازها دشمن را نمی دیدند و نمی دانستند که این تیرها را چه کسانی به آنها پرتاب می کنند . تیر، «سرگای» را از پای نینداخت؛ برای این که او لباس کشیشها را پوشیده بود و کیفی در زیر بغلش داشت که مانع می شد تیر زیاد در بدن فرو برود.
ناگهان از اعماق جنگل صدایی به گوش رسید که می گفت : «خوب دامی بود ، اما فکر آخر کار را نکرده بودند! » و بعد صدای شیپور رابین هود در جنگل پیچید.
دلاوران جنگل مانند برگهای پاییزی از درختها پایین ریختند و کشیشها را در میان گرفتند. در این وقت کشیشهای دروغین سعی کردند اسلحه های خودشان را از زیر لباسهای ساختگی بیرون بیاورند، اما بی فایده بود و پیش از آن که به خودشان بیایند دست و پایشان را با طناب بسته بودند. رابین هود به سوی فرمانده نگهبانان رفت و در حالی که روپوش سیاه او را بر تنش پاره می کرد : گفت : «که تو يك کشیشی ؟ از کی تاحالا سربازهای سر گای روحانی شده اند ؟ »
اما همانطوری که می دانیم سر گای و فرماندهانش این جمله را پیش بینی کرده بودند و فرمانده نگهبانان می دانست چه جوابی باید بدهد. از این روی با چرب زبانی گفت: «رابین هود. ما به تو آسیبی نخواهیم رساند ! ما از این روی لباس کشیشها را پوشیدیم تا بتوانیم از شر راهزنان در امان باشیم . از جانب تو هم هیچ دلواپسی و نگرانی نداشتیم ، زیرا می دانستیم تو و یارانت آن قدر جوانمرد هستید که به مردان خدا يورش نمی برید اما حالا که تو به رازمان پی برده ای ، داراییمان را بردار و خودمان را رها کن !»
رابین هود لحظه ای فکر کرد. او نمی دانست با این مسأله چگونه روبرو شود… مردی مانند سرگای هیچگاه حاضر نمی شد که چنین آسان و بدون جنگ و خونریزی دارایی خود را از دست بدهد. رابین هود سرانجام پس از لحظه ای سکوت با اشاره ای به جان كوچك او را به گوشه ای خواند و پرسید : « تو چه پیشنهاد می کنی؟»
جان که می دانست چه جوابی باید بدهد ، گفت : «خوب، پول و جواهرشان را می گیریم و میان بیچارگان قسمت می کنیم !» رابین هود جواب داد: «البته اگر پول و جواهری توی آنها باشد.»
سپس دستور داد تا جعبه اولی را باز کردند، اما همین که در آن را باز کردند چشمشان به کیسه های پر از سکه های طلا افتاد . جان کوچك از خوشحالی فریاد کشید: «پر از طلاست !»
اما رابین هود که هنوز خشنود نشده بود ، گفت : « آنها را برای صاحبشان بفرستید !» بعد جعبه ها را به ردیف در کنار رودخانه قرار دادند و جان کوچک به یارانش دستور داد که هر یك تیری در كمانشان بگذارند. آنگاه رابین هود به سربازهای اسیر گفت: «من تا ده شماره می شمارم و شما در این مدت می توانید با سرعت هرچه بیشتر بدوید و وقتی که من شماره ده را به زبان آوردم ، افراد من تیرهایشان را رها می کنند. هرکس تندتر بدود شانس بیشتری برای زنده ماندن دارد و اگر کسی نتواند پس از ده شماره خودش را به حد کافی از تیررس دور کند، برای همیشه میهمان ما خواهد بود، ، البته به زیر خروارها خاك!»
و همین که رابین هود شروع به شمارش کرد سربازها پا به دویدن گذاشتند. دلاوران جنگل باخنده ، تیرهای خودرا به سوی پاهای آنها رها می کردند تا آنکه آنها از دیدرس ناپدید شدند. و چون دیگر کسی از آنها نمانده بود ، رابین هود فریاد کشید : « دیگر بس است ! حالا باید این جعبه ها را به جای امنی ببریم . »
همین که آنها به سوی رودخانه رفتند تا جعبه ها را بلند کنند کنند و ببرند ، یکی از مردان جنگلی منظره عجیبی را دید. جعبه ای که او به آن نگاه می کرد سوراخهای زیادی داشت . او بی درنگ رابین هود را صدا کرد . رابین هود جعبه ها را به دقت از نظر گذراند. به جز همان جعبه ای که طلاها در آن بود و هیچگونه سوراخی نداشت، بقیه کاملاً بهم شبیه بودند …
رابین هود گوشش را به یکی از سوراخها گذاشت و با شگفتی زیاد صدای نفسهای يك انسان را شنید . او جعبه را بلند کرد و با تعجب متوجه شد که درِ آن قفلی ندارد . در این وقت رابین هود با صدای بلند گفت: «این جعبه ها خیلی سنگین هستند، بگذارید اسبها آنها را به مخفیگاه ببرند.» سپس خیلی آهسته با تك تك افرادش در گوشی صحبت کرد ، و همه، وقتی که به دقت به حرفهای رهبرشان گوش کردند، جعبه ها را روی اسبها گذاشتند و به آب زدند و آنها را به طرف ژرفترین جای رودخانه بردند . در این وقت جعبه ها از آب پر شدند ، و در اینجا بود که صحنه ای خنده آور پیش آمد، چون در جعبه ها یکی پس از دیگری باز شد و سربازهایی سراسیمه و آشفته حال، در حالی که می کوشیدند از جعبه بیرون بیایند ، فریاد می زدند : «كمك ، كمك ! دارم خفه می شوم.» رابین هود . با آن که داشت از خنده منفجر می شد ، اما وانمود می کرد که در برابر این رویداد شگفت انگیز ، غافلگیر شده است و مرتب می گفت : «خدای من ، این جعبه ها جادویی هستند و این طلاها نفرین شده اند. آنها را دور بریزید !»
با این فرمان، دلاوران، جعبه های دیگر را هم در رودخانه انداختند و پس از آن کم کم درِ جعبه ها یکی پس از دیگری بازشد و سربازها از توی آنها بیرون آمدند.
دلاوران جنگل با شتاب در دو سوی رودخانه به ردیف ایستادند و به سوی سربازها سنگ و چوب پرتاب کردند. سربازها که دیدند نمی توانند از دو سوی رودخانه پا به خشکی بگذارند ناگزیر در حالی که دلاوران با تمسخر آنها را دنبال می کردند ، رو به پایین رودخانه به شنا پرداختند.
آن شب يك دسته سرباز خیس وخسته ، به قصر «سرگای» برگشتند. هیچکس نمی داند که اربابشان به آنها چه گفت ، اما توفانی که قصر را فراگرفت ، از آن توفانهای همیشگی نبود . مردم می گفتند که «سرگای» داشت از خشم منفجر می شد.
«پایان»
کتاب داستان قدیمی « رابین هود و دلاوران جنگل» (جلد 23 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1354، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)