دُن کیشوت
نوشته: سروانتس
ترجمه: پ. سیروان
چاپ اول: ۱۳۴۲
چاپ چهارم: ۱۳۵۴
مجموعه کتابهای طلایی- جلد 21
تعداد کلمات: 8700 کلمه
تهيه، تايپ، ويرايش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا
فهرست داستان
درباره رفتار و حالات دلاور پر آوازه دُن کیشوت مانش
درباره این که دن کیشوت چگونه سلاح پهلوانی به دست آورد
آنچه پس از حرکت از کاروانسرا بر پهلوان گذشت
نامرادی پهلوان ما ادامه می یابد
دن کیشوت يك بار دیگر از خانه بیرون می آید
پیروزی ای که در رویداد وحشت خیز و شگفت آور آسیاهای بادی، از آن دن کیشوت دلاور گردید
گفت و گوی شیرینی میان دن کیشوت و سانکوپانزا روی می دهد
ماجرای لگنی که کلاهخود قهرمان ما شد
دن کیشوت گروه تیره بختان را آزاد می کند
سانکو، دلدار پهلوان نامدار را جادو می کند
درباره حادثه مشهور قایق طلسم شده
رویدادهای شیرینی که برای پهلوان ما پیش آمد
حادثه بزرگی در جنگل روی می دهد
حادثه ای که از هر حادثه دیگر برای پهلوان ما دردناکتر بود
سانکوپانزا طلسم دولسینۀ دلارام را از میان می برد
باز آمدن دن کیشوت به خانه و ناخوشی ومرگ او
به نام خدا
درباره رفتار و حالات دلاور پر آوازه دُن کیشوت مانش
در دهی از ایالت مانش نجيب زاده ای می زیست به نام کیژادا . این شخص ، در خانه خود کدبانوئی داشت که سنش از چهل گذشته بود و دختر خواهری داشت که هنوز پا به بیستمین بهار عمر نگذاشته بود . این نجیب زاده لاغر و بلند بالا ، واله و شیدای شکار بود و بیشتر اوقات خود را به خواندن افسانه های پهلوانان می گذراند و این کار را با آنچنان شوق و لذتی انجام می داد که کم کم سلامت عقل خویش را از دست داد . طلسم و جادو ، جنگ و نبرد و ستیزه جوئی و سایر مطالب پوچ و جنون آمیز مغزش را آنچنان از خود انباشت که کم کم این چیزها را بیان واقع پنداشت و در درستی آنها کمترین تردیدی به خود راه نداد . سرانجام به این فکر افتاد که به خاطر خودنمائی و افتخار ذاتی و به خاطر خدمت به کشورش جامه پهلوانی بپوشد و با اسب و ساز نبرد به صورت دلاوری سرگردان در پی حوادث رود.
نخستین کاری که کرد زرهی را که زمانی از آن اجدادش بود تمیز کرد . بدبختانه کلاهخودش نواقصی داشت ، اما به هر ترتیبی بود با کمی مقوا آن را درست کرد .
پهلوان پس از این کار به سراغ اسب خویش رفت و چندین روز در این فکر بود که چه نامی برای اسب خود برگزیند که شایسته او باشد. سرانجام پس از اندیشه بسیار نام «رسینانت» را که در نظرش بسیار پرشکوه آمد برای اسب برگزید. بعد به این فکر افتاد که چه نامی را برای خود برگزیند ؟ هفت روز در این باره اندیشید و سرانجام برآن شد که خود را دن کیشوت مانش بنامد.
اکنون که هم زره داشت و هم نام باید به رسم دلاوران بزرگ، دختری هم پیدا می کرد تا دلدار او باشد. در یکی از دهات اطراف دختر روستایی خوبرویی بود ، بنام «دولسینه» ، و چون نام دهی که در آن می زیست «توبوزو» بود او را دولسينه دوتوبوزو خواند.
در باره نخستین خروج دن کیشوت
اکنون هنگام رفتن فرا رسیده بود . بی آنکه کسی را از تصمیم خود آگاه کند پیش از برآمدن آفتاب زره را به تن کرد و بر اسبش رسینانت نشست ، سپر را به شانه گذاشت، نیزه را هم به دست گرفت و بسان يك قهرمان از خانه بیرون آمد و پای در راه نهاد . سراپا شوق بود و از شادی سر از پا نمی شناخت اما هنوز راهی نرفته بود که فكر هولناکی به خاطرش راه یافت . به یاد آورد که او هرگز بنا بر آیین پهلوانی سلاح نگرفته و کسی او را به این نام نمی شناسد و از این روی نمی تواند با هیچ پهلوانی بجنگد. از این رو بر آن شد که از هر که نخستین بار با او روبرو می شود بخواهد که وی را به این نام بشناسد و باری ، پهلوان تمام مدت روز را بی آن که به چیزی یا کسی برخورد کند راه پیمود و پیدا است که این کار چه اندازه بیهوده بود . لیكن هنگام غروب آفتاب در انتهای جاده ای که می پیمود کاروانسرایی را دید و در خیال، آن را قلعه ای پنداشت با برجهای سر به فلک کشیده و خندقهای عمیق و پلهای متحرك . در حالی که لگام را کشیده و سر و گردن اسبش را جمع کرده بود و یقین داشت که شیپوری به صدا درخواهد آمد و ورود او را اعلام خواهد داشت، به کاروانسرا نزديك شد. از قضای روزگار ، هنوز به کاروانسرا نرسیده بود خوكچرانی که خوکهای گله را جمع می کرد ، در بوق خود دمید و پهلوان ، شاد و خندان به سوی کاروانسرا پیش رفت .
کاروانسرادار بیرون دوید و رکاب اسب را گرفت . پهلوان از اسب به زیر آمد و دستور داد اسب را به طويله ببرند و به او جو و آب بدهند وعرقش را خشك کنند. دختران خدمتکاری که در آنجا بودند کمک کردند و زره را از تن پهلوان در آوردند ولی هرچه کردند نتوانستند گرههای سفت کلاهخود را – که در زیر چانه پهلوان محکوم شده بود – بگشایند و ناچار پهلوان بهتر دید که با کلاه بماند. از قضا آن روز جمعه بود و جز ماهی خوراکی دیگری در کاروانسرا نبود . از این گذشته ، از آنجا که بندهای کلاهخود محکم بسته شده بود پهلوان خود نمی توانست با دستهایش خوراك بخورد ، ناچار یکی از دختران در خوردن غذا به او كمك می کرد و در همان حال دختر دیگری به كمك يك ني به او آشامیدنی می داد .
درباره این که دن کیشوت چگونه سلاح پهلوانی به دست آورد
پس از خوردن شام ، دست کاروانسرادار را گرفت و به طويله برد و در برابر بهت و شگفتی او زانو زد و گفت : «ای پهلوان دلیر ، تا وعده نفرمایید که فردا مرا به مقام پهلوانی منصوب خواهید فرمود زانو از زمین بر نخواهم گرفت . امشب را در نماز خانه قلعه ات پاس خواهم داد و فردا صبح به گرامی ترین آرزوی خویش خواهم رسید و آنگاه می توانم در پی حوادث ، جهان را به زیر پا نهم و به شیوه پهلوانان سرگردان ، به یاری نیازمندان بشتابم.»
کاروانسرادار دریافت که مردی که در برابرش زانو زده از سلامت عقل برخوردار نیست . از این روی بهتر دید که با او به مدارا رفتار کند و پیشنهاد کرد که به جای نمازخانه ، شب را در پای دیوار قلعه پاس دهد.
فردای همان روز ، کاروانسرادار دفتری را که حساب کاه و جوی کاروانیان را در آن می نوشت با قطعه ای شمع آماده ساخت و در حالی که دو دختر خدمتکار به دنبالش می آمدند به سوی دن کیشوت رفت و به او فرمان داد تا به زانو درآید. آنگاه دفتر را گشود و چیزهای نامفهومی را که وانمود می کرد از روی آن می خواند زیر لب زمزمه کرد . سپس دستش را بالا آورد و برشانه پهلوان نهاد و با شمشیر او به آیین مخصوص بر پهلویش نواخت. سپس به یکی از دخترها فرمان داد تا شمشیر را بر کمر پهلوان ببندد . دختر نیز با قیافه محجوب و خویشتن داری بسیار چنین کرد. اما هرلحظه نزديك بود به صدای بلند بخندد ، زیرا تشریفات چنان مسخره و خنده آور بود که آدمی به سختی می توانست از خنده خودداری کند . آنگاه همان دختر در همان حال که شمشیر را بر کمر پهلوان می بست به او چنین گفت : «خداوند ترا پهلوانی بلند اختر سازد و در نبردهایت پیروز و شادکام بدارد !»
آنچه پس از حرکت از کاروانسرا بر پهلوان گذشت
دن کیشوت با غرور بسیار سوار بر اسب شد و به راه افتاد. در راه از بیشه ای می گذشت که صدای ناله و فریاد شنید : نگاهی به پیرامون خویش افکند و مادیانی را دید که به درخت بلوطی بسته شده بود و جوانی را دید که به درخت دیگری بسته بود و دهقانی او را با منتهای شدت تازیانه می زد . پهلوان چون چنین دید بانگ برآورد : «ای خیره سر ، به چه جرأتی این کودك بی دفاع را می زنی ؟ »
دهقان پاسخ داد : «ای پهلوان نامدار ، این کودک از گله گوسفندان من مواظبت می کند و به حدی در این کار سستی و ناشایستگی به خرج می دهد که هرروز یکی از گوسفندان مرا گم می کند و به این سبب او را تنبیه می کنم . اما اگر از او بپرسید چرا تنبیهش می کنم ، خواهد گفت از روی بدجنسی او را به باد کتک گرفته ام تا از پرداخت دستمزد شانه خالی کنم . در حالی که بنده حاضرم سوگند یاد کنم که او دروغ می گوید . در این وقت دن کیشوت با خشم بسیار فریاد زد: «ای فرومایه ، دروغ ، و آن هم در حضور من ؟ او را آزاد کن و قول بده که مزدش را تمام و کمال بپردازی. اگر چنین نکنی ، سوگند یاد می کنم که هرکجا که باشی ترا بیابم و به سزای اعمالت برسانم . بدان که من دن کیشوت پهلوان دلاور مانش یعنی پشتیبان ستمدیدگان و ستیزه گر ستمکاران هستم ، اکنون دیگر به امان خدا ، ولی پیمان خود را از یاد مبر !» دهقان قول داد. ولی هنگامی که دن کیشوت ناپدید شد، رو به جوان کرد و گفت : «جوان ، حال می خواهم دین خود را به تو بپردازم .» این بگفت و بازوی جوان را گرفت و او را آن قدر زد که نیمه جان شد و همانطور که می زد می گفت : «حالا می توانی پشتیبان ستمدیدگان و ستیزه گر ستمکاران را صداکنی!»
دن کیشوت يك فرسنگ دیگر راه پیموده بود که گروهی بازرگان را دید که با خدمتکاران خویش به سویش پیش می آیند. به نزدیکیش که رسیدند بانگ برآورد : «هیچ کس اجازه ندارد گامی فراتر بگذارد ، مگر آنکه اعتراف کند که کسی زیباتر از «دولسينه دوتوبوزو» ، شهبانوی مانش ، نیست .» بازرگانان مات و مبهوت برجای ماندند . یکی از آنان که کمی شوخ بود در پاسخ گفت : «جناب پهلوان ، ممکن است تصویر این بانو را به ما نشان دهید تا مطمئن شویم که از يك چشم کور و یا کوژپشت نیست ؟»
دن کیشوت نعره کشید که : « ای خیره سرها ، کار را به جایی رسانده اید که نسبت به زیبایی بانوی من از حدود ادب فراتر می روید.»
این بگفت و برق آسا بر آنها تاخت ، با آن چنان خشمی که رسینانت لغزید و به زمین خورد و دن کیشوت نیز به زمین در غلتید. پهلوان کوشید از جای برخیزد ، اما سنگینی زره و اسلحه ، دست و پاگیر بود. یکی از خدمتکاران بی درنگ نیزه اش را برداشت و در هم شکست و با یکی از تکه های آن به جان پهلوان افتاد . سپس بازرگانان بی آنکه چندان اعتنایی به این پهلوان عجيب کنند راه خویش را در پیش گرفتند و رفتند.
نامرادی پهلوان ما ادامه می یابد
کمی پس از رفتن بازرگانان ، دن کیشوت به هوش آمد . بدنش به حدی کوفته بود که نمی توانست خود را سرپا نگهدارد ، ناگزیر درمان معمولی این گونه دردها را به خاطر آورد. به این ترتیب که به چیزهایی که خوانده بود اندیشید و کلماتی را که یکی از پهلوانان نامدار بر زبان رانده بود زیر لب تکرار کرد : «دریغا، کجایی تو ای بانوی من که بر این حال زارم رحم نمی آوری ؟»
از قضا در همان هنگامی که این کلمات را بر زبان می راند دهقانی از ساکنان ده او از همان جا می گذشت. دهقان به سویش رفت و با شگفتی پرسید : «ای وای خدایا ، سینیور کیژادا ، چه کسی شما را به این حال و روز انداخته است ؟» سپس با تلاش فراوان او را از زمین بلند کرد و بر الاغ خویش نشاند و زره و سلاحش را بر پشت رسینانت بست و رو به سوی ده خویش به راه ادامه داد .
در خانه پهلوان هنگامه ای برپا بود : کدبانوی خانه و خواهرزاده پهلوان و کشیش و دلاك ده انجمنی برپا داشته بودند و از ناپدید شدن ارباب سخن می داشتند . هنگامی که او را دیدند شادمان شدند ، زیرا از ناپدید شدنش سخت نگران بودند. او را به باد سؤال گرفتند. پرسیدند چرا سر و صورت او زخمی است. دن کیشوت برایشان تعریف کرد که در حینی که با ده تن دیو می جنگیده زخم برداشته است . حاضران لبخندی زدند و او را در بستر نهادند.
دن کیشوت يك بار دیگر از خانه بیرون می آید
کشیش گفت : « این داستانهای بی معنی پهلوانی ذهنش را آشفته است و به نظر من نباید گذاشت این چیزها را بخواند.» لذا درِ اتاقی را که کتابها در آن بود قفل کردند و کتابها را سوزاندند . دن کیشوت هنگامی که از خواب برخاست و آنها را نیافت بسیار متعجب شد. کدبانوی خانه گفت : «شیطان همه را با خود برده است . »خواهر زاده افزود : «خیر ، خیر ، شیطان نبود ، جادوگر بود. يك روز غروب در حالیکه بر پشت پاره ابری سوار بود آمد و همه را به آتش کشید و خانه را پر از دود برجای گذاشت و رفت .» دن کیشوت گفت : «قطعاً جادوگر با من دشمنی دارد. باید با او هم بجنگم .»
اما پهلوان مدت دو هفته در بستر ماند . در این مدت، پنهانی یکی از دهقانان را ، به نام «سانکوپانزا» که مردی کندفهم بود وادار کرد که به عنوان ملازم در التزام رکاب او باشد. سانکو پذیرفت اما بشرط آنکه ، چون با پیاده روی چندان میانه ای ندارد، پهلوان اجازه فرماید خرش را همراه خود برد ، و پهلوان نیز البته اجازه فرمود.
بنابراین شبی بی آنکه با کسی بدرود کنند دهکده را ترك گفتند . همچنانکه می رفتند دن کیشوت گفت : «هیچ بعید نیست که تا يك هفته دیگر امپراطوری پهناوری را مسخّر کنم ، در آن صورت چقدر به جا است که حکومت یکی از قلمروهای آنرا به تو واگذار کنم .»
پیروزی ای که در رویداد وحشت خیز و شگفت آور آسیاهای بادی، از آن دن کیشوت دلاور گردید
به دشتی رسیدند ، که از دور سی چهل آسیای بادی نمایان بود .
دن کیشوت گفت : «شانس ما کارها را بهتر از آنچه دلخواه ما است رو به راه می کند . سانکو ، دوست من، آن هیولاهایی که در آن دور می بینی غولهایی هستند که من هم اکنون جانشان را خواهم ستاند . »
سانکو هراسان پرسید : «کدام غول ؟»
ارباب گفت : « همانهایی که می بینی ، آنهایی که بازوان بلند دارند . » سانکو در حالی که از حرفهای ابلهانه اربابش ، هاج و واج مانده بود گفت : «آقا درست نگاه کنید ، آنها غول نیستند . آسیاب بادی هستند و آن چیزهایی که به نظر شما بازو می آید پره های آسیاب است .» .
دن کیشوت گفت : «پیدا است که تو از حوادث و ماجراهای پهلوانی سررشته ای نداری . من به تو می گویم که آنها غولند. اگر می ترسی برو در جایی پنهان شو و تا وقتی که من با آنان دست و پنجه نرم می کنم تو نمازت را بخوان.» دن کیشوت این را گفت و تازیانه را بر پهلوهای اسبش زد و بانگ برآورد : « های موجودات بزدل ، از حرکت بازمانید ، مگریزید . من يك تن پهلوان بیش نیستم که شما را به مبارزه می خوانم »
در همان هنگام نسیم ملایمی وزید و پره های آسیاب به چرخش افتاد . دن کیشوت نام دلبر جانانش را به صدای بلندخواند و به پیش تاخت و نیزه را در دل پره جای داد . ولی پره که به سرعت می گشت نیزه را شکست وسوار و اسب را به زمین غلتاند. سانکوپانزا دوان دوان پیش آمد و گفت : «عرض نکردم ، خوب نگاه کنید ؟ بنده که عرض کردم اینها آسیاب بادی هستند .»
دن کیشوت با صدای خفه ای گفت : «سانکو ، دوست من، آرام باش . من گمان می کنم همان جادوگری که کتابهای مرا به تاراج برد این غولان را نیز به آسیاب بادی تبدیل کرد تا مرا از سرفرازی چیرگی بر آنان محروم کند.» سپس به كمك همراه خود بر پشت اسبش رسینانت جای گرفت. از بابت شکستن نیزه اش بسیار اندوهگین بود.
آنگاه سانکو به ارباب خود یادآور شد که وقت شام است ، و در همان هنگام خورجین را گشود . در زمانی که او سرگرم خوردن بود پهلوان هم نیزه شکسته اش را درست کرد و شاخه بلوطی یافت و پیکان را بر آن نصب کرد . اندکی بعد دو راهب قاطرسوار در میان راه پدیدار شدند. از پشت سر ایشان کالسکه باشکوهی حرکت می کرد که پنج سوار در اطراف و دو قاطرچی در پی داشت.
دن کیشوت گفت : «یا من سخت اشتباه می کنم ، و يا اینکه با حادثه ای رو به رو هستیم که همانند آن هرگز پیش نیامده است . این سیاهیها که از دور پیداست بدون شك جادوگرانی هستند که شهزاده خانمی را ربوده اند و اینک در آن کالسکه با خود می برند و بر من لازم است که در رفع این ستم بکوشم .»
سانکو به نرمی زبان به پرخاش گشود و گفت : «نه آقا ، آنطور که شما فکر می کنید نیست. اینها راهبند واین هم يك كالسكه مسافری معمولی است .»
اما دن کیشوت اعتنایی به این پرخاش نکرد ، و به سوی کالسکه تاخت . وقتی به آن رسید ، فریاد زد : «ای جادوگران شریر ، این شاهزاده خانم را در دم آزاد سازید، وگرنه به سزای رفتار پلید خود ، آماده مرگ باشید .» شدند
راهبان که به شنیدن این سخنان مبهوت شده بودند در پاسخ گفتند :
«جناب پهلوان ، ما بندگان حضرت سنت «بندیکت» هستیم و خبر نداریم که شهزاده خانمی در این کالسکه هست یا نیست …»
دن کیشوت فریاد برآورد : «دم از این سخنان زیبا فرو بندید ، زیرا نیك می دانم چه کسانی هستید و چکاره اید .» و هي بر رسینانت زد و بر آنها تاخت . یکی از راهبان که بر قاطری سوار بود با قاطر به زمین غلتید و دیگری با شتاب از معرکه گریخت . دن کیشوت به سوی کالسکه به راه افتاد . بانویی را با نديمه خویش در آن دید که به «اشبیلیه» می رفت تا در آنجا به شوهرش بپیوندد . یکی از خدمتکاران که مردی از شهر «بیسکه» بود به خیال این که پهلوان مانع از حرکت خانم خواهد شد چنگ زد و کوشید نیزه را از دست پهلوان برباید ، اما پهلوان شمشیرش را از نیام بیرون کشید ؛ ملازم هم در حالی که یکی از بالش های درون کالسکه را به جای سپر به دست گرفته بود با دن کیشوت به ستیز پرداخت .
جنگ سختی در گرفت . دن کیشوت که از ناحیه شانه زخم برداشته بود بانگ برآورد : «ای دولسینه ، ای گل زیبایان عالم، به فریاد پهلوان خویش برس که خطری بزرگ او را تهدید می کند .»
و همچنانکه شمشیر را به دور سر می چرخاند حمله را آغاز کرد . حاضران سراپا ترس و وحشت بودند . مرد بیسکه ای به ناگاه ضربه ای فرود آورد که نیمی از کلاهخود و لاله گوش پهلوان را جدا کرد . این عمل آتش خشم را در دل پهلوان شعله ور ساخت . پهلوان بر رکاب اسب تکیه کرد و با تمام توانائیش ضربه را فرود آورد . خون از تن مرد بیسکه ای فواره زد و سوار تعادل خودش را از دست داد و بر زمین افتاد ، دن کیشوت از اسب به زیر آمد و نوک شمشیر را در میان دو ابروی حریف جای داد و به او فرمان داد که تسلیم شود . مرد بیسکه ای چنان آشفته بود که نمی توانست سخن گوید ، و اگر زنها به فریادش نمی رسیدند و پا در میان نمی گذاشتند ماجرا به صورتی ناگوار پایان می پذیرفت . بانوان با خواهش و تمنا از پهلوان خواستند که «پهلوان دلیر ، بخشایشی فرمایید و جان این مردك نادان را بر ما ببخشید. » دن کیشوت با غرور بسیار بادی در غبغب انداخت و گفت : « بانوان زیبای من ، خواسته شما را با کمال خرسندی می پذیرم ، اما به شرط آنکه این شخص قول بدهد که به «دوتوبوزو» برود و خود را به دولسینه ، بانوی بانوان ، معرفی کند.»
بانوان قول دادند که آن مرد همانطور که او فرمان داده است رفتار کند .
گفت و گوی شیرینی میان دن کیشوت و سانکوپانزا روی می دهد
هنگامی که دن کیشوت از این پیروزی آسوده شد، سانکوپانزا در برابرش زانو زد و دستش را گرفت و بوسید و گفت : «ارباب من ، از حضرتعالی تقاضا می کنم لطف و کرم بفرمایید و حکومت جزیره ای را که در این نبرد سهمگین فتح فرموده اید به بنده واگذار کنید . »
دن کیشوت در جواب گفت : «سانكو ، برادرم ، بدان که این رویداد و دیگر رویدادها ، از این گونه زد و خوردهای
ناچیزی است که حاصلی جز سرشکسته و گوش دریده ندارد . حوصله داشته باش .»
سانکو بار دیگر بردست ارباب بوسه زد، و سپس او را در سوار شدن بر رسینانت كمك کرد و خود در حالیکه غرق در افکار و خیالات خویش بود سوار بر خر از پی اش روان شد.
دن کیشوت گفت : «دوست من ناراحت مباش . ولی بگو بینم ، آیا نمونه ای بهتر و برتر از شجاعتی که در من دیدی درهیچ کتاب و داستانی خوانده ای ؟ »
سانکو جواب داد : «راستش را بگویم من تاکنون کتاب و داستانی نخوانده ام . زیرا نه سواد خواندن دارم و نه نوشتن. ولی فعلاً از حضرتعالی تمنا می کنم زخمتان را ببندید ، چون از گوشتان خون جاری است. من قدری مرهم و کهنه زخم بندی با خود آورده ام .»
هنگامی که دن کیشوت متوجه شد کلاهخودش نیز درهم شکسته است دنیا در نظرش تیره و تار شد و گفت : «سوگند یاد می کنم که تا به زور اسلحه ، کلاهخود دیگری به خوبی و زیبایی این کلاهخود ، از پهلوان دیگری نستانم از اسب بزیر نیایم و از خوشیها و لذایذ زندگی برخوردار نشوم .»
سانکو گفت : «خوب ، آقا ، اگر به پهلوانی برنخوردیم چه ؟ شما می دانید که کسی جز قاطرچیان و کاروانیان از این راه نمی گذرند.»
دن کیشوت سری تکان داد و گفت :« از این وضع ناراحت مباش . اکنون ببین چیزی در خورجین هست تا بخوریم یا نه . پس آنگاه در جست وجوی قلعه ای که شب را در آن بسر آوریم چشم خواهیم گرداند .»
نشستند و شام را مانند دو دوست دیرین به خوشی و صفا خوردند .
ماجرای لگنی که کلاهخود قهرمان ما شد
کمی پس از خوردن غذا دن کیشوت مردی را از دور دید که سوار بر الاغ پیش می آمد و چیز درخشانی بر سر داشت که همچون طلا می درخشید. رو به سانکو کرد و گفت : «اگر اشتباه نکنم این مردی که بر آن اسب ابرش نشسته و به سوی ما پیش می آید کلاهخودی زرین بر سر دارد . »
سانکو گفت : «من فقط مردی را می بینم که برخر خاکستری رنگی سوار است و چیزی برسر دارد که برق می زند .»
باری ، این مرد دلاکی بود که به ده همسایه می رفت تا صورت یکی را اصلاح و بیماری را مداوا کند و به همین سبب لگن دلاکی خود را به همراه آورده بود و چون باران می آمد آن را بر سر نهاده بود تا باران کلاهش را خراب نکند. هنگامی که نزديك شد ، دن کیشوت نیزه را به قصد آنکه در بدنش جای دهد راست کرد و به حالت یورش نگه داشت و بانگ برآورد:
«ای موجود ضعیف . یا از خود دفاع کن و یا آنچه راکه به حق از آن من است ، با خشنودی خاطر به من باز گردان .»
دلاك، که اوضاع را پس دید جز آنکه از الاغ به زیر آید چاره ای ندید . از الاغ به زیر آمد و هنگامی که پایش به زمین رسید، برخاست و لگن را برجای گذاشت و خود به سرعت باد از میان دشت و صحرا پا به فرار گذاشت. دن کیشوت بسیار شادمان شد ولی هنگامی که آنرا بر سر نهاد دید که درست به اندازه نیست. گفت : «یقیناً آن کافری که این کلاهخود را اول بار برای او ساخته اند سر بس بزرگی داشته است.» و بدتر از همه اینکه نیمی از این کلاهخود نیز شکسته بود.
سانکو، با دیدن لگن شکسته نتوانست از قهقهه خودداری کند.
پهلوان مانش به سخن ادامه داد : « سانکو هیچ می دانی به چه می اندیشم ؟ من تصور می کنم که این کلاهخود گرانبها به دست نادانی افتاده که به ارزش آن پی نبرده و نیمی از آن را به خاطر طلایش ذوب کرده و تبدیل به پول نموده است. اما مهم نیست ، در اولین دهکده ای که آهنگری داشته باشد این نقص را برطرف خواهم کرد. فعلاً آنرا همچنانکه هست برسر خواهم نهاد. برای حفاظت سرم از ضربات سنگ و کلوخ کافی است . » آنگاه نرم نرمك به راه پیمایی خود ادامه دادند .
دن کیشوت گروه تیره بختان را آزاد می کند
همچنانکه می رفتند ناگاه سر برداشتند و در منتهای شگفتی گروهی را دیدند که دستبند به دست داشتند و گردنشان با زنجیری آهنین به هم پیوسته بود . همراه این گروه دو نفر سوار و نیز دو نفر پیاده مسلح به نیزه و شمشیر حرکت می کردند ، همینکه سانکو آنها را دید فریاد برآورد : «اوه ، گروه اسرا ! اینها گروه اسرا هستند که آنها را به فرمان پادشاه برای کار اجباری به کشتی های جنگی می برند .»
ارباب گفت : «چه ؟ مگر ممکن است پادشاه به کسی ستم روادارد؟ »
سانکو گفت : «خير ، من نمی گویم که پادشاه ستمگر است ، می گویم اینها به سزای گناهی که کرده اند محکومند در کشتی های دولتی کار کنند.»
دن کیشوت کمی فکر کرد و آنگاه مثل این که ناگهان به یاد چیزی افتاده باشد گفت : «فهمیدم ، منظورت این است که با آنکه به خاطر گناهانی که کرده اند کیفر می بینند، اما کیفری که اینها می بینند سنگین تر از گناهی است که کرده اند . صدایی از درونم فریاد بر می آورد که باید به آنها کمک کنم ، سپس رو به نگهبانان کرد و گفت : « آقایان ، از شما تقاضا دارم که این افراد را آزاد سازید. چنانچه با خشنودی تن به این کار ندهید این نیزه و شمشیر شما را به انجام آن وادار خواهد ساخت . »
یکی از نگهبانان گفت : «چه بی مزه ! آقا راه خودت را برو ، و آن لگنی را که روی سرت گذاشته ای کمی بالا بده تا شمایل مبارکت را بهتر ببینم .»
به شنیدن این کلمات دنیا در نظر پهلوان تیره و تار شد، ناگهان به درندگی حیوانی وحشی به سوی نگهبان بینوا تاخت و با نیزه چنان به او زد که به زمین غلتید . نگهبانان دست به شمشیر بردند و بر پهلوان مانش یورش آوردند . لحظه ای بسیار حساس بود و اگر محکومین از فرصت استفاده نمی کردند و زنجیری که همه را به هم بسته بود نمی گسستند کار پهلوان زار بود . نگهبانان سراسیمه شدند و هرج و مرجی عجیب در گرفت . یکی از زندانیان شمشیر یکی از نگهبانان را برداشت و به كمك پهلوان شتافت . باری، جنگ مغلوبه شد و نگهبانان فرار را بر قرار ترجیح دادند . دن کیشوت به یکی از زندانیانی که سرگرم لخت کردن نگهبانان زخمی بود رو کرد و گفت: «اکنون به خاطر این آزادی که به شما باز گردانیده ام از شما می خواهم که این زنجیری را که به گردن داشته اید به «دوتوبوزو» بیرید و در آنجا به حضور بانو دولسينه شرفیاب شوید و به عرض او برسانید که پهلوان خدمتگزارش به او درود می فرستد ، و در ضمن جریان این ماجرای خطیر را هم آنچنانکه خود دیده اید بر او بازگویید .»
محکومین از بندرسته که دیدند عقل پهلوان اندکی پاره سنگ برمی دارد کمی از او فاصله گرفتند و بعد چنان او را سنگباران کردند که بیچاره به زحمت توانست سر را از گزند آسیب دور نگهدارد . باری از نیروی پهلوان کاسته شد و از اسب به زیر افتاد . یکی از محکومین لگن سلمانی را از سرش برداشت و با آن، چنان بر سرش کوفت که لگن تکه تکه شد. فرومایه دیگری ، نیم تنه را از تنش در آورد و دیگری کت سانکو را به تاراج برد ، سپس آنچه را که دزدیده بودند میان خود تقسیم کردند و هر يك به راهی رفتند .
دن کیشوت از ناسپاسی مردمی که چنین خدمتی بزرگ در حقشان کرده بود دلی بس اندوهگین داشت.
سانکو، دلدار پهلوان نامدار را جادو می کند
چندی که از این ماجرا گذشت سانکو به ارباب گفت : « حضرت اشرف، اجازه بفرمایید از خدمت مرخص شوم. می خواهم به خانه و کاشانه ام باز کردم و پیش زن و بچه ام باشم .»
دن کیشوت گفت: «ایرادی ندارد . اما ابتدا می خواهم در خدمتم به «دوتوبوزو» بیایی»
هنگامی که به «دوتوبوزو» رسیدند شب فرا رسیده بود . دن کیشوت گفت : «پسرم ، مرا به قلعه دولسینه راهنمائی کن ، شاید او را بیدار بیابم .»
سانکو پرسید: «کدام قلعه ؟ جایی که حضرت عِلّيه زندگی می کند کلبه گلینی بیش نیست . بهتر است از شهر بیرون برویم و حضرت اشرف در جنگلی در همان نزدیکیها استراحت بفرمایند ؛ هنگامی که هوا روشن شد من نیز به جستجوی کاخ حضرت علّیه خواهم شتافت . »
دو فرسنگ راه پیمودند و به جنگلی رسیدند . دن کیشوت موافقت کرد که در همانجا بماند ، اما به سانکو دستور داد که تا حضرت علّیه را دیدار نکرده و با او سخن نگفته و مراتب سرسپردگی وی را به حضورش تقدیم نداشته است باز نگردد .
سانکو قول داد که چنین خواهد کرد، ولی همینکه از جنگل بیرون آمد از خر به زیر آمد و به خواب خوشی فرو رفت .پس از چندی که از خواب بیدار شد سه دختر دهقان را که سوار بر خر از «دوتوبوزو» می آمدند مشاهده کرد . بی درنگ برخاست و دوان دوان رفت که ارباب را خبر کند.
دن کیشوت پرسید: «سانكو پسرم ، وضع چگونه است ؟»
سانکو گفت : «کار به مراد دل ما است ، کافی است حضرت اشرف تازیانه را بر پهلوی رسینانت آشنا سازند و به دیدار شهزاده خانم ، بانوی ما ، که هم اکنون در راهند نایل آیند. ندیمه هایش نیز همراه او هستند و سراپای همه نیز غرق در طلای ناب و مروارید و الماس و یاقوت است .»
از جنگل خارج شدند و سه دختر دهقان را از دور مشاهده کردند. دن کیشوت سراسیمه شد و از سانکو پرسید: «اشتباه نمی کنی ؟»
سانکو در جواب گفت : «حضرت اشرف حواستان کجا است! مگر نمی بینید که همانند خورشید نیمروزی می درخشند و پیش می آیند ؟ »
دن کیشوت گفت : «سانكو ، من جز سه دختر دهقان که سوار برسه الاغ اند چیزی نمی بینم .»
سانکو، گفت : «یعنی ممکن است سه اسب سفید برفگون به چشم شما الاغ بیایند ؟ حضرت اشرف ، چشمهایتان را بمالید و در برابر دلدار خویش سرفرود آورید . »
این را گفت و پیش رفت و افسار خر یکی از دختران را گرفت و زانو بر زمین زد و گفت: «ای شهزاده خانم کشور خوبان ، از سر بنده نوازی عنایت خویش را از بنده و پهلوان بزرگوار خود دریغ نفرمایید . بنده سانکو پانزا ، همراه ، و ایشان پهلوان سرگردان ، دن کیشوت مانش ، مشهور به پهلوان افسرده سیما هستند.»
دن کیشوت هم بر زمین زانو زد و از آنجا که جز دخترکی روستایی که چهره ای گرد و قیافه ای زشت و بینی یی پخ داشت چیزی در برابر خویش نمی دید جرأت نداشت لب به سخن بگشاید. دختران نیز مات و مبهوت مانده بودند . سرانجام یکی از آنان فریاد برآورد : «مگر ما آمده ایم که این مزخرفات را گوش کنیم ؟ از سر راه ما کنار برو …»
سانکو افسار خر را رها ساخت ، و دختر همینکه خود را آزاد یافت سیخونکی به الاغ زد ؛ الاغ نیز جفتکی انداخت و سوار را به زمین انداخت .
دن کیشوت به کمکش شتافت ، ولی دختر به چالاکی از زمین برخاست و دوباره سوار شد . سانکو از شنیدن آه های جگر سوزی که ارباب از دل بر می کشید نمی توانست از قهقهه خنده خودداری کند .
درباره حادثه مشهور قایق طلسم شده
یکی دو روز پس از آنکه از جنگل بیرون آمدند به ساحل رودخانه «ابرو» رسیدند و قایق بی پارویی را دیدند که به ساحل بسته شده بود . دن کیشوت از اسبش پایین آمد و به سانكو فرمان داد که از الاغ پیاده شود ، و گفت: «این قایق مرا به سوی خویش می خواند و از من دعوت می کند که در آن جای گیرم. باید بدانی که هنگامی که شخص و یا اشخاصی به کمک نیازمندند جادوگر مهربان قایقی را برای شخصی که به کمک وی نیاز هست می فرستد. رسینانت و الاغت را به این درخت ببند، تا آنگاه سوار قایق شویم . » سانکو، رسینانت و الاغ را به درخت بست و آن دو زبان بسته را با تردید فراوان به امید جادوگر مهربان گذاشت .
قایق به آهستگی بسیار و همچنانکه به نوازش جریان ملایم آب این سو و آن سو می شد پیش می رفت اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که ناگهان با تنوره آسیایی در وسط رودخانه، روبه رو شدند. پهلوان گفت : «رفیق سانکو ، اکنون به شهر یا قلعه یا برج و بارویی رسیده ایم که بی شك پهلوان ستمدیده و یا شهبانو یا شهزاده خانم در بند کشیده ای در آنجا رنج می برد و من به اینجا فراخوانده شده ام که به آنها یاری کنم .»
ولی از آن سوی، آسیابانان که می دیدند چند لحظه دیگر آنها در ناودان آسیاب سرازیر خواهند شد برای جلوگیری از این امر با دیرکهای خود شتابان بیرون دویدند . بدنشان سراپا پوشیده از آرد بود و شگفت آور نبود اگر قیافه شان هولناك می نمود ؛ به علاوه بلند بلند داد می زدند .
دن کیشوت بانگ برآورد: «ای خیره سرها، منم دن کیشوت، پهلوان مانش مشهور به «دلاورافسرده سیما» که به این جا فراخوانده شده ام تا ستمکاران را دور کنم ، و به شما فرمان می دهم هر که را در قلعه خویش در بند نگهداشته اید در دم آزاد کنید .»
آسیابانان که از این مزخرفات سر درنمی آوردند به کوشش خود برای نگهداشتن قایق ادامه دادند . سانكو زانو زده بود و به درگاه خداوند ندبه و زاری می کرد که او را از این مهلکه نجات دهد . باری ، آسیابانان موفق شدند از پیشروی قایق جلوگیری کنند اما نتوانستند به سبب این سو و آن سو شدن دن کیشوت که می خواست خودش را از دست آنها رها سازد ، قایق را به روی آب نگهدارند، و سرانجام قایق واژگون شد و دن کیشوت و سانکو در آب افتادند .
در همین وقت ماهیگیرانی که قایق به آنها تعلق داشت رسیدند و هنگامی که قایق خودشان را در آن وضع زار و رقت بار دیدند به خشم آمدند و تاوان خواستند . دن کیشوت حاضر شد پنجاه ریال به آنها بپردازد و سانکو این بها را با اکراه هرچه تمامتر پرداخت .
سپس دن کیشوت با صدای بلند گفت : «ای دوستانی که در این سیه چاليد ، هر کس که هستید، از اینکه متأسفانه نمی توانم شما را از این بدبختی رهایی دهم بر من ببخشید. شاید که گشودن این طلسم در طالع پهلوان دیگری باشد .»
این را گفت و بر اسبش سوار شد و به راه افتاد .
دن کیشوت و بانوی شکار
فردای همان روز، زمانی که از جنگل بیرون می آمدند ، گروهی شکارچی را از دور دیدند هنگامی که نزدیکتر آمدند بانویی دیدند که لباسی گرانبها به تن داشت و بازی شکاری بر شانه چپ او نشسته بود و بر اسبی سپید و برفگون می آمد. زین و برگ اسب به رنگ سبز و تشك زین از پارچه سیمین بود و این خود نشان می داد که بانوی شکار است . پهلوان همین که چشمش به آن زن افتاد رو به سانکو کرد و گفت : «پسرم ، بدو برو و به آن بانوی عالیجاه بگو که دن کیشوت پهلوان مانش به عرض دست بوسی سرافراز است و عرض می کند اگر حضرت علّيه موافقت فرمایند حاضر است تمام قدرت خویش را در انجام هر کاری که فرمان دهند بکار برد و در خدمت بدیشان از بذل هیچ گونه کوششی کوتاهی نکند.»
سانكو ، هي بر الاغ زد و به پیش تاخت و همین که به جایگاه بانو رسید از خر به زیر آمد و زمین ادب ببوسید و پیام ارباب را مو به مو تکرار کرد.
بانو در جواب گفت : «خواهش می کنم برخیزید . بروید به اربابتان عرض کنید که من و دوك ، شوهرم از حضورشان خواهش می کنیم قلعه ما را ، که از اینجا چندان دور نیست ، با آمدن خود مزیّن فرمایند .»
دن کیشوت به شنیدن این مژده تازیانه ای به اسبش زد و به تاخت به دست بوسی دوشس شتافت . دوشس و شوهرش که هم اکنون بخش نخست داستان را از قیافه ارباب وهمراهش خوانده و دریافته بودند، تصمیم گرفتند کمی بخندند و قدری سر به سرشان گذارند .
رویدادهای شیرینی که برای پهلوان ما پیش آمد
دوك پیشاپیش به قلعه رفت و درباره اینکه خدمتکاران چگونه با دن کیشوت رفتار نمایند دستورهایی داد . به این ترتیب هنگامی که پهلوان به قلعه نزديك شد خدمتگزارانی که لباس های حریر ارغوانی رنگی پوشیده بودند به پیشواز پهلوان شتافتند . اینان پهلوان را در بر گرفتند ، سپس دو دختر زیبا شنل پشمی بلند و سرخ رنگی را بردوشش افکندند و پس از آن از تمام ایوانها وشاه نشین های کاخ، خدمتکاران و دختران باصدای رسا گفتند : « ای گل سرسبد پهلوانان سرگردان ، به قلعه ما خوش آمدید !»
آنگاه یکی از آنان پیش آمد و به روی دن کیشوت و میزبانان گلاب پاشید.
پهلوان که به این سان به پیشوازش آمده بودند ، برای نخستین بار احساس کرد که واقعا پهلوانی سرگردان است.
سپس آنان را به درون اتاقی که دیوارهای آن به گل دوزیهای زیبایی آراسته بود راهنمایی کردند. در آنجا شش دختر خوبروی، زره را از تن پهلوان به در آوردند ؛ دختران نمی توانستند خود را نگهدارند و قهقهه خنده سر ندهند ، وحق داشتند، چون جریان چنان مضحك بود که کسی نمی توانست از ته دل نخندد .
پهلوان در حالی که شنل سرخ رنگ به دوش افکنده و شب کلاه ابریشمین سبز رنگ بر سر گذاشته بود و دوازده خدمتگزار در پیشاپیش او در حرکت بودند، به تالار بزرگ کاخ پا گذاشت. در آنجا دوك و دوشس وی را در میان خویش گرفتند و به اتاق دیگری که میز پرشکوهی در آن گسترده بود هدایت نمودند . تعارفات گرم بسیار از هر سو رد و بدل شد، آنگاه همگی نشستند . دن کیشوت در بالای میز جای گرفته بود و سانکو هم افتخار حضور داشت و از مشاهده احترامی که این نجبا در حق ارباب بینوایش معمول می داشتند سراپا در شگفتی و بهت و حیرت بود.
سرانجام دوشس جویای احوال دولسينه دلارام گردید . دن کیشوت در جواب گفت : «باید به عرض سرکار علّيه برسانم که چندین غول و راهزن و دزد را به حضورشان فرستاده ام، ولی آنها چگونه می توانسته اند ایشان را بیابند ، چه همچنانکه ممکن است با خبر باشید جادوگر نابکاری ایشان را به صورت دختر دهقان ساده ای در آورده است.»
حادثه بزرگی در جنگل روی می دهد
پس از آن که ناهار خورده شد و دن کیشوت در خواب خوش بعد از ناهار بود ، دوشس به دستیاری پیشکار خویش حادثه جالبی را برای میهمان خود آفرید و این حادثه ضمن شکاری ، در فردای همان روز ، رخ داد.
لباس فاخری به پهلوان تقدیم داشتند که از قبول آن خودداری کرد ، چه سوگند یاد کرده بود زره پهلوانی را از خویشتن دور نکند، اما سانکو با کمال خوشوقتی لباس مناسبی را که به وی داده بودند پذیرفت و به خود وعده داد در اولین فرصت آن را به فروش رساند.
باری ، گروه شکارچیان پای در راه نهادند و به سوی بیشه ای که در میان دو کوه بود روان شدند ، و تعدادی که کارشان رم دادن شکار بود دست به کار شدند . چندی برنیامد که گراز تناوری پیشاپیش گله ای خوك پدیدار شد. .
دن کیشوت دلاور ، دلیرانه به سوی او تاخت، ولی سانکو بهتر آن دید که به درختی پناه برد . باری ، از درخت بالارفت ؛ ولی از بخت بد شاخه ای به پیراهنش گیر کرد و او در میان زمین و آسمان آویزان ماند و تا ارباب به کمکش نشتافت و رهایش نساخت به همان حال باقی ماند . همین که به سلامت از درخت به زیر آمد بی اعتنا به گراز و تشریفات شکار ، با دلی غمبار در سوگ پارگی پیراهن، بنای داد و شیون را گذاشت.
آفتاب به کرانه های باختر رسیده بود که حوادث، قیافه جدی تر به خود گرفت . طبلها وشیپورهائی از دور دست به صدا در آمدند و صدای چرخ کالسکه هایی که می گذشتند به گوش رسید. پیکی که به شیوه دیوان لباس پوشیده بود از برابرشان گذشت. دوك پرسید : «ای رهگذر تو کیستی ، و آنکه همراه داری کیست ؟»
پيك در جواب گفت : «من ابلیسم ، و در پی دن کیشوت پهلوان مانش هستم ؛ و این صداهایی که می شنوید از گروه جادوگرانی است که دولسينه دوتوبوزو را با خود می برند .»
سپس دوك رو به دن کیشوت کرد و گفت : «گویا این همان خانمی است که حضرتعالی در پی او هستید ؟ »
ابلیس به سخن ادامه داد و گفت : «ای پهلوان مانش ، مرلین ، جادوگر بزرگ مرا فرستاد تا به تو فرمان دهم در همان جایی که هستی بمانی . آنچنان کن که او فرموده است . آن وقت او را با دولسینه ، دلبر جانان خود ، خواهی دید . و آنگاه در بوق دمید و در لابلای درختان از نظرها ناپدید شد. سپس گردونه ای پدیدار گشت که چندین قاطر با رخت و یراق فاخر آن را می کشیدند. بر روی تختی ، در میان گردونه ، دختر زیبایی با لباسی سیمین نشسته بود . روبند لطیفی به صورت زده بود که زیباییش را از نگاهها پنهان می داشت . در کنارش پیرمردی سیه پوش ایستاده بود . گردونه به آرامی و با شکوهی فراوان از انتهای جاده می آمد ، و هنوز کاملاً نزديك نشده بود که پیرمرد سیه پوش با صدای بلند گفت : «نام من مرلین است ؛ من یار و مددکار پهلوانانم . شنیده ام که دولسينه زیبا را جادو کرده اند ؛ ولی من نیك می دانم که چگونه او را از تأثیر شوم این جادو حفظ کنم . بدان که اگر سه هزار و سیصد ضربه تازیانه بر پشت سانکو بزنید دولسينه محنت کشیده چهره زیبای دیرین خویش را باز خواهد یافت .»
سانکو زبان به پرخاش گشود و گفت : «حضرت آقا ، این دستور جادوزدای سرکار واقعاً که دستور شگرفی است . و حال که جریان از این منوال است ، اجازه بدهید عرض کنم که دولسینه خانم به احتمال نزديك به یقین، تمام مدت عمر، زشت خواهد ماند .»
دن کیشوت از نگاه دختر زیباروی چشم بر گرفت و رو به سانکو کرد و بانگ برآورد: «بی شرم ، تو به چه جرأتی این چنین گستاخی می کنی ؟ من نمی دانم چه چیز مانع آن تواند شد که ترا در برابر آنچه از من خواسته اند تازیانه نزنم !»
مرلین گفت : «نه ، سانکو می تواند هر وقت که خود می خواهد خویشتن را تازیانه زند . برای این کار وقت معینی در نظر گرفته نشده است.»
دوشس گفت : «دوست من ، شهامت داشته باشید .»
سانكو آهي از دل بر کشید و گفت : «بانوی بزرگوار ، بدبختانه من نمی توانم از فرمان حضرت علّيه سر بپیچم . قبول می کنم ، و سه هزار و سیصد ضربه تازیانه را به خود می زنم ، منتها به شرط آنکه کسی در این میان شتاب نکند و ضمناً چنانچه تصادفأ ضربه ای به خطا رفت آن نیز به حساب آید .»
پهلوان که از شادمانی زیاد سر از پای نمی شناخت دست در گردن سانکو انداخت و او را بوسید ، اما افسوس که گردونه زیبا از همين يك لحظه غفلت استفاده کرد و از نظرها ناپدید شد!
حادثه ای که از هر حادثه دیگر برای پهلوان ما دردناکتر بود
چندی که گذشت دن کیشوت بر وقت گرانبهایی که می بایست در طلب شهرت سر می آمد و اینچنین به بیهودگی گذشته بود افسوس خورد و از دوك و دوشس ، که به هیچ روی مایل نبودند دل از گفت و شنود پهلوان و همراه شجاعش برگیرند ، اجازه رفتن خواست . اما سانكو بسیار خشنود می نمود ، زیرا پیشکار به امر دوك ، به طور پنهانی ، کیسه ای پر از سکه طلا به او داده بود . باری ، پهلوان وهمراهش بادوك و دوشس خداحافظی کردند و راه بارسلن را در پیش گرفتند.
شهر بارسلن جامه جشن پوشیده بود؛ گروهی از نجبای شهر ، که دوک ایشان را از ماجرا باخبر کرده بود در دروازه شهر به پیشواز پهلوان آمدند وهمین که او را دیدند فریاد برآوردند : « ای نشانه عهد پهلوانی ، به شهر ما خوش آمدید! »
و پهلوان را که از این پیشواز شاهانه به وجد آمده بود به مرکز شهر بردند . پهلوان چنین شکوه و جلالی را هرگز به خواب هم ندیده بود «دن آنتونیو» یکی از نجبای سرشناس شهر، دروازه سرای فاخر خویش را بر روی او گشود و منتهای خدمت و خدمتگزاری را برای او به جای آورد ، و از پذیرایی شاهانه دن کیشوت وسانکو کوتاهی نکرد.
پهلوان ، صبح يك روز ، وقتی که با دوست خویش در ساحل رود قدم می زد پهلوانی را دید که سراپا مسلح به سلاح رزم و سوار بر اسبی باشکوه بود و سپری از شانه آویخته بود که نشان نجابت خانوادگی او را که ماهی درخشانی بود، برخود داشت. پهلوان ناشناس که چهره اش در پس آفتاب گردان کلاه مخفی بود يکراست به سوی آن دو پیش آمد و در برابر پهلوان مانش ایستاد و گفت :
« ای جنگجوی نامدار ، بدان و آگاه باش که آن کس که در برابر تو ایستاده است پهلوان «سپید ماه» نام دارد . آمده ام تا با تو پنجه درافکنم . اگر با میل و خشنودی خاطر اعتراف کنی که بانوی من زیباتر از بانوی تست در آنصورت مرا از رنج چیرگی برخودت رهانیده ای ؛ وگرنه به شرایطی که برای جنگ پیشنهاد می کنم گوش فرا دار : اگر من پیروز شدم تو باید به خانه خویش باز گردی و تا یکسال شمشیر خود را به کار نبری. اگر تو فاتح شدی من سلاح و اسب و جان خویشتن را به تو می بخشم . اکنون تصمیم بگیر .»
خون در رگهای پهلوان مانش به جوش آمد ، با خشم بسیار و به صدای بلند که همه بشنوند گفت : «ای پهلوان سپید ماه، اگر دولسینه را دیده بودی می پذیرفتی که هیچ بانوئی در زیبائی ودلربائی با او برابر نیست. »
باری ، دو هماورد آماده نبرد شدند . پهلوان ناشناس برق آسا بر سر دن کیشوت شوربخت فرود آمد و اسب و سوار را بیست قدم به عقب دوانید. سپس پیکان نیزه را بر آفتاب گردان کلاهخود او جای داد و گفت : «اگر به آنچه گفتم تن در ندهی ، هم اکنون جان به جان آفرین تسلیم خواهی کرد .»
دن کیشوت تمام نیروی خود را جمع کرد و بانگ برآورد : « اگر من سیه روز هستم ، دلیل نخواهد شد که «دولسینه» ی دلارام از کسی زشت تر است و حالا تو در کشتن من لحظه ای درنگ مکن، مرا بکش و راحتم کن .»
پهلوان ناشناس در جواب گفت : «هرگز چنین کاری نخواهم کرد ! سرسپردگی و صداقتی که نسبت به بانوی خود داری سزاوار ستایش است . بگذار شکوه دولسینه دلارام همچنان پای برجا بماند . من خود در برابرش سر تعظیم فرود می آورم ، لیکن باید از تو تقاضا کنم که مدت یکسال دست به سلاح نبری و به خانه خویش باز گردی .»
دن کیشوت گفت : « به خدای سوگند که چنین کنم .»
پهلوان سپید ماه این را گفت و به تاخت رو به سوی شهر تاخت. «دن آنتونیو» از پی اش روان شد. هنگامی که به او رسید پهلوان سر برگرداند و رو به سوی او کرد و گفت : «گمان می کنم می خواهید بدانید من که هستم و از کجایم . نام من کاراسکو ، و از اهالی ده زادبوم دن کیشوت هستم . جنون این نجیب زاده مهربانی که همه ما به او علاقمندیم، مرا بر آن داشت که با این نیرنگ او را به خانه و کاشانه خویش باز فرستم . »
سانکوپانزا طلسم دولسینۀ دلارام را از میان می برد
دن کیشوت مدت يك هفته در بستر ماند. سپس از دن آنتونیو ، اجازه رفتن خواست و بی آن که زره خود را به تن کند، بر اسبش که هنوز می لنگید نشست و در منتهای افسردگی، راه دهکده خویش را در پیش گرفت. سانكو نیز با خرش از پی او روان شد .
مدت چهار روز بی آنکه به کمترین حادثه ای برخورند ره سپردند و روز چهارم، شبانگاهان در بیشه ای فرود آمدند . در اینجا بود که پهلوان روی به سانکو کرد و گفت : «سانکوی عزیزم ، پیش از آنکه بخوابی مایلم کار مهمی را که باید بی درنگ به انجام رسد به تو یادآوری کنم .»
سانکو همچنان که خمیازه می کشید گفت : «کدام کار ؟ »
پهلوان گفت : «ندای وجدانت باید به تو باز گوید . ما که تا دولسینۀ تیره بخت را از طلسم آزاد نکنیم به خانه نخواهیم رفت ؟ »
سانکو گفت : «اما من نمیفهمم که تازیانه خوردن یکی چگونه می تواند به حال دیگری سودمند باشد. اما ای کاش چنین کار دردناکی دست کم برای من بدون اجر و پاداش نمی بود.»
دن کیشوت گفت : «آه ، پسرم ، پس چرا قبلاً چنین چیزی را نمی گفتی . مانعی ندارد! حالا روی هر ضربه تازیانه قیمتی بگذار .»
و لازم به گفتن نیست که انکارهای سانکو و بهانه جوئیهای او در گوش ناشنوای ارباب فرو نمی رفت .
باری، سانکو رفت و اسب و خرش را با دنباله افسارهایشان به هم بست ، سپس کتش را از تن در آورد و در انبوه ترین نقطه جنگل فرو رفت و به ارباب گفت : «حضرت اشرف ، بشمارید ، امیدوارم خودم را ناقص نکنم ولی به هرحال منتهای توانایی و زوری را که در بازو دارم به کار می برم .»
و این مرد نیرنگباز که کسی را در دورو بر نمی دید، به جای آن که رگبار ضربه های تازیانه را بر دوش خویش فرود آورد، به تنه درختان می زد . تنه درختان را با منتهای نیروی بازو به زیر ضربه های تازیانه گرفته بود و همچنان که تازیانه را فرود می آورد ناله هائی جگرخراش از دل بر می کشید. سرانجام ناله بلندی سرداد و به زمین افتاد . دن کیشوت که حال و قضیه را این سان دید ، هراسان به سویش شتافت و در حالی که اشك در چشمانش حلقه زده بود او را از زمین بلند کرد و در شنل خود پیچید . باری ، بدینگونه سانكو ، شیوه تازه ای را برای از میان برداشتن جادو بنا گذاشت و طلسم جادوگر پلید را درباره دولسینۀ زیبا از میان برد .
باز آمدن دن کیشوت به خانه و ناخوشی ومرگ او
دو روز پس از این ماجرا، قهرمانان ما به بلندی تپه ای رسیدند و از فراز آن، ده زاد و بومی خویش را مشاهده کردند و از دیدن آن به راستی منقلب شدند. نخستین کسانی که به پیشوازشان شتافتند کشیش دهکده و کاراسکو بودند. تنی چند از کودکان از کلبه ها بیرون دویدند و فریاد برآوردند: «افتخار بر دن کیشوت پهلوان مانش! درود بر سانکوپانزای مهربان !»
باری ، دن کیشوت با همه نشانه های نیکی و مهربانی و محبتی که در او بود روز به روز به افسردگی ودلمردگی بیشتر گرایید؛ خواب و خوراکش کم شد و سرانجام يك شب تب سختی کرد و به بستر افتاد. پزشك بر بالینش آوردند. اما درمانهای پزشك بی فایده بود.
هفته ای بدینسان سپری گشت و دن کیشوت دریافت که سخت بیمار است و روزهای آخر عمرش فرا رسیده است. خواهرزاده و کدبانوی خانه و دوستانش را بر بالین خود خواند و گفت : « دختران عزیزم ، خداوند هم اکنون گرانبهاترین موهبت انسانی یعنی عقل را به من باز گردانیده است . من خودم می دانم که مدت درازی از این موهبت برخوردار نخواهم بود . وشما ای دوستان گرامی ، باید بدانید که من دیگر دن کیشوت پهلوان مانش نیستم ، بلکه همان (آلونزو کیژادای) پیشینم . حالا دیگر از من به عنوان مقلد پهلوانان افسانه ای که آنها را در دنیای جنون، موجوداتی کامل می پنداشتم یاد نکنید .» حضار در خاموشی و سکوت به بیاناتش گوش فرا می دادند . دن کیشوت این سخنان را که می گفت نفسش تنگ تر وتنگ تر می شد. آشکار بود که به زودی نفسش بند خواهد آمد.
سانکو در کنار بسترش زانو زد و به گریه در آمد . ارباب کوشید تا او را آرام کند. سرانجام پس از آنکه با کائنات از در آشتی در آمد وصیت کرد. شامگاهان بنیه اش رو به سستی گذاشت و روانش به پروردگار پیوست.
«پایان»
کتاب داستان قدیمی « دُن کیشوت» (جلد 21 از مجموعه کتابهاي طلائي) توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قديمي، چاپ 1354، تهيه، تايپ و تنظيم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)