دو خواهر و یک پری
نوشته: شارل پرو
سال چاپ: دهه 1350 پیش از انقلاب
تهیه، تایپ، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
به نام خدا
روزی ، روزگاری در این دنیا بیوه زنی زندگی می کرد که دو تا دختر داشت. دختر بزرگتر از نظر رفتار و قیافه خیلی شبیه به مادرش بود ، درست مثل اینکه عکس برگردان او بود . این مادر و دختر آنقدر خودخواه و بد بودند که می توانستند هر کسی را خانه خراب کنند. دختر کوچکتر در خوبی و خوش زبانی ، تصویر پدرش بود که مدتها پیش مرده بود . راستی، باید گفت که دختر کوچکتر بقدری زیبا بود که چشم آدم از دیدنش سیر نمی شد . از آنجا که همه مردم کسی را که شبیه خودشان است بیشتر دوست می دارند ، این مادر هم دختر بزرگترش را خیلی دوست می داشت؛ در حالی که از دختر کوچکتر بدش می آمد و او را به کارهای سخت وادار می کرد .
علاوه بر کارهای خانه ، دخترک بیچاره مجبور بود روزی دوبار برای آوردن آب به کنار چشمه ای برود که از خانه خیلی دور بود . یک روز که داشت کوزه اش را از آب چشمه پر می کرد ، پیرزن فقیری از راه رسید و از او خواست کمی از آب کوزه به او بدهد.
دخترک زیبا گفت : « با کمال میل خانم عزیز . » بعد کوزه را از آب پر کرد و آن را به پیرزن داد و خودش نیز به او کمک کرد که پیرزن بتواند راحت تر آب را بنوشد. وقتی که پیرزن مهربان آبش را خورد به دختر گفت : « چون تو خیلی مهربان و قشنگ هستی ، می خواهم هدیه ای به تو بدهم .»
پیرزن در واقع پری ای بود که خودش را به شکل زن دهاتی فقیری درآورده بود تا دختر کوچولو را امتحان کند.
– « هدية من به تو این است که هر وقت حرف بزنی از دهانت گل و جواهر بیرون بریزد .»
وقتی که دختر کوچولوی قشنگ به خانه برگشت مادرش با او دعوا کرد که چرا از سر چشمه دیر برگشته است . دختر بیچاره گفت : «مرا ببخشید مادر که اینقدر دیر آمدم ! »
همینکه این حرفها را زد، از دهانش چند گل سرخ و چند دانه الماس بیرون افتاد. مادرش با تعجب فریاد زد: «خدایا چه می بینم ! چشمهایم عوضی نمی بیند ؟ از دهان تو گل سرخ و الماس می بارد ! دخترکم چطور چنین چیزی ممکن است ؟ »
این برای اولین بار بود که مادر با دخترش با مهربانی حرف می زد .
دخترک خوش قلب با سادگی تمام آنچه را که در لب چشمه اتفاق افتاده بود برای مادرش تعریف کرد . در تمام مدتی که این حرفها را می زد، مرتب از دهانش الماس و مروارید بیرون می ریخت . مادر حرف او را قطع کرد و گفت : «دیگر حرف نزن ، من باید دختر بزرگترم را به سر چشمه بفرستم.» و بعد رو کرد به دختر بزرگتر و گفت:
-« نگاه کن ، وقتی که خواهرت حرف می زند چه چیزهائی از دهانش بیرون می آید! دوست داری تو هم صاحب چنین موهبتی باشی ؟ تنها کاری که باید بکنی این است که بروی سر چشمه و وقتی که یک پیرزن دهاتی به طرفت آمد و از تو آب خواست با کمال میل آب را به او بدهی ۰ »
دختر بزرگتر جواب داد: «چه حرفها ، من بروم سر چشمه! »
مادرش به او دستور داد : « من به تو می گویم که باید بروی!»
دختر هیچ چاره ای نداشت ، باید از مادرش اطاعت می کرد. در حالی که زیباترین کوزه نقره ای خانه را برداشته بود با کمال بی میلی به طرف چشمه به راه افتاد . همینکه به سر چشمه رسید زنی را دید که لباسهای بسیار فاخری بر تن دارد و از جنگل بیرون می آید .
آن زن از دخترک خواست تا جرعه ای از آب کوزه اش را به او بدهد . این زن همان پری ای بود که در مقابل خواهر کوچکتر ظاهر شده بود، اما این بار خودش را به شکل یک شاهزاده خانم درآورده بود تا خواهر بزرگتر را امتحان کند. دخترک در جواب تقاضای او با خودخواهی جواب باد :
– «واقعا خیال می کنی من اینجا آمده ام که برای تو کار کنم ؟ به هیچ وجه نمی گذارم از کوزه ام آب بخوری! اگر آب می خواهی، خودت از چشمه بردار !»
پری به آرامی جواب داد: «تو اصلاً آدم مهربانی نیستی ، افسوس، کاری نمی شود کرد. تو چون خیلی بدجنس هستی ، از همین حالا همراه هر كلمه حرفی که می زنی یک مار و یک قورباغه از دهانت بیرون می آید .»
هنگامی که مادر دید دختر بزرگش برگشته است به او گفت : « سلام دختر عزیزم ، بگو ببینم سر چشمه چه اتفاق خوبی برایت افتاد ؟ » دختر بدجنس جواب داد : «او هوم ، هیچ اتفاقی نیفتاد ! » همانطور که حرف می زد سه تا مار و دو تا قورباغه از دهانش بیرون افتاد .
مادرش با وحشت فریاد زد: «خدایا چه می بینم! اینها همه تقصیر خواهرت است، به زودی سزای این کارش را می بیند ا» و به دختر بزرگترش دستور داد تا خواهرش را حسابی کتک بزند .
دختر کوچولوی بیچاره که دید خواهرش خیلی عصبانی است فرار کرد و خودش را در جنگلی که نزدیک خانه شان بود پنهان کرد. اتفاقاً در همین موقع پسر پادشاه که از شکار برمی گشت و داشت به خانه اش می رفت از آنجا عبور کرد.
وقتی دخترک زیبا را غمگین دید از او پرسید که تنها در این جنگل چه کار دارد و چرا گریه می کند . دختر کوچک جواب داد: «اوه آقای مهربان من مجبور شدم از خانه فرار کنم؛ چون مادرم مرا دوست ندارد و همیشه مرا سرزنش می کند و با من رفتار بدی دارد .»
پسر پادشاه که دید هفت تا گل و هشت تا الماس از دهان دخترک بیرون آمد از او خواست که برایش تعریف کند که چگونه چنین چیز شگفت آوری اتفاق افتاده است. دختر جوان همه ماجرا را برای شاهزاده تعریف کرد . پسر پادشاه که تقريبا عاشق او شده بود دید که گل و جواهر دخترک از هر جهیزیه ای گرانبهاتر است و فوراً دختر جوان را با خود به قصر برد و در آنجا با او عروسی کرد . اما درباره خواهر بزرگتر باید گفت که او تمام عمر در یک گوشه دورافتاده جنگل به سر برد و همه مردم او را فراموش کردند .
«پایان»
متن قصه « دو خواهر و یک پری » توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه PDF قدیمی کتاب «چهار قصه از شارل پرو» چاپ دهه ۱۳۵۰، تهیه، تایپ و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)