دور دنیا در هشتاد روز
نوشته: ژول ورن
نسخه کوتاه و سادهشده یک رمان هیجانانگیز
جلد 46 از مجموعه کتابهای طلایی
چاپ اول: 1344
چاپ سوم: 1352
به نام خدا
فیلاس فاگ یکی از شنوندگان پروپاقرص بحث درباره «سرقت بزرگ بانک لندن» در سال 1872 بود. یکشب او روی صندلی راحتیاش در کلوب نشسته بود و سه نفر از دوستانش دربارهی سرقت بانک صحبت میکردند.
– چقدر از بانک سرقت شده، رالف؟ …
– پنجاهوپنج هزار لیره.
– مشخصات سارق را گیر آوردید؟
– بله … گویا یک آدم آقامنش باشد!
– باورکردنی نیست!
فیلاس فاگ پرسید: «برای دستگیریاش چکار کردهاید؟»
-کارآگاههای زبردستی به همه جای آمریکا فرستادهایم.
رالف گفت: «اگر بتواند از چنگشان فرار کند، معلوم میشود خیلی ماهر است … اما به کجا میتواند فرار کند؟ هیچ کشوری برایش امنیت ندارد!… پس کجا میتواند برود؟»
– نمیدانم. دنیا بهاندازهی کافی بزرگ هست.
فیلاس فاگ گفت: «یکوقتی بود.»
– منظورتان از یکوقتی چیست؟ مگر دنیا کوچکتر هم شده؟
رالف گفت: «من با حرف آقای فاگ موافقم. دنیا کوچکتر شده. امروز ما در عرض سه ماه میتوانیم به دور دنیا سفر کنیم.»
فاگ گفت «در هشتاد روز!»
– اما در این هشتاد روز هوای بد، بادهای مخالف و غرق شدن کشتی را در نظر نگرفتید؟
فاگ گفت: «باوجود همهی اینها!»
– دلم میخواست میدیدم شما چطور در هشتاد روز، به دور دنیا سفر میکنید؟
– من هم همینطور!
رالف گفت: «من چهار هزار لیره شرط میبندم که این کار غیرممکن باشد.»
آقای فاگ گفت: «من در بانک پساندازی دارم به مبلغ بیست هزار لیره. سر این بیست هزار لیره شرط میبندم که بتوانم دور دنیا را در هشتاد روز سفر کنم.»
– بیست هزار لیره! شاید برای یک تأخیر اتفاقی آن را از دست بدهید.
فاگ گفت: «اتفاق پیشبینینشده وجود ندارد.»
رالف گفت: «اما آقای فاگ، هشتاد روز حداقل مدتی است که میشود دور دنیا را گشت.»
فاگ گفت: «هشتاد روز کافی است.»
– آقای فاگ شوخی میکنید!
– من شوخی نمیکنم. با هر کس که عقیده دارد نمیتوانم دور دنیا را در هشتاد روز بگردم، بیست هزار لیره شرط میبندم. قبول دارید؟ این هم چک من. آقایان! امروز چهارشنبه دوم اکتبر است، من روز شنبه بیست و یکم دسامبر سر ساعت یک ربع به نه بعدازظهر پس از تمام شدن سفر به اینجا میآیم.
– قبول است!
فیلاس فاگ با خبر تازهاش، پیشخدمت فرانسوی خود، پاس پارتو را به حیرت انداخت.
– یک کیفدستی بردار، میخواهیم به دور دنیا سفر کنیم.
– دور دنیا؟ اما چمدانها؟!
– ما چمدان نمیخواهیم … فقط یک کیفدستی و دوتا پیراهن و سه جفت جوراب برای من و دو پیراهن و سه جفت جوراب هم برای خودت بردار، بقیهی لباسها را سر راه میخریم.
آقای فاگ در همان موقعی که مستخدمش لباسها را میبست پولها را در کیفدستی خودش جا میداد.
پاس پارتو پیراهنها و جورابها را در کیف گذاشت و گفت: «آقا همهچیز حاضر است. چیزی را جا نگذاشتهام.»
– خوب از این کیف مراقبت کن. بیست هزار لیره میارزد.
بعد عازم ایستگاه راهآهن شدند. دوستان فاگ در ایستگاه راهآهن برای بدرقهاش آمدند و او سفری را آغاز کرد که ماجراهای زیادی دربر داشت.
– خوب آقایان، من حرکت میکنم و شما گذرنامهی مرا وقتیکه برگشتم بازرسی کنید.
– ما به حرف شما اعتماد داریم. یادتان نرود بیست و یکم دسامبر، یک ربع به نه بعدازظهر.
هفت روز پس از حرکت فاگ از لندن، تلگرامی به اداره پلیس لندن رسید… در تلگرام نوشته بود: «از سوئز به لندن، مأمور پلیس اسکاتلندیارد، من سارق بانک لندن، فیلاس فاگ را پیدا کردهام. ورقهی جلب او را بدون تأخیر به بمبئی بفرستید. کارآگاه فیکس»
مقامات پلیس تصمیم گرفتند ورقهی جلب فاگ را به بمبئی بفرستند.
کارآگاه فیکس به دنبال آقای فاگ در کشتی سوار شد و به بمبئی رفت. او نمیدانست که کشتی دو روز زودتر از موعد مقرر به بمبئی خواهد رسید. چون فاگ انعام خوبی به ملوانان داده بود.
همینکه کشتی به بمبئی رسید فیکس به اداره پلیس بمبئی رفت و از رئیس پلیس آنجا ورقهی جلب آقای فاگ را خواست؛ اما رئیس پلیس گفت که ورقهی جلب هنوز نرسیده است.
فیکس از ناراحتی با مشت روی میز کوبید و گفت: «میگویید ورقهی جلب نرسیده؛ اما دزد میخواهد به کلکته برود!»
– ما نمیتوانیم بدون ورقه جلب کاری بکنیم!
آقای فیکس موقعی که در ایستگاه راهآهن، فاگ و پاس پارتو را زیر نظر گرفته بود، داستانی شنید. فیلاس فاگ از پاس پارتو پرسید: «چرا آنقدر معطل کردی؟ نزدیک بود به قطار نرسیم!»
– به من حمله کردند، قربان، من بیتقصیرم. وارد یک معبد هندی شدم و اعتنایی به درآوردن کفشهایم نکردم. ناگهان سه نفر وحشیانه مرا بر زمین انداختند و کفشهایم را درآوردند و کتک مفصلی به من زدند. من از جا بلند شدم و همهی آنها را زدم و بعد پابرهنه ازآنجا فرار کردم.
فاگ گفت: «امیدوارم دیگر چنین اتفاقی نیفتد.»
– نه، ارباب!
فیکس که داستان را شنیده بود، با خود فکر کرد: «آها! کاهنهای معبد را اذیت کردهاند! دزد را دستگیر کردم!»
دو روز در قطار گذشت و روز سوم ناگهان قطار ایستاد.
آقای فاگ از رئیس قطار پرسید: «ما کجاییم؟ چرا قطار ایستاد؟»
رئیس قطار جواب داد: «ما در دهکدهی خلبی هستیم و چون کار ساختمان راهآهن تمام نشده، قطار همینجا میایستد.»
مسافر دیگری که در کوپهی آقای فاگ و پاس پارتو نشسته بود و «سِرفرانسیس» نام داشت، گفت: «اما روزنامهها نوشته بودند که ساختمان راهآهن تمام شده، شما بلیت بمبئی به کلکته را فروختید!»
رئیس قطار گفت: «مسافرین باید اثاثیهشان را از خلبی تا اللهآباد ببرند. متأسفم آقایان!»
آنها مجبور شدند پیاده شوند. سرفرانسیس که کموبیش از جریانات مسافرت آقای فاگ باخبر شده بود، به او گفت: «آقای فاگ این تأخیر به ضرر شماست.»
فاگ با خونسردی پاسخ داد: «اصلاً! سرفرانسیس، من دو روز جلو هستم. باید آن دو روز را در راه اللهآباد بگذرانم. یک کشتی بخار روز بیست و پنجم از کلکته بهطرف هنگکنگ راه میافتد. امروز بیست و سوم است، ما باید سر وقت به کلکته برسیم.»
پاس پارتو پس از جستجوی زیاد، یک وسیلهی نقلیه برای اربابش پیدا کرد… آقای فاگ را به محل وسیلهی نقلیه برد: وسیله نقلیهی آنها یک فیل بود.
پاس پارتو به آقای فاگ گفت: «حیوان اینجاست، آقا! اما کرایهاش خیلی زیاد است.»
قیمت فیل ۲۰۰۰ لیره بود. فاگ فیل را خرید و یک راهنمای بومی هم استخدام کرد تا آنها را از جنگل بگذراند. آنها سرفرانسیس را هم همراه خودشان بردند. سرفرانسیس از قیمت زیاد فیل حیرت کرد؛ اما آقای فاگ گفت: «لازم بود، سرفرانسیس. من بیست هزار لیره شرط بستهام.»
پس از مدتی راهپیمایی، فیل ناگهان از سرعتش کم کرد و ایستاد. راهنما فیل را با سوارانش به ناحیهی انبوه جنگل برد. آماده بود تا اگر لازم شود، سرعت فیل را زیاد کند. طولی نکشید که جمعیتی از هندوها از زیر درختها بیرون آمدند. مسافرها از میان شاخههای درختان جمعیتی را دیدند که مشغول برگزاری آئین عجیبی بودند.
آنها یک تابوت روی دوش خود گذاشته، زن زیبایی را کنار تابوت نشانده بودند. بعضی از آنها شیپور و سنج میزدند و عدهای هم شمشیر در دست داشتند.
راهنما به مسافرها گفت که ساکت باشند.
سرفرانسیس گفت: «مراسم آدم سوزان است.»
فاگ پرسید: «آدم سوزان دیگر چیست؟»
راهنما جواب داد: «آدم را قربانی میکنند. معمولاً داوطلبی است. زن را فردا همراه جسد شوهرش زندهزنده میسوزانند.»
پسازآنکه جمعیت گذشتند، مسافرها دربارهی آنچه دیده بودند صحبت کردند. راهنما گفت: «اینیکی داوطلبانه نبود، زن را در خواب مصنوعی فروبرده بودند و برای همین مقاومت نمیکرد.»
فیلاس فاگ پرسید: «اما او را به کجا میبرند؟»
راهنما جواب داد: «به معبد پیلاجی که تا اینجا دو میل فاصله دارد. او شب را در آنجا میگذراند.»
آقای فاگ گفت: «آقایان من دوازده ساعت وقت دارم و میخواهم کاری بکنم که بتوانیم زن را نجات بدهیم.»
همه با این پیشنهاد آقای فاگ موافقت کردند.
آنها بااحتیاط به قربانگاه رسیدند.
آقای فاگ گفت: «فکر میکنم باید تا شب صبر کنیم … راهنما، از این زن چه میدانی؟»
راهنما جواب داد: «اسم او آئودا است، دختر یک تاجر ثروتمند از اهالی بمبئی است. او برخلاف میلش با یک راجه ی پیر عروسی کرد. وقتیکه راجه مرد، او از سرنوشت وحشتناک خودش باخبر شد و فرار کرد؛ اما او را گرفتند و برگرداندند و طبق رأی خانوادهی راجه، محکومبه سوزاندن شد.» بعد به گنبدی که از میان درختها پیدا بود، اشاره کرد و گفت: «آنجا گورستان است.»
آقای فاگ گفت: «یک ساعت دیگر هوا روشن میشود.»
لحظهی قربانی نزدیک میشد. فاگ و دوستانش متحیر بودند که چطور آئودا را نجات بدهند.
راهنما گفت: «کار بیفایدهای است، قربان.»
فاگ گفت: «شاید در لحظهی آخر بخت به ما رو کند.»
پاس پارتو که بالای شاخه درختی رفته بود، گفت: «از هر طرف نگهبانها مواظبش هستند.»
بار دیگر زن جوان را در خواب مصنوعی فروبردند و او را در کنار شوهرش روی تلی از هیزم قراردادند. همینکه مشعل را به هیزمهای نفتآلود زدند، هیزمها آتش گرفت.
ناگهان پاس پارتو طاقتش طاق شد و دست به یک عمل نومیدانه زد. از هیزمها بالا رفت و زن را در بغل گرفت. هندوها که پاس پارتو را با راجه اشتباه گرفته بودند و میدیدند که مرده زنده شده، از ترس جرئت نکردند سرشان را بلند کنند. پاس پارتو در میان دود و آتش از قربانگاه دور شد و نزد دوستانش رفت.
سرفرانسیس گفت: «عجله کنید، باید حرکت کنیم.»
آقای فاگ گفت: «پاس پارتو درود بر تو!»
راهنما گفت: «از این طرف آقایان!»
طولی نکشید که هندوها از نقشهی مسافرها باخبر شدند و آنها را زیر رگبارهای نیزه و گلوله گرفتند؛ اما دیگر بیفایده بود.
آنها پس از چند ساعت سواری، به اللهآباد رسیدند. در آنجا میتوانستند، تِرنی به مقصد کلکته بگیرند. سرفرانسیس به فاگ گفت: «آقای فاگ، شما نمیتوانید این زن جوان را در هندوستان بگذارید. آنها پیدایش میکنند.»
آقای فاگ گفت: «من دربارهی حرف شما فکر میکنم. فعلاً که او با ما سفر میکند.»
آقای فاگ فیل را به راهنما بخشید. پاس پارتو که نمیخواست از فیل جدا شود به فیل چند حبه قند داد. ناگهان فیل خرطومش را به دور او انداخت و او را به هوا برد. بهاینترتیب فیل هم با پاس پارتو خداحافظی کرد.
بعد آنها سوار قطار شدند.
آئودا از نجاتدهندگانش تشکر کرد. آنها از او پرسیدند که آیا قوموخویش و آشنایی در هند دارد یا نه.
آئودا جواب داد: «یک عمو دارم که در هنگکنگ تجارت میکند.»
فاگ گفت: «پس شما باید با ما به هنگکنگ بیابید، چطور است؟ پاس پارتو، ها؟»
پاس پارتو گفت: «جداً عالی است، قربان!»
در یک ایستگاه کوچک سر راه، سرفرانسیس از فاگ، پاس پارتو و آئودا خداحافظی کرد و رفت تا به هنگ خودش بپیوندد.
– خداحافظ، دوستان من. خیلی از آشنایی با شما خوشوقت شدم. امیدوارم موفق باشید.
فاگ گفت: «من هیچوقت محبتهای شما را فراموش نمیکنم.»
پاس پارتو گفت: «خداحافظ، سرفرانسیس.»
ارباب انگلیسی، مستخدم فرانسوی و بیوهی هندی، سفرشان را ادامه دادند.
آئودا گفت: «من مزاحم و سربار شما هستم. نمیدانم چطور این لطف شما را جبران کنم.»
پاس پارتو گفت: «خانم، از این حرفها نزنید.»
فاگ گفت: «ما تا شما را از هندوستان بیرون نبریم احساس امنیت نمیکنیم.»
همینکه آنها به کلکته رسیدند، یک پاسبان بازداشتشان کرد: «آقای فیلاس فاگ و مستخدم؟ لطفاً با من بیایید، قربان!»
پاس پارتو گفت: «اما، ما از قانون سرپیچی نکردهایم!»
فاگ گفت: «ما مطیع حرف شما هستیم، برویم.»
آئودا گفت: «آقای فاگ شما باید مرا به دست سرنوشت خودم بسپرید! به خاطر من است که میخواهند شما را بازداشت کنند. برای اینکه مرا نجات دادید.»
آقای فاگ رو به پاسبان کرد و گفت: «سرکار، من نمیتوانم این را باور کنم. حتماً اشتباه شده.»
– اشتباهی نشده، آقای فاگ!
آنها را به حضور قاضی بردند. قاضی گفت: «زندانیها، ما دو روزاست که در قطارهایی که از بمبئی میآیند دنبال شما میگردیم.»
فاگ پرسید: «اما اتهام ما چیست؟»
پاسبان گفت: «ساکت! بعداً به شما میگویند.»
قاضی گفت: «شاکیها را وارد کنید!»
همینکه شاکیها وارد شدند، پاس پارتو آنها را شناخت و به خود گفت: «اینها کسانی هستند که میخواستند آئودا را بسوزانند.»
قاضی گفت: «شما، فیلاس فاگ و مستخدمتان، متهم به ایجاد مزاحمت هستید.»
فاگ گفت: «من قبول دارم.»
– پس شما اعتراف میکنید؟
– اعتراف میکنم و از این سه نفر هم میخواهم که اعتراف کنند. شما در معبد پیلاجی مشغول چه کاری بودید.
– من نمیدانم از چی حرف میزنید، آقای فاگ. موضوع این است که مستخدم شما با کفش داخل معبد بمبئی شده!
کارآگاه فیکس این محاکمه را ترتیب داده بود که آقای فاگ را تا رسیدن ورقهی جلب معطل کند.
قاضی گفت: «من پاس پارتو را به پانزده روز زندان و پرداخت سیصد لیره محکوم میکنم؛ و شما آقای فاگ، چون مسئول اعمال مستخدمتان هستید، به هشت روز زندان و پرداخت ۱۰ لیره جریمه محکومید!»
پاس پارتو با خودش فکر کرد: «یک هفته تأخیر! اربابم نابود میشود.»
اما فاگ که به این زودیها تسلیم نمیشد، به قاضی گفت: «من پیشنهاد پرداخت غرامت میکنم.»
– میتوانید. غرامت شما مبلغ 2000 لیره است.
فاگ فوراً پول را جلو روی قاضی گذاشت. قاضی که ماتش برده بود، گفت: «وقتیکه فرصت داشتید و زندان را گذراندید، این پول را به شما پس میدهند.»
پاس پارتو کفشهایش را در دست گرفت و گفت: «کفشهای زیبا و گرانی است. هر لنگهاش هزار لیره میارزد. تازه، پایم را هم میزند.»
کارآگاه که میدید نقشههایش بینتیجه مانده، با ناامیدی، شخص مورد جستجویش را که با پرداخت غرامت از زندان آزاد شده بود و میرفت تا سفرش را ادامه دهد، نگاه میکرد.
– «پستفطرت! بعد از همهی این حرفها فرار کرد! دو هزار لیره را مفت داد! مثل دزدها ولخرجی میکند. اگر لازم باشد تا آخر دنیا دنبالش میکنم.»
بعد در بندر سوار یک قایق شد و به کشتی بخاری که فاگ و همراهانش در آن سفر میکردند، رفت. کارآگاه فیکس در کشتی با پاس پارتو گرم گرفت؛ اما خودش را به او معرفی نکرد. پاس پارتو با تعریف کردن ماجرای آئودا او را در حیرت انداخته بود.
فیکس از پاس پارتو پرسید: «آیا اربابت میخواهد این زن جوان را با خودش به اروپا ببرد؟»
– «نخیر. میخواهیم او را نزد عمویش که در هنگکنگ تجارت میکند ببریم.»
پاس پارتو آهستهآهسته داشت به فیکس مظنون میشد؛ اما آنچه دربارهی فیکس میدانست اشتباه بود. او پیش خودش فکر میکرد: «واضح است! آقایانی که با آقای فاگ شرط بستهاند او را فرستادهاند تا ما را زیر نظر بگیرد که مبادا یکوقت گولشان بزنیم! آه، آقایان، برایتان گران تمام میشود.»
وقتیکه آنها به هنگکنگ رسیدند، پس از تحقیق فهمیدند که عموی آئودا، از چین رفته است و خیلی ناراحت شدند.
آئودا گفت: «پس حالا چکار باید بکنم؟»
پاس پارتو گفت: «با ما سفر میکنید.»
فاگ گفت: «البته. پس، پاس پارتو برو در کشتی «کارناتیک» سه اتاق برای ما بگیر.»
پاس پارتو از اربابش و آئودا جدا شد. فیکس که آنها را زیر نظر داشت، خود را به او رساند و گفت: «من میخواهم دربارهی اربابت چند کلمه جدی صحبت کنم.»
– خیلی خوبه، اما عجله کنید. چون باید سه تا بلیت کشتی بخرم.
بعد، بلیت کشتی را خریدند و باهم به یک کافه رفتند. کارآگاه متقاعد شده بود که پاس پارتو خبر ندارد اربابش از بانک لندن دزدی کرده است.
پاس پارتو از فیکس پرسید: «راجع به چه چیز میخواستی جدی صحبت کنی؟»
فیکس گفت: «من یک کارآگاه پلیس هستم، تو باید به من کمک کنی که آقای فاگ را در هنگکنگ نگه داریم تا ورقهی جلبش از لندن برسد. او کسی است که از بانک لندن 55000 لیره دزدیده. من دو هزار لیره جایزه را با تو نصف میکنم.»
پارس پارتو که ناراحت شده بود، گفت: «من اهل دهی هستم که مردمش از این راه نان نمیخورند … حتی اگر اربابم دزد باشد که مطمئنم نیست، هرگز بهش پشت نمیکنم. من خوبیهای او را هیچوقت از یاد نمیبرم.»
– خوب! خیال کن که من حرفی نزدم! بیا یک گیلاس نوشیدنی بخوریم.
آنقدر به پاس پارتوی بیخبر از همهجا نوشیدنی داد که بیهوشش کرد. بعد از جا بلند شد و حساب را پرداخت و رفت و پاس پارتو را بیهوش در کافه به جا گذاشت. پیش خودش فکر میکرد: «خوب، آقای فاگ از ساعت حرکت کشتی کارناتیک بیخبر مانده و حتی اگر باخبر شود، مجبور است بدون این مرد فرانسوی برود.»
کارآگاه که خاطرجمع بود از پاس پارتو دیگر کاری ساخته نیست تصمیم گرفت با فاگ طرح دوستی بریزد. به همین جهت صبح روز بعد، یعنی چند ساعت پس از حرکت کشتی کارناتیک، به بندر رفت تا آنها را ببیند. وقتیکه آنها را دید، پیش رفت و گفت: «آقا، شما هم مثل من، مسافر کشتی رانگون که دیروز به اینجا آمد نبودید؟»
فاگ جواب داد: «همینطور است، آقا، ما میخواستیم با کشتی کارناتیک به یوکوهاما برویم، اما مستخدمم ناپدید شده.»
– چه بدشانسیای! گمان نمیکنم اتفاق خطرناکی برایش افتاده باشد!
آئودا که همراه فاگ بود، گفت: «آقای فاگ، آیا ممکن است بدون ما رفته باشد؟»
فاگ پاسخ داد: «گمان نمیکنم.»
فیکس گفت: «میترسم مجبور شوید یک هفته برای رسیدن یک کشتی دیگر صبر کنید.»
فیکس از اینکه در نقشهاش موفق شده بود، مغرور و خوشحال بود؛ اما خوشحالیاش را بروز نداد. بههرحال، خوشحالیاش مدت کمی ادامه یافت.
فاگ دلش نمیخواست کارش تأخیری داشته باشد. با آقای فیکس و آئودا، در بندر به جستجو پرداخت و یک کشتی خصوصی پیدا کرد و به کاپیتان کشتی گفت: «کاپیتان، من روزی 100 لیره به شما میدهم، بعلاوه اگر مرا بهموقع به کشتیای که از یوکوهاما به سانفرانسیسکو میرود، برسانید، 200 لیره هم انعام خواهم داد.»
کاپیتان گفت: «کشتی به یوکوهاما نمیرود، اما شما را به شانگهای میرسانم.»
آئودا که برای پاسی پارتو ناراحت بود، گفت: «اما پاس پارتو؟»
فاگ گفت: «من هرچه بتوانم برای پیدا کردنش میکوشم.»
فیکس گفت: «نمیدانم آیا میتوانم با شما بیایم یا نه، آقا!»
فاگ به فیکس اجازه داد که با آنها بیاید و مبلغی پول هم برای پیدا کردن پاس پارتو در اختیار پلیس گذاشت.
کشتی «تانکادر» را مثل یک کشتی تفریحی تندرو ساخته بودند. سه مسافر سوار کشتی شدند و کشتی به راه افتاد.
فیکس به فاگ گفت: «آقای فاگ، خواهش میکنم بگذارید سهم خودم را بپردازم.»
فاگ گفت: «نه، آقا. این خرج بر خرجهای روزانهی من اضافه میشود.»
وقتیکه تقریباً نصف راه طی شده بود، طوفان شدیدی درگرفت. کاپیتان کشتی برای چارهجویی نزد فاگ رفت: – آقای فاگ من پیشنهاد میکنم که به نزدیکترین بندر برویم.
– کاپیتان، من به شما پول دادم که مرا به شانگهای ببرید. از شما میخواهم که مسیرتان را عوض نکنید.
کاپیتان سلام نظامی داد و گفت: «یکراست به راهمان ادامه میدهیم.»
همان وقتیکه فاگ در راه شانگهای بود، مستخدمش به یوکوهاما رسید و پاس پارتوی بیچاره که پولی در جیبش نداشت، حیران و سرگردان شد. از خودش میپرسید که آقای فاگ کجاست و به فیکس، لعنت میفرستاد! او در نوشابه فروشی به هوش آمد و خود را به کشتی کارناتیک رسانید. در آنجا فهمید که به اربابش نگفته است کارناتیک کی حرکت خواهد کرد؛ اما کار از کار گذشته بود و کشتی حرکت کرده بود؛ و حالا او گرسنه و بیپول در یوکوهاما بود. در شهر گشت و ناگهان به یک سیرک رسید. صاحب سیرک او را استخدام کرد. کار او این بود که روی زمین باشد و چند نفر دیگر روی دست و پا و سرش بروند و یک هرم انسانی تشکیل دهند. همهی آنها دماغ مصنوعی درازی گذاشته بودند.
فاگ و آئودا وقتی به یوکوهاما رسیدند، چند ساعت وقت اضافی داشتند. به همین جهت به یک سیرک رفتند. نوبت به عملیات تشکیل هرم انسانی رسید. وقتیکه هرم تشکیل شد، تماشاچیها دست زدند؛ اما ناگهان هرم به هم ریخت و هر یک از بازیکنها به گوشهای افتادند… یکی از آنها دواندوان بهطرف فاگ آمد… و فریاد زد: «ارباب! آئودا! شما هم اینجایید!»
فاگ گفت: «بله، حالا، جوان، بیا برویم به کشتی.»
در راه، پاس پارتو سرگذشتش را برای اربابش تعریف کرد؛ اما از ماجرای فیکس حرفی نزد. در عرشهی کشتیِ ژنرال گرانت که سه بادبان داشت تا قدرتی بر قدرت بخار اضافه کرده باشد، فاگ و دوستانش امیدوار بودند که در عرض 21 روز به سانفرانسیسکو برسند و بهاینترتیب، باوجود مشکلات زیاد، فاگ شکستناپذیر، هنوز روی برنامه حرکت میکرد و از آن عقب نیفتاده بود.
فیکس هم که سوار کشتی شده بود، خیلی مواظب بود که مبادا چشم پاس پارتو به او بیفتد؛ اما یک روز، پاس پارتی با کارآگاه روبرو شد و برای فیکس دردسر زیادی به بار آمد…
پاس پارتو مشتی به چانهی فیکس زد و او را به زمین انداخت و گفت: «این هم تلافی دردسری که برای من درست کردی!»
فیکس گفت: «تو مرا کتک زدی؟ من هم سزاوار کتک بودم. حالا گوش کن تا این لحظه من دشمن آقای فاگ بودم، اما حالا با او هستم.»
پاس پارتو گفت: «آه! پس متوجه شدی که او آدم درستی است؟»
فیکس گفت: «نه! او هنوز هم در نظر من یک دزد است! همینکه پایش به خاک انگلستان برسد، توقیفش میکنم. من هر کاری میتوانستیم برای دستگیریاش کردم: کاهنهای هندی را دنبالش فرستادم؛ در هنگکنگ تو را گیج کردم و باعث شدم او به کشتی کارناتیک نرسد. حالا، آقای فاگ میخواهد به انگلستان برگردد، خوب، من تا آنجا دنبالش میروم؛ اما حالا میخواهم تا میتوانم موانع را از سر راهش بردارم … خوب. حالا … دوست هستیم.» و دستش را بهطرف پاس پارتو دراز کرد.
پاس پارتو گفت: «نه، ما باهم متحدیم؛ اما اگر علامتی از خیانت در تو دیدم، گردنت را میشکنم.»
آنها سر موعد به سانفرانسیسکو رسیدند. در تمام مدت، فاگ نه یک روز جلو بود، نه یک روز عقب. همان روز عصر، آنها سوار قطار نیویورک شدند. فیکس که همراه آنها بود، گفت: «میگویند که سابق بر این، سفر از سانفرانسیسکو به نیویورک شش ماه طول میکشید.»
فاگ گفت: «ما آن را در هفت روز تمام میکنیم و سوار کشتی بخاری که به لیورپول میرود، میشویم.»
قطار سرعتش را در میان گذرگاههای کوهستانی پایین آورد و به بیست میل در ساعت رساند. در بین راه دو توقف شد که حتی فاگ هم انتظارش را نداشت. یکبار، یک گلهی ده هزارتایی گاومیش جلو عبور قطار را گرفتند. گاوهای آخر گله هنگام غروب آفتاب، از جلو قطار رد شدند. پاس پارتو نمیدانست آنها چه جور حیواناتی هستند؛ اما از آنها دلخور بود و غرغر میکرد و میگفت: «عجب مملکتی! یک گله جلو راه قطار را میگیرد!»
در راه، فاگ به آدم مغروری به نام «کول پراکتر» برخورد و ناگهان متوجه شد که حیثیتش درخطر افتاده. کول پراکتر به فاگ توهین کرده، گفته بود مثل ناشیها ورقبازی میکند. فاگ چون انگلیسی متعصبی بود، کول پراکتر را به دوئل دعوت کرد!
کول پراکتر گفت: «قطار، یک ساعت دیگر به «پلام کریک» میرسد و ده دقیقه آنجا میایستد. در این مدت میتوانیم چند بار هفتتیرهایمان را شلیک کنیم.»
فاگ گفت: «خوب تا پلام کریک صبر میکنم.»
کول پراکتر گفت: «به گمانم اصلاً در پلام کریک بمانید!»
فاگ گفت: «کی میداند؟»
فاگ با خاطرجمعی، آئودا را مطمئن کرد و گفت: «نگران نباش آئودا، نباید بترسید.»
بعد به فیکس که سر میز بازی با آنها بود، گفت: «آقای فیکس، من شما را شاهد خودم انتخاب میکنم.»
فیکس گفت: «برای من افتخار است، آقا!»
همینکه دو دشمن خواستند در پلام کریک از قطار پیاده شوند، رئیس قطار نزد آنها رفت و گفت: «نمیتوانید اینجا از قطار پیاده شوید، آقایان. ما بیست دقیقه تأخیر داریم و نمیتوانیم صبر کنیم.»
کول پراکتر گفت: «اما من میخواهم با این آقا دوئل کنم!»
رئیس قطار گفت: «آقا من جداً متأسفم… یک فکری به خاطرم رسید، چرا همینطور که قطار حرکت میکند، دوئل نمیکنید؟»
کول پراکتر گفت: «شاید هم برای این آقا اشکالی نداشته باشد.»
فاگ گفت: «کاملاً همینطور است.»
فیکس گفت: «خوب، راستی که ما در آمریکا هستیم!»
از مسافرها خواستند که یک اِشکوب را خالی کنند تا آن دو نفر بر سر حیثیتشان با یکدیگر دوئل کنند. مسافرها باعجله اشکوب را خالی کردند.
** منظور از اشکوب، واگن قطار است.
فیکس گفت: «شما باید با اولین سوت لکوموتیو شلیک کنید.»
کول گفت: «فهمیدم.»
و فاگ گفت: «موافقم!»
ناگهان قطار تکان تندی خورد و هرکدامشان را بهسویی انداخت و در همان لحظه فریادهای وحشتناکی فضا را پر کرد.
سرخپوستهای قبیله «سو» به قطار حمله کرده بودند. صد نفر از آنها به قطار حمله کردند و ضربهای به سر راننده قطار زدند و او بیهوش شد. قطار مثل جانوری افسارگسیخته سرعت گرفته بود و پیش میرفت. سرخپوستها به بالای قطار رفتند و خود را داخل کوپهها انداختند و با مسافرین به جنگ پرداختند. پاس پارتو که سرش گرم نبرد با سرخپوستها بود، ناگهان فریادی شنید: «چطور میتوانیم جلو قطار را بگیریم حتماً با چیزی تصادف میکند.»
پاس پارتو فریاد زد: «من میدانم چطور به لکوموتیو برسم که سرخپوستها مرا نبینند.»
او زیر یکی از اشکوبها خزید و سرخپوستها او را ندیدند. سپس خود را کشانکشان از زیر اشکوبها به لکوموتیو رساند. بعد قلابهایی را که لکوموتیو را به اشکوبها وصل کرده بود، باز کرد. لکوموتیو با سرعت رفت، اما اشکوبها از سرعتشان کم شد. عاقبت به نزدیکی اردوی سربازها که در قلعهی «کیرنی» بود رسیدند. صدای تیراندازی به قلعهی کیرنی رسید و سوار نظام بهسرعت به کمک مسافران قطار رسید و سرخپوستان را فراری داد. وقتیکه تمام مسافرها را شمردند، فاگ به افسر سوارهنظام گفت: «سرکار! سه مسافر ناپدید شدهاند، مستخدم باوفای من هم یکی از آنهاست.»
افسر پرسید: «کشته شدهاند؟»
– یا کشته شدهاند یا زندانی هستند. این موضوع را باید فهمید.
فاگ و سی نفر سرباز به دنبال سرخپوستان به راه افتادند.
آئودا منتظرشان ماند. او تمام مدت، فکر و ذکرش فاگ بود. فیکس هم که منتظر بود، بیقراری میکرد و پیش خودش میگفت: «شاید رفتن آقای فاگ حقهای باشد تا بتواند با پولی که دزدیده فرار کند.»
بعد لکوموتیو را برگرداندند؛ و قطار خواست حرکت کند. آئودا به لوکوموتیوران گفت: «چرا منتظر آقای فاگ و پاس پارتو نمیشوید؟»
راننده گفت: «سه ساعت تأخیر داریم. لطفاً بفرمایید سوار شوید.» اما آئودا نرفت. فیکس هم پهلوی او ماند. شب فرارسید، اما بازهم از فاگ و پاس پارتو خبری نبود… صبح شد. بازهم آئودا و فیکس چشمبهراه بودند؛ اما چیزی جز برف که کوهها را پوشانده بود، به چشم نمیخورد… بعد ناگهان دیدند چیزی روی برف حرکت میکند. آقای فاگ و سربازها بودند. آئودا به پیشباز آنها رفت و از آمدنشان ابراز خوشحالی کرد.
پاس پارتو پرسید: «پس قطار کجاست؟»
فیکس جواب داد: «رفته. قطار بعدی تا غروب نمیرسد. باید تمام روز همینجا منتظر بمانیم.»
ناگهان مردی که یک سورتمه با خود داشت از قلعه بیرون آمد و از آقای فاگ پرسید: «آیا برای رسیدن به نیویورک خیلی عجله دارید؟»
فاگ پاسخ داد: «بله»
مرد گفت: «شاید بتوانم کمکتان کنم. شما میتوانید با سورتمهی من به ایستگاه بعدی بروید.»
فاگ سورتمه را نگاه کرد و دید بزرگ است؛ اما پناهی در مقابل برف ندارد. چارهای نبود، همه سوار شدند.
سورتمه یک بادبان داشت. بادبان را کشیدند و با بادی که میوزید عازم ایستگاه راهآهن شدند. خودشان را در پتو پیچیده بودند. در راه، گرگها به آنها حمله کردند، اما پاس پارتو با هفتتیرش آنها را کشت.
به ایستگاه اوماها رسیدند. در آنجا قطاری آمادهی حرکت به شیکاگو بود؛ سوار آن قطار شدند و ساعت چهار بعدازظهر ۱۰ دسامبر به شیکاگو رسیدند. از شیکاگو تا نیویورک 900 میل فاصله بود. کشتیای که از نیویورک به لیورپول میرفت، ساعت نه فردا شب حرکت میکرد.
آنها ساعت نه و سیوپنج دقیقه بعدازظهر روز بعد، به نیویورک رسیدند. یکی کشتی کوچک به اسم «هنریتا» آمادهی حرکت بود. بعد فاگ فهمید که مقصدش «بوردو» است. نزد کاپیتان کشتی رفت و گفت: «من میدانم که شما میخواهید به بوردو بروید، اما حاضرید مسافر ببرید؟»
– نه، من هیچوقت مسافر نمیبرم.
فاگ گفت: «حاضرید من و سه نفر دیگر را به لیورپول ببرید؟ پول خوبی بهتان میدهم!»
– نه! من میخواهم به بوردو بروم و به بوردو هم میروم.
– اما صاحبان این کشتی…
– صاحبان این کشتی، من خودم هستم. این کشتی مال من است.
– من آن را کرایه میکنم.
– نه.
موضوع جدی بود و فاگ، مصمم…
– من آن را میخرم!
-نه.
– خوب، آیا مرا به بوردو میبرید؟
– نه، حتی اگر دویست دلار هم برای هر نفر بدهید نمیبرم!
– من برای هر نفر دو هزار دلار میدهم!
– جدی میگویید؟
کاپیتان اسپیدی وقتیکه مطمئن شد فاگ جدی حرف میزند و این مقدار پول را دارد، قبول کرد و گفت: «تا یک ساعت دیگر به عرشه بیایید.»
«ما همینالان به عرشه میآییم.»
وقتیکه از بندر دور شدند، فاگ، کاپیتان اسپیدی را در اتاقی حبس کرد و با وعده، پول ملوانان را راضی کرد که به لیورپول بروند. کشتی با حداکثر سرعت، مثل یک کشتی مسافری بخاری پیش میرفت. روز 16 دسامبر که هفتاد و پنجمین روزی بود که فاگ لندن را ترک کرده بود، متصدی ماشینخانه نزد فاگ آمد و گفت: «زغالسنگ کافی نداریم که بتوانیم با حداکثر سرعت به لیورپول برسیم.»
– باوجوداین نگذارید آتش خاموش شود!… پاس پارتو، برو کاپیتان را بیاور.
پاس پارتو گفت: «او دیوانه میشود.»
بهراستی هم که کاپیتان اسپیدی وقتیکه به عرشه رسید نزدیک بود مانند بمب منفجر شود. میخواست بداند کجا بودند.
فاگ گفت: «ما در ۷۷۰ میلی لیورپول هستیم!»
– تو دزدی!
– من از تو میخواهم که کشتیات را به من بفروشی، چون باید آن را بسوزانم.
– کشتی را بسوزانید؟! کشتی پنجاههزار دلاری مرا؟
– من شصت هزار دلار میدهم. من باید غروب روز 21 دسامبر سر ساعت هشت و چهلوپنج دقیقه در لندن باشم، وگرنه بیست هزار لیره از دست میدهم. کشتی را میسوزانم، اما بدنهی فلزی کشتی و موتورش مال شما.
– موافقم! کاپیتان فاگ! کشتی حالا مال شماست!
فاگ فریاد زد: «تمام ملوانها روی عرشه بیایند. هرچه چوب در اتاقها، هست بهجای سوخت بسوزانید. پنجرهها را، چارچوبها را، همه را بسوزانید!»
در روز بیستم دسامبر، کشتی «هنریتا» فقط یک تختهی شناور بود و نه اتاقی داشت و نه دکلی. در ساعت ده آنها از «کویینزتاون» گذشتند. فیلاس فاگ برای رسیدن به لندن، بیستوچهار ساعت وقت داشت. روز ۲۱ دسامبر، ۲۰ دقیقه به ظهر مانده به لیورپول رسیدند. 9 ساعت وقت داشتند که به لندن برسند؛ اما فاگ از یک موضوع عجیب ناراحت شد: فیکس دستش را روی شانهی فاگ گذاشت و گفت: «فیلاس فاگ، به نام ملکه شما را بازداشت میکنم!»
فیلاس فاگ به زندان رفت. پاس پارتو و آئودا تمام مدت جلوی در اتاق او ایستاده بودند.
فاگ به آنها گفت: «رفقا، به گمانم پول شرطبندی را از دست بدهیم. حتی یک قطار سریعالسیر هم نمیتواند ما را به لندن برساند.»
پاس پارتو که خیلی پشیمان به نظر میرسید، گفت: «تمامش تقصیر من است! باید دربارهی این فیکس لعنتی به شما توضیح میدادم.»
ناگهان فیکس سررسید. درِ زندان را باز کرد و به فاگ گفت: «قربان… مرا ببخشید… بدبختانه شباهت زیادی داشتید… دزد واقعی را سه روز بیش دستگیر کردهاند! شما آزادید!»
فاگ به فیکس نگاه کرد و برای اولین بار در تمام عمرش سرعت عمل به خرج داد. هردو دستش را عقب برد و دو مشت به صورت فیکس کوبید و او را به زمین انداخت …
پاس پارتو گفت: «حقش بود، بهترین مشتی بود که تا حالا دیدهام!»
آئودا گفت: «باید عجله کنیم!»
فاگ گفت: «باید یک قطار سریعالسیر فوقالعاده بگیریم!»
قطار در ساعت 3 از لیورپول به راه افتاد و با سرعت فوقالعادهای بهسوی لندن رفت. فاگ نزد لوکوموتیوران ایستاده بود و میگفت: «باید امشب ساعت یک ربع به نه نزد دوستانم به کلوب بروم!»
لوکوموتیوران گفت: «دیگر بیشتر از این سرعت نمیرود، قربان!»
اما پس از همهی این حرفها، فاگ پنج دقیقه دیرتر به لندن رسید.
– «دوستان، من به خاطر پنج دقیقه بیست هزار لیره از دست دادم.»
آنها غمگین و ناراحت به خانهی فاگ رفتند.
فاگ پیش خودش فکر میکرد: «بهکلی نابود شدم. بعد از گذشتن از هزارها خطر و هزارها مانع، درحالیکه وقت اضافی هم داشتم، براثر نادانی یک کارآگاه احمق بیست هزار لیره از دست دادم.»
غروب روز بعد، فاگ با آئودا نشسته بود و حرف میزد.
فاگ به آئودا گفت: «من از تو معذرت میخواهم که به انگلستان آوردمت.»
– چرا، آقای فاگ؟
– وقتیکه تصمیم گرفتم تو را بیاورم، پولدار بودم؛ اما حالا خانهخراب شدهام!
من این را میدانم، آقای فاگ. آیا شما مرا میبخشید؟ چون من باعث تأخیر شما شدم.
– خانم، شما نمیتوانستید در هندوستان بمانید.
– اما شما چکار میکنید، آقای فاگ؟
– اما من، خانم. من به چیزی احتیاج ندارم.
– اما فقر، شما را از بین نمیبرد. شما حتماً دوست و آشنا دارید؟
– من هیچ دوست و آشنایی ندارم.
آئودا جلوتر رفت و گفت: «پس آقای فاگ؛ آیا دلتان میخواهد یک قوموخویش و یک دوست داشته باشید؟»
برای اولین بار فاگ احساساتی شد:
– چرا؛ این از همه مقدستر است… من تو را دوست دارم!
بعد پاس پارتو را خواستند تا جشن عروسی آنها را در کلیسا برای روز بعد، یعنی دوشنبه ترتیب دهد.
پاس پارتو نزد کشیش رفت و گفت: «تمنا میکنم برای فردا ترتیب جشن عروسی اربابم را بدهید.»
– اما پسرم؛ فردا یکشنبه است.
– چی! راست میگویید؟ فردا یکشنبه است؟ دوشنبه نیست؟
– البته! امروز شنبه است!
پاس پارتو مثل باد به خانه برگشت و گفت: «ارباب، ما یک روز اشتباه کردیم. امروز شنبه است. نه یکشنبه. هرچند که یک روز زود رسیدیم اما ده دقیقه بیشتر وقت نداریم که به کلوب برسیم!»
آنها بهسرعت از خانه بیرون آمدند و بهسوی کلوب رفتند که دوستان آقای فاگ در آنجا نشسته بودند و ساعتهایشان را در دست گرفته و چشم به در دوخته بودند. درست وقتیکه زنگ، یک ربع به 9 را زد، فاگ وارد شد و گفت: «آقایان، من اینجا هستم. ساعت درست یک ربع به 9 است!»
فاگ بدون آنکه خودش بداند، یک روز تمام جلو بود.
محیط کرهی زمین را به ۳۶۰ درجهی مکان تقسیم کردهاند. فاگ در سفر به مشرق یعنی بهطرف محل طلوع آفتاب، با هر درجهی مکان که پیش میرفت، چهار دقیقه زمان جلو میافتاد؛ بنابراین، وقتیکه فاگ ۳۶۰ درجهی مکان، زمین را طی کرد، بیستوچهار ساعت، یعنی یک روز جلو بود.
فاگ باز ثروت خود را به دست آورد.
وقتیکه فاگ از آئودا پرسید: «آیا هنوز هم با ازدواج موافقی؟» آئودا جواب داد: «این را تو باید بگویی. تو خانهخراب شده بودی، اما حالا بازهم ثروتمندی!»
بعد فاگ را در آغوش گرفت و گفت: «فاگ عزیزم!»
– «آئودای من!»
پاس پارتو که آنجا بود گفت: «من همینالان فهمیدم که ما این سفر را در هفتادوهشت روز تمام کردیم!»
فاگ به آئودا گفت: «تو باعث شدی که این شانس به من رو بیاورد. اگر پیشنهاد ازدواج نمیکردی، پاس پارتو به خانهی کشیش نمیرفت و از این موضوع باخبر نمیشد… بله، اگر از هندوستان نمیگذشتم، همسر عزیزم را پیدا نمیکردم.»
(این نوشته در تاریخ 12 فوریه 2022 بروزرسانی شد.)