دنیای سوفی
داستانی درباره تاریخ فلسفه
ترجمه: حسن کامشاد
چاپ اول: 1374
تایپ و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادبیات ایپابفا
آغاز رمان:
باغ عدن
… درزمانی باید چیزی از عدم به وجود آمده باشد…
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود. آدمیزاد لابد بیش از یک قطعه افزار است؟
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها، بنای دیگری نبود، خانهشان انتهای دنیا مینمود. جنگل از همانجا شروع میشد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور، در آخر کوچه پیچ تندی بود، به نام «پیچ ناخدا». احدی گذارش به اینطرفها نمیافتاد مگر در تعطیلات آخر هفته.
اوایل ماه مه بود. شاخههای سرکش نرگسهای زرد، گرد درختان میوه بعضی از باغها پیچیده بود. برگهای سبز کمرنگ درختان غان، تازه در آمده بود.
شگفتا! چگونه همهچیز در این وقت سال میشکفد! زمین که رو به گرمی نهاد و دانههای آخر برف که آب شد، خروارها گیاه سبز از خاک بیجان سر درمیآورد، چه این را سبب میشود؟
سونی در باغ را گشود، به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز آشپزخانه میریخت و میرفت طبقه بالا، اتاق خودش و به کارهای مدرسهاش میپرداخت.
گاهی نامههایی از بانک برای پدرش بود، پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غولپیکر بود و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه میآمد، دوروبر خانه پرسه میزد، باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تروتازه و مرتب میکرد. ولی وقتی میرفت و در دریا بود، دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود و آنهم به نام سوفی. روی پاکت سفید نوشتهشده بود: «سوفی آموندسن، شماره ۳ کوچه کلوور»؛ و دیگر هیچ نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
در را که بست پاکت را باز کرد. تکه کاغذی بهاندازه خود پاكت درون آن بود. روی آن نوشته بود: «تو کیستی؟»
همین و بس، فقط دو کلمه، دستنوشته و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بیتردید مال خودش بود؛ و کسی آن را در صندوق انداخته بود، کی میتوانست باشد؟
سوفی بهسرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربهاش، شِرِکان، مانند همیشه، از میان بوتهها به ایوان پرید و پیش از آنکه در بسته شود به داخل خزید.
مادر سوفی هر وقت اوقاتش تلخ بود، میگفت ما در باغوحش زندگی میکنیم. باغوحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم بهراستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سه تا ماهی رنگی شروع شد. بعد دو تا مرغ عشق آمد، سپس یک لاکپشت و آخرسر گربه نارنجی او. اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید چون مادرش تا دیروقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود و اقیانوسها را میپیمود.
سوفی کیف مدرسهاش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسهای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست. نامۀ مرموز هنوز در دستش بود.
تو کیستی؟
ایکاش میدانست. میدانست، البته که سوفی آموندسن است؛ اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود – هنوز …
(این نوشته در تاریخ 5 مارس 2021 بروزرسانی شد.)