دلقک و هیولا
مترجمان: سعید سبزیان م. – انسیه لرستانی
چاپ اول: 1389
نگارش و بازخوانی: گروه فرهنگ و ادب ایپابفا
آغاز رمان:
فصل یک
ششم آوريل ۱۸۸۱ زنی را در چهاردیواری زندان کَمبروِل به دار آویختند. طبق معمول، مراسم میبایست ساعت هشت صبح برگزار میشد. آفتاب که برآمد، بانگ نیایش سایر زندانیها بلند شد. هنگامیکه اوو را از سلول اعدامیها به میان جماعت میبردند ناقوس مرگ از نمازخانهی زندان به صدا درآمد – این جماعت عبارت بود از رئیس زندان و پزشک زندان، کششی از کلیسای کاتولیک روم که شب قبل به اعترافش گوش سپرده بود، وكیلش و دو شاهدی که از طرف وزارت کشور تعیین شده بودند. مأمور اعدام در اتاقک چوبی آنسوی حیاط در پای طناب دار انتظار میکشید – قرار بود این زن را چند سال پیش در کنار دیوارهای زندان نیو گیت و برای خوشایند جماعت عظیمی که از سر شب تا سپیدهی صبح به انتظار نشسته بود اعدام کند، اما قوانین مترقی ۱۸6۸ شانس چنین مراسمی را از او گرفت. بهاینترتیب گزینهای نبود جز همینکه باید در خلوتی نیمه ویکتوریایی و در این اتاقک چوبی بمیرد که هنوز بوی عرق کارگرانی را میداد که دو روز پیش مشغول ساختش بودند. تنها نشان احترام به احساس اوو، تابوتش بود. آن را در نقطهی حساسی از حیاط زندان گذاشته بودند تا اوو در مسیرش به سمت مرگ از کنار آن رد شود.
وقتی دعای تدفین خوانده شد دیدند که اوو هم با اشتیاق فراوان در آن شرکت کرد. محکومین باید در این لحظات رسمی ساکت بمانند اما اوو سرش را بالا گرفته بود و درحالیکه از طاق کوچک شیشهای به هوای مهآلود پشت آن خیره شده بود، با صدای بلند برای آمرزش روح خود دعا میکرد. دعای مرسوم به پایان رسید و وقتی زن از آن قطعهی چوبی بالا رفت، مأمور اعدام پشت اوو ایستاد؛ میخواست پارچهی بافتنی زبری را روی صورتش بگذارد؛ اما اوو با حرکت دستش آن را کنار زد. دستهایش را از قبل با تسمههای چرمی از پشت بسته بودند، ولی تعبیر این حرکتش چندان هم مشکل نبود. در حینی که به دو شاهد حکومتی چشم دوخته بود، جلاد، طناب را به دور گردنش انداخت (مأمور، طناب کنفی را دقیقاً مناسب قد و وزن اوو آماده کرده بود.) پیش از آنکه اهرم را بکشد و دریچهی چوبی زیر پایش باز شود زن فقط یکبار حرف زد. گفت: «ما بازهم اینجاییم!» لحظههایی که داشت جان میداد هنوز نگاهش را به آنها دوخته بود. نامش الیزابت کِری بود و سیویک سال داشت.
در لحظهی اعدام، جامهی سفیدی تنش کرده بودند. وقتی کسی را درملأعام اعدام میکردند رسم بود که لباس مرده را پاره میکردند و تکههای آن را برای یادگاری یا دفع جادو به جمعیتی میفروختند که به آنجا هجوم آورده بود؛ اما حالا دیگر زمانهای مالکیت خصوصی بود، ازاینرو لباس سفید را با احترام بسیار از بدن زن معدوم درآوردند و ساعتی بعد در همان روز به رئیس زندان تحویل دادند که آقای استیونز نام داشت؛ او هم بیهیچ حرفی لباس را از زن زندانبان قبول کرد. لزومی نمیدید جویای جسد شود؛ از قبل توافق شده بود که آن را برای پزشک قانونی لایم هاوس بفرستند که در معاینه و يافتن نشانههای ناهنجاری در مغز قاتلین تبحر داشت. بهمحض اینکه زندانبان از در خارج شد، استیونز لباس سفید را بهدقت تا زد و در کیف گِلَد استون اش گذاشت. شب که شد، در اتاق کوچکش در هورزنی رایز آن را بااحتیاط از کیفش درآورد، از بالا روی سرش کشید و تنش کرد. فقط همین تنش بود، آهی کشید و با لباس این زن اعدامی روی فرش دراز کشید.
فصل دو
حالا چه کسی داستان لايم هاوس را به یاد میآورد یا برای چه کسی اهمیت دارد سرگذشت آن موجود افسانهای را به یادش آورند؟ در میان بدویان و عبریان، «گُلِم» به معنی موجودی خیالی و افسانهای است که ساحر یا خاخامی آن را خلق کرده است؛ در معنای لغویاش «چیزی است که شکل ندارد» ولی شاید مفهومش ناشی از رعب و وحشتی باشد که در قرن پانزدهم از «آدمهای کوتوله» داشتند و تصور میکردند که در آزمایشگاههای هامبورگ و مسکو این چیز بیشکل را به هیئت آنها درمیآورند. این موجود، ترس و وحشت را به دل مردم انداخته بود. گاهی هم میگفتند از خاک سرخ یا رس خلق شده و در نیمهی قرن هجدهم، آن را با ارواح و دیوهای خونخوار مرتبط میدانستند. باید در حوادث سالهای گذشتهی لندن تحقیق کنیم تا بفهمیم این موجود چگونه در دهههای آخر قرن نوزده بازهم مانند قرونوسطا تشویش و ترس را به جان مردم انداخته بود.
نخستین قتل در دهم سپتامبر ۱۸۸۰ و در امتداد لايم هاوس رخ داد: این مکان چنانکه از نامش برمیآید، کوچهای قدیمی با خانههای محقر بود که از خیابان اصلی کوچکی به ردیفی از پلههای سنگی منتهی میشد. این پلهها درست بالای ساحل تیمز بودند. باربران طی قرون متمادی از این راه آسان برای دسترسی به لنگرگاه محمولهی قایقهای کوچکتر استفاده میکردند؛ اما به علت بازسازی این بارانداز در دههی ۱۸۳۰، به محلی پرت و دورافتاده در کرانهی سواحل گلی تبدیل شد. بوی نا و سنگ کهنه میداد، اما بوی عجیبتر و ناپایدارتری هم داشت که به قول یکی از ساکنانش بوی «پای مرده» میداد. همینجا بود که در سپیدهدم اولین روز سپتامبر، جسد «جِین کوییگ» پیدا شد. جسدش سه پاره شده و هر جزء آن روی یکی از پلههای قدیمی رها شده بود؛ سرش روی بالاترین پله بود و به تقلید تمسخرآمیز از شکل انسان، نیمتنهاش را زیر آن گذاشته بود. برخی از اعضای داخلی بدنش را هم به تیرک چوبی کنار رودخانه ميخ کرده بود. این زن روسپیای بود که مشتریانش ملوانان آن ناحیه بودند و بااینکه فقط بیستوچند سال داشت، در بین همسایگانش به «پیر بانمک» معروف شده بود. البته گزارشهای ترسناک دیلی نیوز و مورنینگ اَدوِرتایزر این تصور را در سر مردم انداخته بود که «شیطانی به شکل انسان» در این قتلها دست دارد. شش شب بعد که قتل دیگری در همان ناحیه رخ داد این فرضیه شدت بیشتری گرفت.
منطقهی یهودینشین لايم هاوس سه خيابان دورتر از بزرگراه بود. همهی ساکنان این منطقه و تمام کسانی که کنار آن سکونت داشتند، آن را با نام «اورشليم قدیم» میشناختند. در خیابان اسکوفیلد این محله، پانسیونی بود که دانشمند پیری به نام سليمان ويل در آن زندگی میکرد؛ در طبقه بالای خانهاش دو اتاق داشت که پر از کتاب و دستنوشتههای قدیمی دربارهی معارف مذهب هاسیدیم بود. سليمان هرروز صبح پیاده ازآنجا به سالن مطالعهی موزهی بریتانیا میرفت. منزلش را ساعت هشت صبح ترک میکرد و ساعت نه به خیابان گریت راسل میرسید؛ اما روز هفدهم سپتامبر از اتاقش خارج نشد. همسایهی طبقهی پایینش که در بایگانی دایرهی تأسیسات بهداشتی و عمران شهری کار میکرد، نگرانش شد و به طبقهی بالا رفت و آهسته در زد. پاسخی نشنید و با این گمان که شاید ویل مریض شده باشد، بیمهابا وارد اتاق شد. وقتی چشمش به اتاق آشفته و بههمریخته افتاد، به هیجان آمد و گفت: «عجب صحنهی جالبیه اینجا!» اما از این هیجانش چیزی نگذشت که در یکلحظه دید صحنه، خیلی هم هولناک است. دانشمند پیر را به عجیبترین شکل ممکن تکهتکه کرده بودند؛ بینیاش را بریده و روی بشقاب مسی کوچکی گذاشته بودند. قضيب و بیضههای بریدهاش هم روی صفحهی باز کتاب بود. احتمالاً داشته مطالعه میکرده که به سروقتش آمده و با این توحش جانش را گرفتهاند. نکند قاتل برای این کتاب را باز گذاشته که سرنخی به کاشفان بدهد و بفهماند به دنبال چه چیزی است؟ کارآگاهان دایرهی آگاهی «ح» فوراً فهمیدند که قاتل، قضيب سليمان را بریده و روی مدخلی طولانی در مورد «گُلِم» گذاشته است. از این ماجرا چند ساعت که گذشت، کلمهی گُلِم بهسرعت بر زبان ساکنان محلهی اورشليم قدیم و همهی اطراف آن جاری شد.
دو روز بعد، قتل دیگری در لایم هاوس رخ داد و در پی آن، خبرها دربارهی حقیقی بودن این روح شرور بالا گرفت …
(این نوشته در تاریخ ۱۵ اسفند ۱۳۹۹ بروزرسانی شد.)