کتاب داستان آموزشی کودکان
در مطب دکتر
چطوری دکتر بریم؟
آموزش مهارتهای اجتماعی و زندگی به کودکان و نونهالان
تصویرگران: علی خوش جام – یاسمن اکبری
به نام خدای مهربان
اسم این پسر سامان است. سامان پسر خیلی خوبی است. اگر یکوقت سامان مریض شود، نق نمیزند و بهانه نمیگیرد. وقتی مامان میخواهد او را به مطب دکتر ببرد، او نمیگوید: «من دکتر نمیآیم. میترسم!» چون میداند که دکترها خیلی مهربان هستند؛ همۀ بچهها را دوست دارند و برای آنها دارو و آمپول میدهند تا هر چه زودتر حالشان خوب شود و دوباره بتوانند بازی کنند.
سامان هیچوقت در مطب دکتر گریه نمیکند. وقتی وارد میشود، اول سلام میکند و بعد روی صندلی، نزدیک دکتر مینشیند. او دکتر را خیلی دوست دارد. وقتی مامان با دکتر صحبت میکند، سامان حرفی نمیزند. وقتی دکتر از او سؤال میکند، با دقت جواب میدهد؛ چون میداند که اگر با دقت به سؤالهای دکتر جواب ندهد، ممکن است دکتر بهخوبی متوجه بیماری او نشود. هر کاری را که دکتر میگوید، او بهدرستی انجام میدهد؛ مثلاً دهانش را باز میکند تا دکتر گلویش را معاینه کند. بعد از اینکه دکتر او را معاینه کرد، برایش دارو مینویسد. ممکن است بین این داروها، آمپول هم باشد.
سامان همۀ داروهایش را میخورد و بدون گریه و زاری و یا هیچ ترسی، با مادرش به درمانگاه میرود و آمپولش را میزند. او موقع خوردن دارو، اصلاً نق نمیزند و نمیگوید: «من این قرص را نمیخورم؛ چون بدمزه است! این شربت را نمیخورم؛ چون تلخ است.» او میداند که اگر داروهایش را نخورد، نهتنها حالش خوب نمیشود، بلکه روزبهروز هم بدتر میشود و همیشه بیمار و بیحال میماند. سامان آمپول زدن را دوست دارد. چون میداند که خیلی زود حالش خوب میشود و میتواند زودتر بازی کند. برای همین، اصلاً جیغوداد نمیکند و نمیگوید: «من از آمپول میترسم. آمپول درد دارد.»
سامان هر وقت مریض میشود، هر غذایی که مامان برایش درست میکند، میخورد. حتی اگر آن را دوست نداشته باشد. او نمیگوید: «وای، وای! چه سوپ بیمزهای!» یا «چه آش بیمزهای!» چون میداند که این غذاها برای آدمهای بیمار لازم است. شاید زیاد خوشمزه نباشد، اما خیلی مقوی هستند. او میداند با خوردن همین غذاها، حالش خیلی زود خوب میشود.
سامان هر وقت مریض میشود، بیشتر استراحت میکند و کمتر بازی میکند، نق نمیزند و نمیگوید: «ایوای، حوصلهام سر رفت!» چون میداند که اگر بهانه بگیرد و نق بزند، نهتنها حالش خوب نمیشود، بلکه بزرگترها را هم ناراحت میکند. او برای اینکه حوصلهاش سر نرود، با اسباببازیهایش بازی میکند. برنامههای تلویزیون را تماشا میکند و یا به برنامههای رادیو گوش میدهد.
اگر دندان سامان درد بگیرد، او همراه مادر یا پدرش به دندانپزشکی میرود. البته هیچوقت هم گریه نمیکند و نمیگوید: «من به دندانپزشکی نمیآیم… میترسم…» چون میداند که دندانپزشکی ترس ندارد. او وقتی وارد مطب دندانپزشک میشود، سلام میکند. روی صندلیِ مخصوصِ دندانپزشکی مینشیند و دندانی را که درد میکند، به دکتر نشان میدهد. وقتی دکتر آمپول را بهطرف دهان او میبرد، او اصلاً نمیترسد و گریه یا جیغوداد نمیکند، چون میداند که این کارها خیلی بد است و همه میگویند: «وای، وای! چه پسر ترسو و جیغجیغویی!» او میداند که برای از بین رفتن درد دندانش، دکتر باید یا دندانش را بکشد و یا خرابیهای آن را درست کند. برای این کارها، سامان باید صبر و تحمل داشته باشد.
اگر سامان از جایی بیفتد و دستش بشکند، دستش را گچ میگیرند. او گریه و زاری نمیکند و نق نمیزند و نمیگوید: «این گچها را از دستم باز کنید… خسته شدم… چه قدر این گچها سنگین هستند…» چون میداند که باید صبر کند تا استخوان شکستهاش دوباره جوش بخورد و خوب بشود. سامان میداند که وقتی استخوانِ شکستۀ دستش جوش خورد، گچها را از دستش باز میکنند.
اگر پای سامان بشکند، پایش را گچ میگیرند. او گریه و زاری نمیکند و نق نمیزند و نمیگوید: «این گچها را از پایم باز کنید خسته شدم… چه قدر این گچها سنگین هستند… من نمیتوانم بدوم و بازی کنم…» چون او میداند که بالاخره یک روز گچ پایش را باز میکنند و او میتواند بازهم بازی کند و بدود. سامان برای اینکه حوصلهاش سر نرود، با اسباببازیهایش بازی میکند، برنامههای کودک را تماشا میکند. او میداند اگر بهانه بگیرد و نق بزند، بزرگترهایش را ناراحت میکند.
اگر چشمهای سامان درد بگیرند، او زود به مادر یا پدرش میگوید تا آنها، او را به چشمپزشکی ببرند. وقتی او وارد مطب چشمپزشکی میشود، اول سلام میکند، بعد بادقت به حرفهای دکتر گوش میدهد. کارهایی را که دکتر از او میخواهد بهخوبی انجام میدهد. در مطب چشمپزشکی تابلویی به دیوار است که عکسهایی مثل شانه روی آن کشیدهاند: شانههایی که فقط سه تا دندانه دارند، یعنی اینطوری: «E» دندانههای بعضی از شانهها روبه بالا «Ш» یا رو به پایین «m» یا به سمت راست «E» و یا به سمت چپ «∃» هستند.
وقتی دکتر از سامان میخواهد که روی یک چشمش را با دست بگیرد، با چشم دیگرش به تابلو نگاه کند و بگوید که سرِ شانهها رو به کدام طرف است، او با دقت این کار را انجام میدهد.
سامان از اینکه شانههای روی تابلو از بالا به پایین، کوچک و کوچکتر میشوند، خوشش میآید و این کار برایش مثل بازی است؛ اما میداند که باید با دقت جواب دکتر را بدهد. اگر سامان نتواند به سؤالهای دکتر جواب بدهد، ممکن است دکتر به او عینک بدهد. اگر دکتر به سامان عینک داد، او همیشه عینکش را به چشم میزند تا چشمهایش هرچه زودتر خوب شوند. او میداند که اگر عینکش را به چشمش نزند، چشمهایش کمکم همهجا را تار میبینند. اگر هم دکتر به او قطرۀ چشم بدهد، او از مادرش میخواهد تا آن را توی چشمش بریزد. سامان هیچوقت گریه نمیکند و نمیگوید: «قطره نمیریزم! چون چشمم میسوزد.»
وقتی سامان داروهایش را میخورد و آمپولهایش را میزند و خوب استراحت میکند، خیلی زود حالش خوب میشود. وقتی حالش خوب میشود، از مادرش میپرسد: «مامان جان! آیا من پسر خوبی هستم؟ آیا از من راضی هستید؟»
مادر هم با خوشحالی او را میبوسد و میگوید: «بله! تو پسر خیلی خوبی هستی، چون وقتی هم مریض میشوی، اصلاً مرا اذیت نمیکنی. آفرین پسر گلم!»
اگر یکوقت تو هم مریض بشوی، آیا مثل سامان بچۀ خوبی هستی؟ آیا مادر و پدرت از تو راضی هستند؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)