درباره گابریل گارسیا مارکز برنده جایزه نوبل کلمبیا- سایت ایپابفا (2)

درباره گابریل گارسیا مارکز

درباره گابریل گارسیا مارکز 1

درباره گابریل گارسیا مارکز

به قلم: احمد گلشیری

برگرفته از : بهترین داستان‌های کوتاه گابريل گارسيا مارکز

تایپ و تنظیم متن: انجمن تایپ ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

به نام خدا

در ژانویه ۱۹۷۴ گروهی از چریکهای ام نوزده، یا نهضت نوزدهم آوریل، اسلحه به دست و در روز روشن، وارد موزه ملی بوگوتا، پایتخت کلمبیا شدند و شمشیر سیمون بولیوار، قهرمان ملی کمبيا را، که در آنجا نگهداری می‌شد، ربودند. چریک‌های ام نوزده با این حرکت نمادین در عین حال که در صدد بودند قدرت خود را به دولت نشان دهند می‌خواستند بگویند که اقدامات آنها لازم اقداماتی است که سیمون بولیوار برای آزادی سرزمین کلمبيا به انجام رسانده است.

چریک‌های نهضت نوزدهم آوریل در نامه‌ای که از خود در موزه به جا نهادند. از جمله نوشته بودند:

ما از آزادی برخوردار نیستیم. در این سرزمین هیچ کس آزادی ندارد. ما مردم امریکای لاتین در گرسنگی به سر می‌بریم. بی عدالتی ما را به این روز انداخته …زنجیرهایی که روزی اسپانیایی‌ها بر دست و پای ما بسته بودند و بولیوار آن‌ها را پاره کرد اکنون بار دیگر به ضرب دلارهای امریکا بر دست و پای ما بسته شده است … به این دلائل جنگ بوليوار ادامه دارد، بولیوار نمرده است. شمشیر او که تاکنون درون موزه خاک می‌خورد، اکنون صیقل پیدا کرده و در دستان ما قرار دارد.

گارسیا مارکز از سرزمین خشن کلمبیا برخاسته است. تولد او با اعتصاب مشهور کارگران کشتزارهای موز همراه بود. گفته شده است که در آن اعتصاب، که به سال ۱۹۲۸ روی داد و از رخدادهای با اهمیت تاریخ کلمبياست، نزدیک به سه هزار نفر کشته شدند. شرکت یونایتد فروت، که انحصار کشتزارهای موز را در اختیار داشت، در ابتدای قرن يستم همراه خود رفاه را به نواحی اطراف سانتا مارتا و آرکاتاکا، در شمال کلمبیا، به ارمغان آورد و تا حدودی به اقتصاد محلی یاری رساند. اعضای شرکت که همه امریکایی بودند در ابتدای ورود به کلمبيا زمین‌هایی را به خود اختصاص دادند و در آنها مجتمع‌های ساختمانی، مدرسه، استخر، زمین بازی و مراکز زندگی اجتماعی دیگر به وجود آوردند و دور آنها حصار کشیدند. اعضای شرکت یونایتد فروت حتی برای خود راه آهن کشیدند و روش آبیاری اختصاصی ابداع کردند. در مقابل، کارگران محلی در ازای کاری که به انجام می‌رساندند کاغذهایی دریافت می‌کردند که با آن‌ها می‌توانستند از فروشگاههای شرکت کالاهای ضروری خود را خریداری کنند. این کالاها را کشتی‌های اختصاصی شرکت پس از خالی کردن بارهای خود که جعبه‌های موز بود با خود به کلمبیا می‌آوردند تا خالی برنگشته باشند.

شرکت یونایتد فروت برای فرار از اعمال قوانین کار کلمیا کارگران را به صورت قراردادی استخدام می‌کرد، هنگامی که اعتصاب در کشتزارهای موز آغاز شد، شرکت ادعا کرد که در فهرست حقوق بگیران خود نام هیچ کارگری دیده نمی‌شود و اصولأكارگر ندارد. مسئولان شرکت کارت‌های استخدامی کارگران را سوزانده بودند تا آنها هیچ ادعایی نداشته باشند. گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی، مشهورترین اثر خود، این موضوع را آورده است. سخنگوی شرکت موز در جایی از رمان می‌گوید که چون کارگران موقتی استخدام شده‌اند بنابراین شرکت کسی به اسم کارگر ندارد و دادگاهی که کارگران برای احقاق حقوق خود بدان روی آوردند حکمی صادر کرد مبنی بر این که در محدوده کار آن‌ها اصولاً کارگر وجود خارجی ندارد. این ادعای باورنکردنی را، که کارگر وجود خارجی ندارد، گارسیا مارکز از خود ابداع نکرده است بلکه این حکمی بود که مقامات قضایی کلمیا به نفع شرکت یونایتد فروت صادر کردند.

شمار کسانی که در دوران کودکی گارسیا مارکز برایش تعریف کرده‌اند که در جریان قتل عام کارگران کشته شده‌اند ضد و نقیض است. برخی همسایگان او گفته‌اند که در اعتصاب کارگران کسی کشته نشد، در حالی که دیگران ادعا کرده‌اند که در میان کشته شدگان دست کم یکی از بستگان آنها به برادر با عمویی وجود داشته و هنوز در مرگش عزادارند. ژنرال كورس و ارگاس، که از جانب حکومت محافظه کار برای خواباندن شورش و اعتصاب به محل اعزام شد، گزارش کرده که در جریان قتل عام تنها نه نفر کشته شده‌اند و دیگران در کشمکش‌هایی که بعدها در گرفته به قتل رسیده‌اند. در رمان صد سال تنهایی شمار کسانی که به فرمان ژنرال کورس کشته می‌شوند از اندازه بیرون است و شامل زنان و کودکان نیز می‌شود. اغراق گارسیا مارکز در این مورد از خاطرات دوران کودکی او مایه می‌گیرد. یکی از این خاطرات مشاهده قطار بسیار طویلی است که انباشته از موز، کشتزارها را ترک می‌گوید. گارسیا مارکز در جایی گفته است: «احتمال داشت واگن‌های قطار انباشته از سه هزار مرده باشد که آنها را برای ریختن به دریا پار کرده باشند.»

گارسیا مارکز با انتشار صد سال تنهایی رئالیسم جادویی را که ترکیب خیال و واقعیت است به خوانندگان رمان معرفی کرد. رئالیسم جادویی گارسیا مارکز، که در آن طبیعت دلیل و منطق را به کناری می‌افکند، پیوسته در خدمت جهان بینی انسانی نویسنده قرار دارد.

صد سال تنهایی ابتدا در ۱۹۹۷ و در آرژانتین منتشر شد و تمامی ۸۰۰۰ نسخه چاپ اول آن در بوئنوس آیرس و در کیوسک‌های روزنامه فروشی متروی آن جا، ظرف یک هفته، به فروش رفت. چیزی نگذشت که خوانندگان کتاب در سراسر آمریکای لاتین برای خریدن آن به کیوسک‌های روزنامه فروشی و کتابفروشی ها هجوم بردند. ترجمهکتاب به زبان‌های بیگانه از مرز سی و پنج گذشت، در امریکا تنها شرکت انتشاراتی ایون یک میلیون نسخه از ترجمه آن را در ظرف مدت کوتاهی به فروش رساند.

در روسیه نیز یک میلیون نسخه اول رمان در اندک زمانی به فرش رسید. برای گارسیا مارکز تعریف کرده‌اند که در مسکو زن میانسالی کتاب صد سال تنهایی را از ابتدا تا انتها، کلمه به کلمه، رونویسی کرده تا مطمئن شود که رمان را خوانده است.

در شهر مکزیکو همین که خبر اهدای جایزه نوبل ادبیات به گارسيا مارکز پخش شد تمامی دانش آموزان یک دبیرستان جلو خانه او در محله إلى پدرگال جمع شدند و با خواندن سرود دسته جمعی به او تبریک گفتند. بعداز ظهر همان روز که گارسیا مارکز از پاسخ به تلفن‌های بی شمار دوستان و آشنایان به تنگ آمده بود، بام وي خود را سوار شد و بیرون رفت. در خیابان‌ها بسیاری از مکزیکی‌ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ به او تبریک گفتند و یک جا که ماشینش نقص پیدا کرده بود و با استارت‌های پیاپی روشن نمی‌شد، یک نفر در آن نزدیکی سرش را از اتومبیلش بیرون آورد و با صدای بلند گفت: «آهای گابو، تنها کاری که از شما بر می آد آینه که جایزه نوبل بگیرین!»

کارلوس فوئنتس، نویسنده نام آور مکزیکی، در خاطرات خود جایی نوشته است که روزی آشپزم را دیدم که سرگرم خواندن کتابی است و لحظه‌ای از آن غافل نیست و وقتی از او پرسیدم، «حالا این کتابی که میخونی چیه؟ در جوابم گفت: «صد سال تنهایی.»

چنانچه گارسیا مارکز از نبوغی برخوردار نبود و آثار ارزشمند و ماندگاری همچون صد سال تنهایی، گزارش یک مرگ، عشق سالهای وبا و خزان پدرسالار ارائه نکرده بود، با خود می‌گفتیم گزارش‌هایی که از آنها یاد کردیم و از علاقه قلبی انسان‌ها نسبت به گارسیا مارکز حکایت می‌کند، جز شایعه‌هایی بی اساس چیزی نیست. در حالی که واقعیت آن است که گارسیا مارکز تا حد بسیار زیادی از جایگاه خود به عنوان نویسنده فراتر رفته و به صورت پدیدهای مردمی در آمده، پدیده‌ای که آثارش نه تنها تحسین و احترام بلکه محبت و صمیمیت همه را برانگیخت.

اهدای جایزه نوبل ادبیات به گارسیا مارکز تأیید رسمی بر بسیاری نکته‌هاست که از جمله می‌توان به اقبال خوانندگان آثار او و به خصوص انسان دوستی تمام عیار او اشاره کرد که معیار اساسی میراث جایزه آلفرد نوبل شمرده می‌شود. معمولاً اطلاعیه‌های اهداکنندگان جوایز چندان در خور اعتنا نیست اما، در این مورد، گردانندگان جایزه نوبل ادبیات با برشمردن جنبه‌های خاص شخصيت و نویسندگی گارسیا مارکز، همچون گستره ادبی وسیع او؛ به کارگیری خلاقانه خیال در آثار او با گرایش او به چپ در سياست؛ شهرت بیش از اندازه او؛ و مهم‌تر از همه، بزرگی نبوغ آمیز و انکارناپذیر او، به اهمیت او در میان سایر برندگان اذعان داشتند.

در کشور کلمبیا، زادگاه گابریل گارسیا مارکز، تمامی مردم از پرستارها، فروشنده‌ها، کارگرها، بانکدارها، صنعتکارها، کارمندها گرفته تا دیگران گارسیا مارکز را می‌شناسند و دست کم رمان صد سال تنهایی او را خوانده‌اند و با نام خودمانی «گابو» یا «گابيتو» از او یاد می‌کنند. نام ماکوندو نیز، که ماجرای رمان صد سال تنهایی در آن می‌گذرد بر در و دیوار شهرهای کلمبیا دیده می‌شود: داروخانه ماکوندو، ساختمان ماکوندو، و حتی هتل ماکوندو. در دهه ۱۹۷۰ که در تمامی کشورهای اسپانیایی زبان صحبت از رمان صد سال تنهایی بود، گارسیا مارکز به باد می‌آورد که در سفری به کوبا با عده‌ای از روستاییان آنجا گرم صحبت می‌شود و آنها از شغل او می‌پرسند، گارسیا مارکز پاسخ می‌دهد که نویسنده‌ام و صد سال تنهایی را نوشته‌ام، آن وقت آنها همه یک صدا می گویند: «ما كوندو!»

ماکوندو که در روی هیچ نقشه‌ای به چشم نمی‌خورد وگارسیا مارکز خود آن را خلق کرده است، شهرک گرمسیری کوچکی است که یک سویش باتلاقی است و در سوی دیگرش رشته کوهی به چشم می‌خورد. در فاصله سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۱۸، یعنی دوران موز، شکارچیان ثروت بدان روی آوردند. هنگامی که شرکت موز آنجا را ترک گفت فراوانی نیز از آن رخت بریست. در ماکوند و کسی آسوده سر بر بالش نمی‌گذارد، محیطی آکنده از بی اطمینانی و بدگمانی به خشونت آن دامن می زند. ماکوندو بجز صد سال تنهایی مکان بسیاری از داستانهای گارسيا مارکز نیز هست.

در صد سال تنهایی، که سرگذشت چندین نسل از خانواده بوئنديا گزارش می‌شود، مرز میان واقعیت و خیال از بین می‌رود و توانایی و اطمینان ما در تمایز میان این دو کاهش می‌یابد. صد سال تنهایی در واقع استعاره شرایط زندگی آدمی است، نمایش جبر فولادینی است که بر زندگی آدمها حکومت می‌کند. تنهایی، خشونت و نفرینی که در سايه آن خانواده بوئندیا در رنجند، همه و همه بینش تراژدی گونه گارسیا مارکز را تصویر می‌کند.

آنچه در خصوص این رمان در خور اهمیت است آن است که نویسنده آن در زمینه مسائل سیاسی از تمایلات چپگرایانه برخوردار است اما، در عین حال، با تخيلات خيالبافانه خود، که ریشه در فولکلور کارائیب و شگردهای غربی دارد، اصول کهنه رئالیسم را نادیده می‌گیرد و به یاری جادوی کلام، آن را به کناری می‌افکند و رویدادهایی غریب را همچون کشیشی که از زمین بلند می‌شود؛ گل‌های زردی که به صورت باران بر زمین می‌بارد؛ با كره زیبایی که به آسمان پرواز می‌کند؛ و قتل عامی که مقامات حکومتی یک شبه از حافظه می‌داند، همه به آسانی تمام در نظر مجسم می‌کند.

در میان انواع خیالاتی که در آثار گارسیا مارکز نقش برجسته دارند می‌توان به اغراق‌های آمیخته با هنر او اشاره کرد، همچون بارانی که در ماکوندو کمابیش پنج سال به طول می‌انجامد یا خودکامه‌ای که در خزان پدرسالار دو قرن زندگی می‌کنند. آنگونه که گارسیا مارکز می‌بیند عدم توازن همچنین بخشی از واقعیت را در آمریکای لاتین تشکیل می‌دهد و مثلاً رودخانه‌ها آنقدر پهناورند که ساحل مقابل آنها با چشم دیده نمی‌شود یا طوفان‌ها با آن قدرت ویرانگرشان در هیچ جای جهان نظیر ندارند. و برای نشان دادن این عدم توازن، تخیل گارسیا مارکز ناگزیر به اغراق بیش‌تر متوسل می‌شود، تاریخ را همچون داستانی طولانی باز می‌گوید، و پدرسالاری ۱۰۷ تا ۲۳۲ ساله را برابر دیدگان ما می‌گذارد که خود صورت تکثیر یافته خودکامه‌هایی همچون خوان وینسنته گوس، رافائل لئونیداس تروخیو و خانواده سو موزای حقیقی است.

صد سال تنهایی در عین حال رمانی درباره سیاست است و به مسائلی چون جنگ‌های داخلی، اعتصاب‌ها و سرکوب‌های نظامی می‌پردازد، مسائلی که به یاري تخیل مردی آفرینش دوباره می‌یابند که یکی از نویسندگان بزرگ سیاسی شناخته شده است. گارسیا مارکز، در واقع، با بینش غیر معمول خود اعماق زوایای قدرت را می‌کاود، گویی می‌خواهد بدین پرسش روزمره مردم آمریکای لاتین پاسخ گوید که چه کسی صاحب قدرت است؟

گارسیا مارکز هر چند روشنفکر چپگراست اما هیچ گاه به حزبی پیوسته است. خودش گفته است: «من به اجبار دنبال سیاست رفته‌ام. چنانچه اهل امریکای لاتین نبودم هرگز گرد سیاست نمی‌گشتم. اما وقتی روشنفکری با مسائلی چون ناپدید شدن افراد، فقر و جهل روبه رو باشد ناگزیر به سیاست روی می‌آورد.»

در سال ۱۹۷۱ که فیدل کاسترو إبر تو پادیا، شاعر معروف کوبایی، را به زندان انداخت، گارسیا مارکز همچون دیگر نویسندگان امریکای لاتین نگران شد اما بر خلاف آنها که رابطه خود را با کوبا قطع کردند کار فیدل کاسترو را صرفاً «اشتباه»خواند و قول داد «از درون» با چنین سیاهکاری هایی مبارزه کند. گارسیا مارکز در عین حال به این نتیجه رسید که روشنفکران تنها هنگامی به فیدل کاسترو و انقلاب او پشت می‌کنند که دشواری‌هایی برای روشنفکران کوبا به وجود می‌آید و گفت: «این قهر کردنها حاصل ناپختگی سیاسی است.

گارسیا مارکز در سال ۱۹۷۴ مجله‌ای را در بوگوتا، پایتخت کلمبیا، به نام آلترناتیوا تأسیس کرد و خود مقالاتی را در آن به چاپ رساند. در این مجله، او از جمله مقالاتی درباره آزادی کشور آنگولا و آخرین روزهای سالوادور آلنده، رئیس جمهور شیلی، که در کودتای نظامی سال ۱۹۷۳ کشته شد به چاپ رساند. این مجله در سال ۱۹۸۰ به دنبال انفجار بمبی در دفتر آن تعطیل شد. در اوائل دهه ۱۹۸۰ گارسیا مارکز از دولت مکزیک درخواست پناهندگی سیاسی کرد چون چریکهای ام نوزده در جایی ادعا کرده بودند که گارسيا مارکز به آنها کمک مالی می‌رساند و حکومت کلمیانیز نام او را در فهرست کسانی به ثبت رساند که باید دستگیر شوند.

گارسیا مارکز در صد سال تنهایی تنها به سیاست نمی‌پردازد درونمایه های جدی رمان او در فضایی از خیالپردازی، رویدادهای جادویی و معجزه آسا و شوخ طبعی‌های شیطنت آمیز پنهان است. او در جایی می‌گوید: «من تنها در برابر واقعیت‌های سیاسی و اجتماعی کشورم متعهد نیستم بلکه خود را به تمامی واقعیت‌های جهان متعهد می‌بینم.»

گابریل گارسیا مارکز در 6 مارس ۱۹۲۸ در آرکاتاکای کلمبیا، که روزی از کشتزارهای موز تشکیل می‌شد به دنیا آمد. افراد این شهرک آدم‌هایی بودند که از جنگ‌های داخلی کلمبیا، که صد سالی به درازا کشیده بود، گریخته بودند. شرکت یونایتد فروت که بخشی از آرکاتا کا را در اختیار گرفته بود، برای کارگران خود کلبه‌های کوچکی با سقف‌های حلبی ساخته بود و به این ترتیب شهرک را وسعت بخشیده بود.

در آرکاتا کا بجز آمریکایی‌ها که مزارع موز را در اختیار داشتند، اسلاف بردگان سیاه پوست، سرخپوستان گواخيرو، مهاجران خاورمیانه، دورگه‌ها و مستروزوها زندگی می‌کردند. به این ترتیب گارسیا مارکز در میان فرهنگ‌های گوناگون که آمیخته به سحر و جادو نیز بودند و از افريقا و آسیا آورده شده بودند، بار آمد.

پدرش گابريل إليخيوگارسیا، تلگرافچی بود و مادرش سانتیاگو مارکز، به سرشناس‌ترین خانواده آرکاتا کا تعلق داشت. پدربزرگ مادری‌اش، سرهنگ نیکلاس مارکز، در جنگ‌های داخلی جنگیده بود و سرپرستی ده دوازده نفر از کودکان نامشروع را بر عهده داشت. سرهنگ به این دلیل که خواستگار دخترش طرفدار محافظه کاران بود و با زنان زیادی دیده شده بود، به او پاسخ منفی داده بود. اما گابريل إليخیو گارسيا سماجت نشان داده و بی وقفه برای سانتیاگو تلگرام فرستاده بود. سرانجام هم تلگرام‌ها کار خود را کرده بود و سرهنگ مارکز که سر سختی خواستگار را دیده بود ناگزیر با ازدواج غریبه با دخترش موافقت کرده بود.

پس از به دنیا آمدن گارسیا مارکز، پدربزرگ و مادربزرگ مادری او را نزد خود بردند تا بزرگ کنند. در کارائیب سپردن کودکی که پدر و مادرش دست به دهان باشند به دست پدربزرگ و مادربزرگ کودک امری عادی است. به این ترتیب، گارسیا مارکز در کنار پدربزرگ و مادر بزرگ و عمه‌هایش در خانه‌ای جادار و بزرگ تربیت شد. گارسيا مارکز از این خانه به عنوان خانه‌ای جن زده یاد می‌کند:

در هر اتاق آدمهای مرده و خاطراتی نهفته بود و پس از ساعت شش غروب، خانه به صورت جایی نفوذناپذیر در می‌آمد. دنیایی بود آکنده از ترس. از اتاقها دائم صدای پچ پچ می‌آمد. در خانه اتاقی وجود داشت که عمه پترا در آن مرده بود. اتاقی وجود داشت که عمو لازارو مرده بود. بنابراین شب‌ها نمی‌شد قدم از قدم برداشت چون تعداد مرده‌ها بیش از زنده‌ها بود. هوا که تاریک می‌شد من در گوشه‌ای می‌نشستم و با خودم می‌گفتم، از اینجا تکان نخور، چون در غیر این صورت عمه پترا که در اتاقش جا خوش کرده یا عمو لازارون که در آن یکی اتاق است، سر و کله‌شان پیدا می‌شود و سر جایم میخکوب شده بودم.

و درباره پدربزرگ مادری‌اش می‌گوید:

مرا به مسیر می‌برد و او بود که سینما را به من شناساند. او با آن چیزهای واقعی و خیالی که برایم تعریف می‌کرد و همه برای من واقعی بود، در واقع بند ناف من به حساب می‌آمد. او در عین حال فرشته نگهبان من بود و من بهترین رابطه را با او داشتم.

با این همه، گارسیا مارکز خبر داشت که پدربزرگش مردی را کشته است. روزی که پدربزرگ او را به سیرک می‌برد برایش ماجرا را تعریف کرد و گفت: «نمیدونی آدم مرده چقدر سنگینه!»

این صحنه دقیقاً در رمان صد سال تنهایی آمده است. خوزه آرکادیو بوئندیا، بنیانگذار ماکوندو، روح مردی را که کشته است می‌بیند که پیوسته بمه سراغش می‌آید و می‌گوید: «بار وجدان بر دوش ما سنگینی می کنه.

عمه فرانسیسکا نیز در آن خانه درندشت در آرکاتاکا زندگی می‌کرد. او همچون آرمانتا، در رمان صد سال تنهایی، کفن خود را می‌بافد و وقتی که کفن آماده شد، همان طور که قول داده دراز می‌کشد و می‌میرد. در شهرک آرکاتا کا کشیشی نیز زندگی می‌کرد که، به گفته مردم، مقامی آن قدر والا داشت که در طول مراسم عشای ربانی هر وقت جام را بلند می‌کرد از روی زمین بلند می‌شد. او در صد سال تنهایی هرگاه شیر کاکائو می‌نوشد از روی زمین بلند می‌شود.

مادر بزرگ گارسیا مارکز بیشترین تأثیر را بر شگرد داستان نویسی او داشت، او برایش قصه می‌گفت یا داستان‌های خانوادگی تعریف می‌کرد و به خصوص از چیزهایی می‌گفت که در خواب‌هایش می‌دید. خاطرات مادربزرگ آکنده از سحر و جادو، خرافات و چیزهای خارق العاده بود و شبها قصه‌هایی از آدم‌های مرده و جهان دیگر به زبان می‌آورد که گابریل کوچولو در عين مسحور شدن مو بر تنش سیخ می‌شد.

یکی از داستانهایی را که مادر بزرگ برایش تعریف کرده داستان دختری است که همراه فروشنده دوره گردی می‌گریزد. مادربزرگ برای آن که داستان را به پایان برده باشد می‌گوید که دختر به آسمان رفته است. گارسیا مارکز در صد سال تنهایی داستان را به صورت صعود رمدیوس خوشگله به آسمان تغییر می‌دهد و برای این که آن را باور کردنی جلوه دهد به فکر فرو می‌رود که چگونه آن را ارائه دهد. تا این که روزی در شهر مکزیکو شاهد کارهای پیشخدمت خانه همسایه می‌شود که لباس‌ها را روی بند رخت پهن می‌کرده و به این ترتیب تصویر لازم به دست می‌آید و ردیوس خوشگله در حالی که دارد ملافه‌های خشک شده را تا می‌کند به آسمان پرواز می‌کند.

در جایی از رمان صد سال تنهایی همچنین، به دنبال مرگ او رسولا و به احترام درگذشت او هزارها پرنده از آسمان به زمین می افتند. گارسيا مارکز این صحنه را از دوران روزنامه نگاری خود به یاد دارد و می‌گوید تغییرات جوی سبب مرگ میلیونها پرنده شد و امواج لاشه آنها را به ساحل اکوادور و کلمبیا می‌آوردند.

لحن گارسیا مارکز در نوشتن رمان صد سال تنهایی همان لحنی است که مادربزرگش به هنگام قصه گویی به کار می‌گرفت: لحنی خونسرد و بدون احساس و حالت چهره‌اش آن قدر خشک و بی روح بود که گارسيا مارکز در واقعیت آنچه مادربزرگش بر زبان می‌آورد تردید به خود را نمی‌داد.

هنگامی که گارسیا مارکز هشت ساله شد پدربزرگش درگذشت و او ناگزیر پیش پدر و مادرش رفت. البته در آنجا زیاد نماند، می‌گوید: «در خانه‌ای زندگی می‌کردم که هر سال بچه دیگری متولد می‌شد. وقتی سیزده ساله شدم هشت برادر داشتم.» آن وقت به این نتیجه رسید که تنها راه حل ترک خانه است، هم برای بقای خود و هم برای کاستن از بار سنگین خانواده. سپس به مدرسه‌ای شبانه روزی در بارانكيا رفت.

در ۱۹۴۰ راهی پایتخت کلمبیا، بوگوتا، شد و در دبیرستانی ویژه تیزهوشان نام نویسی کرد. در بوگوتا مردها را می‌دید که همه بدون استثنا لباس سیاه پوشیده‌اند و کلاه بر سر دارند. از حضور زن در کوچه‌ها و خیابان‌ها نیز خبری نبود. موضوع دیگری که در آن شهر آزارش می‌داد باران ریز مداو می‌بود که تمامی نداشت.

در سن شانزده سالگی و به دنبال مرگ مادربزرگ به زادگاهش، آرکاتا کا، برگشت تا خانه آبا اجدادی را بفروشد. این سفر که مادرش نیز همراه او بود، انگیزه نوشتن رمان بزرگ او، صد سال تنهایی، شد. گارسيا مارکز سپس در دانشگاه ملی بوگوتا نام نویسی کرد و در رشته حقوق به تحصیل پرداخت.

در ۱۹۴۹ تحولی در زندگی‌اش به وجود آمد، یکی از دوستان مجموعه داستان فرانتس کافکا را به او داد. او داستان امسخ» را از این مجموعه خواند و مسحور رویدادهای آن شد و دریافت آنچه می‌خواند با ادبیاتی که در دبیرستان به او آموخته‌اند به کلی متفاوت است. گارسيا مارکز می‌گوید: «داستان‌های کوتاه کافکا در من تمایل به نوشتن را به وجود آورد. اولین داستانش را با عنوان «تسليم سوم، در سال اول دانشگاه نوشت. این داستان برنده جایزه شد و در روزنامه آل اسپکتاتور به چاپ رسید. سردبیر روزنامه او را «نابغه جدید ادبیات کلمیاه خواند.

برخی به دنبال خواندن اولین داستان کوتاه گارسیا مارکز گفتند که او از آثار جیمز جویس، نویسنده ایرلندی، تأثیر پذیرفته است. گارسیا مارکز که تا آن وقت جویس را نمی‌شناخت و حتی یک اثر از او نخوانده بود کنجکاو شد و به خواندن رمان اولی پرداخت. به دنبال مطالعه این رمان بود که گفت و گوی درونی را کشف کرد. گارسیا مارکز پس از مدتی و به دنبال خواندن آثار ویرجینیا وولف، نویسنده انگلیسی، پی برد که وولف شیوه گفت و گوی درونی را بسیار بهتر از جیمز جویس به کار گرفته است. از آن پس داستان‌های کوتاه او به طور مرتب در روزنامه آل اسپکتاتور چاپ شد.

در نهم آوریل ۱۹۴۸ خورخه گایتان، سناتور آزادیخواه، که با گزارش خود در خصوص اعتصاب کارگران کشتزارهای موز، در سال ۱۹۲۸، شهرتی به هم زده بود، ترور شد. دانشگاه ملی بوگوتا به تعطیل کشانده شد و گارسیا مارکز به دانشگاه کار تاجنا انتقال پیدا کرد.

در دانشگاه کارتانا بجز درس‌های رشته حقوق آثار فاکنر را نیز خواند و کشف کرد که دنیای فاکنر، دنیای جنوب آمریکا، بسیار شبیه دنیای اوست و به دست آدمهای همسان خلق شده است و فاكنر را نویسنده آمریکای لاتینی خواند و حتی گفت که دنیای فاکنر همان دنیای خلیج مکزیک و امریکای لاتین است که او در آنها بار آمده است.

در ۱۹۵۰ گارسیا مارکز به شهر بارانکیای کلمبيا رفت و با یکی از سازنده‌ترین دوران زندگی‌اش رو به رو شد در بارانكيا و در کافه کلمبیای آنجا گروهی دور هم گرد می‌آمدند که شیفته اديات بودند. این گروه به ویژه به آثار نویسندگانی چون ویلیام فاکنر، جیمز جویس و ارنست همینگوی علاقه نشان می‌دادند و درباره آنها به بحث می‌پرداختند. گارسیا مارکز به این جمع پیوست. در این گروه نقش رامون وینیس، که نمایشنامه نویسی تبعیدی بود و در بارانکا کتابفروشی معتبر و ارزشمندی به راه انداخته بود، بسیار تأثیرگذار بود. یاران کافه کلمبیا در جمع خود نویسندگان بسیاری را، چه کلاسیک و چه نو، کشف کردند. یکی از آثاری که به خصوص مورد توجه این جمع قرار گرفت، داستان «مسخ کافکا » بود که در آن انسانی تبدیل به حشره می‌شود. مطالعه همین داستان بود که سبب شد گارسیا مارکز نویسندگی را جدی بگیرد.

گارسیا مارکز که در این زمان تنگدست بود و بعداز ظهرها روی رمان طوفان برگ کار می‌کرد، در بالاخانه‌ای در محله كاله دل کریمن، محله روسپی‌ها، روزگار می‌گذراند. یکی از این روسپی‌ها بوفه میا نام داشت و گارسیا مارکز بعدها او را در رمان صد سال تنهایی، بانام نیگو مانتا، جاودانه کرد.

گارسیا مارکز در این دوران به شغل‌های مختلفی می‌پرداخت. یکی از این شغل‌ها فروش دایرة المعارف بود که برای انجام آن ناگزیر بود از این شهر و به آن شهر برود. به این ترتیب سفر به دور كلمبيا را آغاز کرد. در یکی از این سفرها بود که با نوه مردی برخورد که پدربزرگش او را کشته بود.

در ۱۹۵۴ راهی بوگونا شد و کار روزنامه نگاری را به طور جدی دنبال کرد و در روزنامه إلى اسپکتاتور، یکی از دو روزنامه معتبر کلمبیا، به نوشتن نقد فیلم مشغول شد. گارسیا مارکز سپس از طرف همین روزنامه برای تهیه گزارش به رم رفت. در آنجا در مرکز سینمای تجربی رم نام نویسی کرد و در رشته کارگردانی و به خصوص فیلمنامه نویسی به تحصیل پرداخت. پس از چندی به ژنو و پاریس رفت و از کشورهای اروپای شرقی نیز دیدن کرد.

در ۱۹۵۵ دیکتاتور کلمبیا، روخاس پینا، روزنامه إل اسپکتاتور را تعطیل کرد و گارسیا مارکز در اروپا به عبث در انتظار رسیدن چک حقوقش از زادگاه خود روزها را با دلهره می‌گذراند. بدین ترتیب دوران پریشانی او در اروپا آغاز شد و یک سالی را با تنگدستی در متلی ترسناک سپری کرد. صاحب هتل که می‌دید او پیوسته در اتاقش سرگرم کار است به او اطمینان کرد؛ هر چند صدای ماشین تحریرش، که تا دیروقت شب به گوش می‌رسید، ساکنان اتاق‌های اطراف را از هتل می‌تاراند.

گارسیا مارکز معمولاً آثارش را برای دوستانش می‌خواند. هنگامی که آنها از موقعیت ناگوار او در اروپا آگاه شدند به فکر رمان طوفان برگ او افتادند که برایشان خوانده بود. دوستان نسخه دستنویس را در کشو میز کارش پیدا کردند و آن را به دست ناشری سپردند. بدین ترتیب، نخستین رمان گارسیا مارکز در بوگوتا و در غیاب نویسنده آن چاپ و منتشر شد.

گارسیا مارکز پس از مدتی سرانجام به امریکای لاتین بازگشت اما به کلمبیا نرفت بلکه راهی کشور ونزوئلا شد؛ چون دیکتاتور کلمبیا همچنان بر مسند قدرت جا خوش کرده بود.

در ۱۹۵۹ که اولین فرزند گارسیا مارکز، رودریگو، به دنیا آمد، گارسیا مارکز با دشواری بی سابقه‌ای روبه رو شد و آن این بود که در کلمبيا برای صدور شناسنامه هر نوزاد نخست باید آن نوزاد مراسم غسل تعمید را پشت سر گذاشته باشد و از آن جا که گارسیا مارکز به مسیحیت اعتقادی نداشت نمی‌خواست زیر بار رعایت مراسم ياد شده برود. و چون صدور شناسنامه امری ضروری بود گارسیا مارکز به طور جدی به فکر فرو رفت. در این وقت بود که به یاد کامیلو تورس افتاد. کامیلو تورس دوست و همکلاس گارسیا مارکز در دوران تحصیل در دانشگاه ملی بوگوتا بود. آن دو عضو شورای سردبیری مجله دانشگاه بودند و مثل بسیاری دیگر از دانشجویان به مسائل سیاسی علاقه داشتند و مطلب می‌نوشتند. اما بعدها تورس از خانه گریخت و خود را به حوزه علمیه شهر چیکین کوئیرا رساند و با این که مادر تورس باکشیش شدن فرزندش مخالف بود و يكبار نیز او را کشان کشان به خانه برده بود اما تورس سرانجام به لباس کشیشی در آمده بود. دوستان و به خصوص گارسیا مارکز باور نمی‌کردند که تورس با آن افکار انقلابی و رفتار روشنفکرانه روزی کشیش از آب در آید.

روزی که بحث وجود خدا پیش آمده بود وگارسیا مارکز به او گفته بود: «آخر تو که به خدا اعتقاد نداری.» و او جواب داده بود: «چرا، اعتقاد دارم.» گارسيا مارکز با قاطعیت گفته بود: «نه، به تو نمی‌آید.» و اضافه کرده بود: «کشیشی که سیگار بکشد، کافه نشین باشد، درباره سیاست و مسائل اجتماعی داد سخن بدهد و توجه زنها را به خود جلب کند دیگر کشش نیست.»

به این ترتیب، گارسیا مارکز کشیش ایده آل را یافته بود. آن وقت به دنبال او گشته بود و موضوع را با او در میان گذاشته بود و تورس موافقت کرده بود که فرزند گارسیا مارکز را غسل تعمید دهد.

در روز مراسم، گارسیا مارکز، همسرش مرسدس و تمامی دوستان و بستگان خانواده گارسیا مارکز در کلیسا جمع شده بودند. کامیلو تورس دعاهای لازم را خواند و سپس گفت: «هر کس معتقد است تن مسیح در تن این نوزاد حلول می‌کند زانو بزند.» بجز سرخپوستی که تصادف جلو در کلیسا ایستاده بود، هیچ کدام از حاضران به صحبت كاميلو تورس اعتنا نکردند و زانو نزدند. تورس سپس آب غسل تعمید را بر سر رودریگو ریخت و مراسم را به پایان برد. در پایان که همه از کلیسا بیرون رفتند و به طرف خانه‌های خود به راه افتادند، كامیلو تورس با عصبانیت خطاب به جمع دوستان و آشنایان گارسیا مارکز گفت: «پدرسوخته‌ها، دست کم می‌خواستید به خاطر رعایت ادب هم که شده زانو بزنید.»

كاميلو تورس بعدها نهضت جبهه متحد را بنا نهاد و پس از چندی به عضویت ارتش آزادی بخش در آمد. او سرانجام در ۱۹۹۹ در جنگ با ارتش کلمبیا کشته شد.

گارسیا مارکز در ۱۹۹۰، یک سال پس از انقلاب کوبا و به قدرت رسیدن فيدل كاسترو، به کوبا رفت و برای خبرگزاری کوبایی پرسنا لاتينا به کار پرداخت. از این تاریخ به بعد بود که تهدید کوبایی‌های تبعیدی آغاز شد و او ناگزیر میله‌ای آهنی را کنار میز تحریرش نگه می‌داشت. به این ترتیب، کار با خبرگزاری کوبا برایش گرفتاری به وجود آورد. یک روز که با اتومیلش به طرف کوئینز نیویورک، که موقتاً در آنجا زندگی می‌کرد، در حرکت بود، اتویلی را دید که به موازات اتومبیل او و به سرعت در حرکت است. گارسیا مارکز ناگهان لوله تفنگی را دید که از درون اتومبیل دیگر به طرفش نشانه رفته است. با این همه، میدان را خالی نکرد و همچنان به کار برای آن خبرگزاری ادامه داد.

برنامه کارگابریل گارسیا مارکز سال‌ها است که تغییر نکرده. او صبحها را صرفاً به نوشتن اختصاص داده است. ساعت 6 صبح از خواب بیدار می‌شود، در رختخواب خرد خرد یک فنجان قهوه می‌نوشد و روزنامه می‌خواند. سپس لباس نوشتن که لباس کار آبی رنگ زیپ داری است، می‌پوشد و چنانچه در مکزیکو باشد، به اتاق کار خود در خانه ویلایی پشت حیاط خانه‌اش می‌رود و تا ساعت یک یا دو بعد از ظهر به نوشتن مشغول می‌شود. رعایت انضباط در کار نوشتن از اصول نویسندگی اوست. او دریافته است که، برخلاف روزهای جوانی، دیگر نمی‌تواند در هتل‌ها و اتاق‌های دیگران کار کند. در دهه ۱۹۷۰، که دو پسرش کوچکتر بودند، بدون هیچ دردسری تا ساعت دو یا حتی دو و نیم می‌نوشت.

همسرش، مرسدس، به تلفن‌ها می‌رسد و نمی‌گذارد کسی در چنین ساعت‌هایی مزاحم کارش شود. ناهار را به عادت اسپانیایی‌ها، بین ساعت 2.5 تا ۳ بعداز ظهر می‌خورد. بعدازظهرها مطالعه می‌کند یا به موسیقی گوش می‌دهد، می‌گوید: «من پیوسته به موسیقی گوش می‌دهم بجز وقتی به نوشتن مشغول باشم.»

در مدتی که گارسیا مارکز رمان عشق سالهای وبا را می‌نوشت و او و همسرش در کار تاچنا، نزدیک دریا، زندگی می‌کردند؛ مرسدس ناهار تهیه می‌کرد و با خود به کنار دریا می‌برد. در آنجا با دوستان به انتظار آمدن گارسيا مارکز می‌ماند. همسرش از مهمانان هر روز با گارسیا مارکز حرفی نمی‌زند؛ بنابراین خود این موضوع تجربه جالبی برای او بود. عصرها راهی خیابان‌ها می‌شد. گارسیا مارکز گفته است: «به دنبال جاهایی بودم که آدم‌های رمانم به آن جاها رفت و آمد داشتند. می‌خواستم فضا و گفت وگوها را حس کنم. به این ترتیب صبح روز بعد چیزهای تازه‌ای از خیابان برای نوشتن همراه داشتم.»

گارسیا مارکز در سالهای آغاز نویسندگی پرکار بود. می‌گوید: «برای روزنامه آل اسپكتاتور کار می‌کردم. هفته‌ای دست کم سه داستان کوتاه می‌نوشتم. هر روز سرمقاله و نقد فیلم می‌نوشتم. سپس شب هنگام، که همه به خانه رفته بودند در دفتر روزنامه می‌ماندم و روی رمانی که در دست داشتم کار می‌کردم. از صدای دستگاه‌های چاپ لاینوتایپ، که به صدای ریزش باران می‌ماند، خوشم می‌آمد. اگر آنها خاموش می‌شدند و سکوت ایجاد می‌شد نمی‌توانستم کار کنم.»

گارسیا مارکز رمان ساعت شوم را، هنگامی که در هتلی در کارتیه لاتين پاریس سکونت داشت، آغاز کرد. سپس تصمیم گرفت به جای آن روی اثر دیگرش، «کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» کار کند. اثر را یازده بار پاکنویس کرد و به گفته خودش چون درست از کار در نیامد آن را با نوار رنگی بست و در ته چمدانش انداخت.

در ۱۹۵۹ هشت داستان از مجموعه تشییع جنازه مادربزرگ را به پایان رساند و آنها را نیز به کناری انداخت تا این که دوستش، آلوارو موتیس، که در شهر مکزیکو زندانی بود، درخواست کرد چیزی برای خواندن به او بدهد تا درون زندان مطالعه کند. آلوارو مونیس دست نویس داستان‌ها را در اختیار داشت تا این که در ۱۹۹۲ از زندان آزاد شد و آنها را برای چاپ به انتشارات دانشگاه وراکروز سپرد.

ماريو بارگاس یوسا، نویسنده مشهور اهل پرو، نوشته است: «واقعیت ماجرا این است که گارسیا مارکز بدون سماجت دوستانش شاید امروز نویسنده‌ای گمنام بود. زیرا اکثر آثارش با همت و یاری آنها به چاپ رسیده است.»

در عین حال او هر کدام از آثارش را در یک شهر نوشته است. هنگامی که در شهر ایده تالش، مکزیکو، به کار روزنامه نگاری و نوشتن نقد فیلم مشغول بود ناگهان ابتدای رمان صد سال تنهایی که سالها ذهنش را به خود مشغول داشته بود برایش متبلور شد. او که همراه خانواده و با اتومبیل مدل اپل خود عازم شهر بود، تک تک واژه‌های فصل اول رمان در نظرش مجسم شد و تنها کاری که می‌بایست انجام می‌داد این بود که آنها را برای ماشین نویسی دیکته کند.

در بازگشت از سفر به همسرش، مرسدس، گفت: «مزاحم من نشو، به خصوص در مورد پول و هزینه‌های خونه مزاحم من نشو.» و سپس مدت هجده ماه پیاپی مشغول نوشتن رمان شد. مرسدس مقداری از آثاث خانه را به گروگذاشت و از برخی دوستان وام گرفت. هنگامی که دست نویس رمان صد سال تنهایی در ۱۹۹۷ آماده شد، خانواده که حالا هزینه نگهداری دو پسر را نیز بر عهده داشت مبلغ 10000 دلار مقروض بود. روزی که گارسیا مارکز و مرسدس به اداره پست رفتند تا نسخه حروفچینی شده را برای ناشر به آرژانتین بفرستند، پولی که در جیب داشتند به 160 پسو، که هزینه ارسال نسخه حروفچینی شده بود، نمی‌رسید. آن‌ها ناگزیر نیمی از کتاب را فرستادند و هزینه ارسال نیمه دیگر را با گرو گذاشتن سشوار مرسدس و چند لوازم دیگر تأمین کردند. پس از فرستادن نسخه حروفچینی شده، مرسدس گفت: «حالا تنها چیزی که باید منتظرش باشیم این است که کتاب ارزش چاپ شدن نداشته باشد.»

گارسیا مارکز خود از موفقیت آنی و خارق العاده رمان صد سال تنهایی شگفت زده شد. ناشر اعلام کرد که رمان را در هشت هزار نسخه منتشر می‌کند. گارسیا مارکز که شمار مجموعه آثار چاپ شده پیشین او به هفتصد نسخه نمی‌رسید به ناشر گفت که چاپ اول کتاب را با نسخه‌های کمتری به چاپ برساند. اما ناشر که متقاعد شده بود کتاب پرفروش است گفت که تمام هشت هزار نسخه را دست کم از ماه مه تا دسامبر به فروش خواهد رساند. هنگامی که کتاب به چاپ رسید تمامی نسخه‌های چاپ اول آن ظرف مدت یک هفته نایاب شد.

انتشار صد سال تنهایی تولد رمان امریکای لاتین را به دنبال داشت. زیرا از آن پس چشم مردم جهان به قاره امریکای لاتین دوخته شد. صد سال تنهایی ظرف مدت کوتاهی تحسين خوانندگان رمان را در سراسر جهان برانگیخت. گارسیا مارکز در جایی نوشته است: «نکته‌ای که برای من در خور توجه است آن است که صد سال تنهایی بیشتر به خاطر عنصر تخيل آن مورد تحسین قرار می‌گیرد؛ در حالی که شما در سرتاسر اثر من یک سطر پیدا نمی‌کنید که بر پایه واقعیت نوشته نشده باشد. موضوع این است که واقعیت کارائیب با غریب‌ترین تخیل ممکن پهلو می زند. گارسیا مارکز، استاد رئالیسم جادویی، در جای دیگری گفته است: «نویسنده هر چیزی را می‌تواند در اثر خود بگنجاند به این شرط که آن را باور کردنی جلوه دهد.»

او هر چند در آثار خود واقعیت و خیالپردازی را در هم می‌تند با این همه خود را رئالیست می‌خواند. اما واقعیت در نظر گارسيا مارکز تنها زندگی واقعی روزانه را شامل نمی‌شود بلکه اسطوره‌ها، عقاید و افسانه‌های مردم را نیز در بر می‌گیرد. او کشف کرده است که واقعیت، در حقیقت، نسخه برداری از تخیل و رؤیاست و، دقیق‌تر گفته شود، واقعیت از تخیل و رؤیا بر می‌خیزد.

عناصر فوق طبیعی برای گارسیا مارکز بخشی از واقعیت روزانه است. سواحل کارائیب، زادگاه او، محیطی است که از فرهنگ‌های گوناگون به وجود آمده و فرهنگ حاصل که از اختلاط افسون، راز و نادانسته‌ها سرچشمه گرفته است عنصری جذاب در دست‌های رمان نویس به شمار می‌آید.

شگردی که او اکثراً به کار گیرد تا خیالپردازی را باور کردنی جلوه دهد بیان دقیق است. همانگونه که او می‌گوید: «چنانچه بگویید ۲۰۰ فيل گذشتند، کسی حرف شما را باور نمی‌کند، اما چنانچه بگویید ۲۳۲ فيل گذشتند که در میان آنها هفت بچه فیل هم دیده می‌شدند، آن وقت خواننده باور می‌کند.» بدین ترتیب او در عشق سالهای وبا می‌نویسد، فرناندو آریسا مدت پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز عاشق فرمينا داسا بود. در صد سال تنهایی برای آن که بر یکنواختی جنگهایی انگشت گذاشته شود که میان محافظه کاران و لیبرالها در گرفته و مردم کلمبیا را به ستوه آورده، گفته می‌شود که سرهنگ بوئندیا سی و دو شورش مسلحانه به راه انداخته است.

گارسیا مارکز در کنار بیان دقیق و صراحت، از اغراق نیز سود می‌جوید. او می‌گوید: «اگر بگویید یک فیل ارغوانی دیده‌اید کسی باور نمی‌کند اما اگر بگوید که آن روز بعد از ظهر هفده فيل ارغوانی دیده‌اید که پرواز می‌کنند آن وقت داستان شما ظاهر حقیقی به خود می‌گیرد.

در مرگ سه هزار کارگر کشتزار موز نیز که در اعتصاب شرکت داشته‌اند و در رمان صد سال تنهایی آمده، اغراق مشاهده می‌شود. از نظر تاریخی قتل عام پیش آمده اما روشن نیست که چه تعدادی از کارگران کشته شده‌اند. تخمین زده می‌شود که تعداد کشته شدگان چند صد نفر بوده‌اند که احتمالاً هم جسد آنها را به دریا ریخته‌اند اما گارسیا مارکز برای آن که وحشت این قتل عام را در مواجه افراد مسلح ارتش با کارگران اعتصابی که دست خالی هم بوده‌اند نشان داده باشد، تعداد کشته شدگان را تا میزان سه هزار نفر بالا برده است. با این همه، مردم پس از مطالعه رمان از مرگ سه هزار نفر صحبت کرده‌اند. گارسیا مارکز نتیجه می‌گیرد که مردم دیر یا زود به جای گفته حکومت سخن نویسنده را باور خواهند کرد.»

نمونه دیگری از رئالیسم جادویی که گارسیا مارکز به کار گرفته در رمان خزان پدرسالار دیده می‌شود، آن جا که ژنرال پیر برای پرداخت وام‌های خارجی و جلوگیری از ورود نیروی دریایی بیگانه و اشغال کشور، دریایش را به ایالات متحد امریکا می‌فروشد.

در جادوی فروش دریا نکته‌ای سیاسی نهفته است. گارسیا مارکز می‌گوید: «این موضوع واقعیت دارد. در گذشته روی داده و در آینده نیز بارها روی خواهد داد. او با این گفته به استثمار اقتصادی کشورش و نیز قاره‌اش اشاره می‌کند که قدرت شمال ثروت کشورهای ضعیف قاره را به زور تصاحب کرده است. هدف او به عنوان رمان نویس آن بوده که شکاف میان ادبیات و سیاست را پر کند و از میان بردارد. او می‌گوید: «با تأسف باید بگویم که بسیاری خیال می‌کنند که من داستانهای خیالی می‌نویسم. در حالی که من شخصی بسیار واقعگرا هستم و باور دارم آنچه می‌نویسم رئالیسم سوسیالیستی واقعی است.

در جادویی که او به کار می‌گیرد. نکته دیگری نیز نهفته است. در داستان زیبای «داستان ارند برای بی گناه و مادربزرگ سنگدلش، هر بار که اولیس جوان به لیوان دست می زند رنگ لیوان تغییر می‌کند. گارسیا مارکز در توضیح این تغییر می‌گوید که من می‌خواستم بگویم که عشق زندگی را دگرگون می‌کند، هر چیزی را دگرگون می‌کند.

گارسیا مارکز هر کدام از رمان‌هایش را با یک تصویر بصری آغاز می‌کند. او رمان خزان پدرسالار را از تصویر پیرمرد فرتوتی در کاخی اشرافی برگرفته که گاوها در آن رفت و آمد می‌کنند و پرده‌ها را می‌خورند. در مورد طوفان برگ گفته است که نقطه آغاز این رمان پیر مردی است که نوه‌اش را به تشييع جنازه می‌برد. در صد سال تنهایی تصویری که به یاری آن به روایت داستان می‌پردازد از زندگی خودش مایه گرفته. در این تصویر پیرمردی دیده می‌شود که نوه‌اش را به بازار می‌برد تا به او نشان دهد که یخ چیست. گارسیا مارکز در پاسخ این پرسش که چرا بیش‌تر تصویرهای آغازین آثار او با چهره یک پیرمرد آغاز می‌شود، گفته است: «فرشته نگهبان دوران کودکی من یک پیرمرد بوده، در واقع، پدربزرگم بوده. من همیشه در ذهنم پدربزرگم را می‌بینم که چیزهای مختلفی به من نشان می‌دهد. «گارسیا مارکز در نوشتن آثار خود ابتدا از فاكثر تأثیر پذیرفته و این تأثیر به خوبی در رمان طوفان برگ به چشم می‌خورد. او سپس آثاری به وجود آورد که در روستایی عاری از جادو می‌گذرد. او آثاری چون کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد» و ساعت شوم را «ادبیات روزنامه نگارانه» می‌خواند. در این دو اثر گارسیا مارکز پس از اتمام ساعت شوم پنج سالی نوشتن رمان را کنار گذاشت و سپس نوشتن صد سال تنهایی را با ترکیبی از سبک‌های فاكتر و همینگوی، که در عین حال ویژگی‌های سبک خود او را داشت، آغاز کرد. یکی از موضوع‌هایی که سبب شد گارسیا مارکز به تحسین آثار فاكنر بپردازد این بود که فاکنر در عین حال که از برخی رویدادهای زندگی شگفت زده می‌شد اما آنها را به گونه‌ای در آثار خود می‌آورد که گویی اتفاق‌هایی هستند که هر روز روی می‌دهند و این موضوع، در واقع، چیزی جز لحن بی طرفانه مادربزرگ خود او نبود.

طرح او در ساختار صد سال تنهایی به طور کلی آن بود که تمامی رویدادها را در یک خانه بیاورد و هر چیزی بیرون از این خانه را در ارتباطش با این خانه مورد توجه قرار دهد. او بعدها عنوان اثر را، که خانه بود تغییر داد و جهان خارج را وارد داستان نمود، هر چند کنش. تمامی اثر را به شهر ماکوندو منحصر کرد. گارسیا مارکز گفته است: «من می‌بایست بیست سال زندگی می‌کردم و چهار اثر طوفان برگ، «تشييع جنازة مادربزرگ»، «کسی به سرهنگ نامه نمی نویسنده و ساعت شوم) را می‌نوشتم تا کشف کنم که اثری که می‌خواهم بنویسم باید به زبان ساده بیان شود، به زبانی که مادربزرگم برایم داستان می‌گفت.»

در اکتبر ۱۹۹۷ گارسیا ماکز برای فرار از دردسرهای موفقیت خارق العاده خود که به دنبال انتشار رمان صد سال تنهایی پیش آمد راهی بارسلونای اسپانیا شد. فضای اسپانیا در آن روزها و تحت حکومت فرانکو سرکوبگرانه و توأم با محدودیت‌های آزاردهنده بود. در این شهر بود که او از نزدیک با عواقب حکومت دیکتاتوری برای مردم آشنا شد و طرح کتاب بعدی‌اش، خزان پدرسالار را ریخت. گارسیا مارکز برای نوشتن خزان پدرسالار مدت ده سال تمام درباره دیکتاتورها مطالعه کرد و با آدم‌های گوناگون که در زیر حکومت دیکتاتوری روزگار سپری کرده‌اند به گفت و گو پرداخت. او سپس به کارائیب برگشت و نوشتن رمان را آغاز کرد. نوشتن خزان پدرسالار مدت هفت سال به درازا کشید و در ۱۹۷۵، سال مرگ فرانكو، منتشر شد.

گارسیا مارکز در رمان خزان پدرسالار پیچیده‌ترین روند انتخاب شكل رمان را به کار گرفت. او ابتدا می‌خواست دیکتاتور سرنگون شده را در دادگاه ملت بنشاند و سپس خاطرات او را با یک گفت و گوی درونی به نمایش بگذارد. اما این روند را به کناری انداخت و تنها نام قهرمان اصلی را حفظ کرد. نکته طنز آمیز آن است که در انتخاب شكل نهایی رمان پدر سالار نامی ندارد. رمان به پاری صداهای گوناگون و از جمله صدای مادر پدر سالار بیان می‌شود و رمان نه با دادگاه مردم بلکه با مرگ پدر سالار آغاز می‌شود.

گارسیا مارکز رمان خزان پدرسالار را شعر بلندی درباره تنهایی یک دیکتاتور می‌خواند و آن را نسبت به صد سال تنهایی دستاورد ادبی مهم‌تری می‌داند.

مردم پس از آگاهی از مرگ پدر سالار به کاخ او هجوم می‌آورند و وقتی با جسد او روبرو می‌شوند سراسر تن او را می‌بینند که از گلسنگهای ریز و انگل‌های اعماق دریایی که به باد داده است جوانه زده است.

خسران‌هایی که او برای مردم و کشورش به ارمغان آورده به اندازهای سهمگین و برآورد ناشدنی است که تنها به یاری جادو می‌توان نشان داد. بنابراین گارسیا مارکز جادوی اغراق را به خدمت می‌گیرد. پدرسالار هنگام مرگ ۱۰۷ تا ۲۳۲ سال عمر کرده است. هنگامی که دوست قدیم پدر سالار، ژنرال رودیگو آگیلار، با یکی از سفیران امریکا همدست

می‌شود، پدرسالار دستور می‌دهد امعا و احشای او را بیرون بیاورند؛ شکم او را از میوه کاج و گیاهان معطر بیا کنند؛ در روغن داغ سرخ کنند؛ سپس قطعه‌های او را در سینی نقره بچیند؛ با کلم گل و برگ بو تزیین کنند و در ضیافتی که نظامیان نخبه او همه دعوت شده‌اند بر سر میز شام بیاورند.

پدر سالار سپس تصمیم می‌گیرد مادرش، بدیسیون آلو ارادو، را به مقام قدیسی برساند اما وقتی با تردید سفیر واتیکان رو به رو می‌شود دستور می‌دهد کاخ او را غارت کنند. خود او را نیز کشان کشان نوی خیابان‌ها می‌گردانند، شکنجه می‌کنند، سپس جسدش را در سر راه کشتی‌های خارجی می‌اندازند تا درس عبرتی برای بیگانگان باشد.

او که جز با زبان مسلسل با مخالفان سخن نمی‌گوید تنها مدرسه‌ای که اجازه تأسیس آن را داده جاروکشی می‌آموزد.

سرانجام روزی همسر و فرزندش، که او را درست پیش از بریدن بند نافش به مقام سرلشکری رسانده، مورد هجوم شصت سگ شکاری سرگردان، که چشمان زرد ترسناکی دارند، قرار می‌گیرند و تکه تکه می‌شوند. به این ترتیب شرارت‌های پدر سالار نه تنها دشمنان بلکه بستگان نزدیک او را در بر می‌گیرد.

گارسیا مارکز درباره تنهایی دیکتاتور می‌گوید: «آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او برایش دشوارتر می‌شود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می‌شود و این بدترین نوع تنهایی است. شخص دیکتاتور، شخص بسیار خودكامه، گرداگردش را علائق و آدم‌هایی می‌گیرند که هدفشان جدا کردن او از واقعیت است. همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا تنهایی او را کامل کنند.»

مانند که من با ژنرال عمر توريخوس، حاکم پاناما، از دوستان گارسیا مارکز به شمار می‌رفت. او در یک سانحه هوایی، که گارسیا مارکز معتقد است توطئه بوده، کشته شده است. گارسیا مارکز به یاد می‌آورد که روزی توريخوس، که به ندرت کتاب می‌خوانده، به او می‌گوید که خزان پدرسالار بهترین کتاب اوست. گارسیا مارکز از او توضیح می‌خواهد. توريخوس سرش را به گوش گارسیا مارکز نزدیک می‌کند و می‌گوید: «آخر مطالب کتاب راسته است، ما همه به او شباهت داریم،گارسیا مارکز درباره ارتباط رمان بزرگش، صد سال تنهایی با تاریخ کشورش، کلمبیا، گفته است: «کسی که با تاریخ کشور من آشنا نباشد ممکن است از مطالعه صد سال تنهایی لذت ببرد اما قطعاً بسیاری از رویدادهای رمان برایش عاری از معنی خواهد بود.» به این ترتیب می‌توان گفت که برای شناخت آثار گارسیا مارکز کمابیش باید با تاریخ سرزمین کلمبیا آشنا بود:

از همان دورانی که اسپانیایی‌ها بر سر زمین‌های آمریکای لاتین و از جمله کلمبيا تسلط داشتند، نخبگان جامعه کلمبیا در عین حال که در صدد بیرون راندن اسپانیایی‌ها از کشور خود بودند به این موضوع می‌اندیشیدند که آیا بهتر است همچون امریکایی‌ها در اندیشه یک حکومت ملی و فدراتیو باشند یا حکومتی مقتدر و مرکزی به وجود بیاورند. اما نکته‌ای که در خصوص آن تردید نداشتند و در نتیجه تجربه بدان دست پیدا کرده بودند جدایی کلیسا از حکومت بود. به هر حال، سیمون بولیوار، ناجي بخش مهمی از سرزمین‌های آمریکای لاتین، توانست به یاری توده‌ها کلمبیا را به استقلال برساند.

به دنبال انتخابات اوائل قرن نوزدهم در کلمبیا، دو حزب محافظه کار و لیبرال به وجود آمد. اختلافات این دو حزب و جنگهایی را که طرفداران این دو حزب در کلمبیا به راه انداختند در بیشتر آثار گارسيا مارکز می‌توان دید. کشمکش‌ها و جنگ‌های داخلی که میان طرفداران این دو حزب درگرفته از قرن نوزدهم به قرن بیستم نیز کشانده شده است.

ليبرال ها در اندیشه بر پا کردن جامعه جدید و از میان برداشتن میراث استعمار و استثمار کهن بودند. آن‌ها به جدایی کلیسا و دولت، تجارت آزاد، محدود کردن قدرت رئیس جمهور، آزادی مطبوعات، آزادی مذهب و الغای بردگی دلبستگی عمیق داشتند.

محافظه کارها، به عكس، به برقراری رسوم و بنیادهایی که در دوران استعمار پاگرفته بودند اعتقاد داشتند و این رسوم و بنیادها را در تداوم هویت خود با اهمیت می‌دانستند. آن‌ها همچنین خود را به پشتیبانی از کلیسا و به خصوص تداوم قدرت آن متعهد می‌دانستند. در عین حال دلیلی نمی‌دیدند که از میزان تسلط حکومت بر اقتصاد و الغای بردگی بکاهند. بدین ترتیب، محافظه کارها جامعه‌ای را برای خود ایده آل می‌دانستند که ریشه در آداب و رسوم مردم، در دوران اقتدار اسپانیا، داشت و با هرگونه آزادی که وضع موجود را به مخاطره بیندازد مخالف بودند.

لیبرال‌ها رنگ قرمز را برای خود انتخاب کرده بودند و محافظه کارها رنگ آبی را. در رمان صد سال تنهایی، در جایی، همین که شهردار جدید وارد می‌شود و دستور می‌دهد تمام خانه‌ها را به رنگ آبی نقاشی کنند، خواننده بی درنگ از نگرش سیاسی شهردار آگاه می‌شود. نکته در خور توجه آن است که در کلمبیا صدها هزار نفر به خاطر تفاوت رنگ قرمز و آبی کشته شده‌اند.

سرهنگ نیکلاس مارکز، پدربزرگ گارسیا مارکز، در جنگ میان لیبرالها و محافظه کاران شرکت داشته و خود از لیبرالها بوده است. با این همه، گارسیا مارکز هم محافظه کاران و هم لیبرال‌ها را به عنوان این که هر کدام نماینده لیگارشی حاکم بر مردم‌اند محکوم می‌کند و آنها را در سرکوب و درد و رنج مردم سهیم می‌داند و، آنگونه که در رمان صد سال تنهایی آورده است، تنها تفاوت میان محافظه کاران و لیبرال‌ها در آن است که لیبرال‌ها ساعت پنج در مراسم عشای ربانی کلیسا شرکت می‌کنند و محافظه کاران ساعت هشت.

اختلاف میان طرفداران دو حزب یاد شده در اواسط قرن بیستم سرانجام به جنگ و کشمکش انجامید. قتل، آشوب و نا آرامی سراسر کشور را در بر گرفت و مدت بیست سال به درازا کشید. کشمکش ظهر روز نهم آوریل ۱۹۴۸ و در خیابان‌های بوگوتا هنگامی آغاز شد که رهبر لیبرالها، خورخه گایتان، به قتل رسید. این رویداد برای گارسيا مارکز جوان، که در آن روز دانشجوی دانشگاه ملی پایتخت بود، حكم ضربه‌ای تکان دهنده را داشت. گارسیا مارکز گفته است:

… مردم بوگوتا دیوانه وار به خیابان‌ها ریختند. من به پانسیون محل اقامت خود رفته بودم تا ناهار بخورم که خبر را شنیدم. دوان دوان خودم را به محل حادثه رساندم. اما گایتان را تازه توی تاکسی گذاشته بودند و به طرف بیمارستان می‌بردند. در راه بازگشت به پانسیون مردم را دیدم که خیابانها را پر کرده بودند و تظاهرات می‌کردند. مردم مغازه‌ها را غارت می‌کردند و ساختمانها را به آتش می‌کشیدند. من نیز به آنها پیوستم. در طول آن روز بعدازظهر و شب بود که پی بردم در چه کشوری زندگی می‌کنم و چه اندازه داستانهای کوتاهی که تا آن وقت نوشته بودم از مسائل کشورم به دور است.

بیش از دو هزار نفر در این کشمکش‌ها جان خود را از دست دادند. دامنه این کشمکش‌ها حتی به پارلمان کشیده شد و نمایندگان در صحن مجلس به روی هم اسلحه کشیدند. در این میان دو نفر از نمایندگان لیبرال به قتل رسیدند و چهار نفر نیز مجروح شدند. گروهی از لیبرالها موفق شدند کاخ حکومت را تصرف کنند و پرچم قرمز خود را بر فراز آن به اهتزاز در آورند.

سراسر کشور در آتش آشوب و هرج و مرج می‌سوخت. هدف طرفداران هر یک از دو گروه آن بود که هر چیزی که متعلق به گروه مخالف است از صفحه روزگار محو شود. ارتش که از طرفداران لیبرالها پاکسازی شده بود قادر به فرو نشاندن شورش نبود. در این زمان نزدیک به بیست هزار شورشی مسلح با سربازان ارتش در حال جنگ بودند. بسیاری از این شورشیان گروههای مستقل چریکی تشکیل دادند جمهوری‌های مستقل به وجود آوردند و در دل جنگل‌ها به مبارزه ادامه دادند.

با اعلام انتخابات که لیبرالها آن را تحریم کردند و لوره بانو گومز به ریاست جمهوری رسید قانون اساسی جدیدی مدون شد که در آن قدرت رئیس جمهور افزایش یافت؛ نقش کلیسا در نظام سیاسی اهمیت زیادی پیدا کرد؛ آزادی‌های مدنی کاهش یافت؛ قوانین کار که حقوق کارگران در آن مراعات می‌شد ملغی شد؛ و سانسور مطبوعات برقرار گردید.

پس از چندی انتخابات جدید برگزار گردید و روخاس پینیا به ریاست جمهوری انتخاب شد. روخاس پینا برای کسانی که اسلحه خود را زمین بگذارند اعلام عفو داد. بسیاری از جنگجویان اسلحه‌های خود را تسلیم کردند. اما هنوز یک سالی از ریاست جمهوری جدید نگذشته بود که خشونت دوباره از سر گرفته شد؛ شمار نیروهای مسلح کشور از 14000 نفر به 32000 نفر افزایش یافت و قانونی گذرانده شد که به موجب آن اهانت به رئیس جمهور مجازات زندان و جریمه به دنبال داشت. در قتل عام مشهور میدان گاوبازی سال ۱۹۵۹ بسیاری از مردم که به تماشای گاوبازی آمده بودند، به دنبال خودداری از اعلام وفاداری به نظام، یا کشته شدند یا به سختی جراحت برداشتند. در همین دوران بود که روزنامه اِل اسپکتاتور بسته شد و گارسیا مارکز، که در اروپا زندگی می‌کرد و با چک‌های این روزنامه روزگار می‌گذراند، موقعیت اسفباری پیدا کرد.

از میان گروههای چریکی که در کلمبیا پا به عرصه حيات نهادند می‌توان ارتش آزادیبخش ملی را نام برد که در ۱۹۹۴ اعلام موجودیت کرد. اعضای این گروه که بیشتر از دانشجویان رادیکال تشکیل شدند فعالیت‌ها و شیوه کار خود را از فیدل کاسترو و انقلاب کویا الهام گرفتند و عمده فعالیت خود را در روستاها و شهرهای کوچک متمرکز کردند. آن‌ها به بانک‌ها حمله می‌بردند، زندانیان سیاسی را آزاد می‌کردند و گهگاه با ارتش به جدال می‌پرداختند. انقلاب کوبا و فیدل كاسترو، که به دنبال مبارزات خود سرانجام باتیستا، دیکتاتور کوبا، ورا شکست داده بود منبع الهام گروه‌های دیگری در کلمبیا نیز شد که از جمله می‌توان به گروه چریکی نیروهای انقلابی کلمبیا اشاره کرد. این گروه چریکی مبارزات خود را از ۱۹۹۹ آغاز کردند.

پدر کامیلو تورس، انقلابی معروف و دوست صمیمی گارسيا مارکز، پس از آن که از جانب کلیسا خلع لباس شد و قدرت‌ها و امتیازاتش را به عنوان کشیش از دست داد، در ۱۹۹۵ به گروه ارتش آزادیبخش ملی پیوست. او در یکی از صحبت‌هایش گفته بود: «نمی‌گذارم آنها مرا مثل گایتان به قتل برسانند. آن‌ها ناگزیرند برای کشتن من به کوهستانها بیایند. در آن صورت نیز مرگ من راه را نشان خواهد داد.

گارسیا مارکز خود عميقة تحت تأثير انقلاب کویا قرار گرفت. او همچون دیگر نویسندگان امریکای لاتین نگاهش به کوبا، نگاه به ملتی است که با استعمار فرهنگی در جنگ است، کوبا، در نظر او، مظهر پایان وابستگی اقتصادی آمریکای لاتین به ایالات متحده است؛ زیرا انقلاب کوبا نشان داد که می‌توان به استثمار اقتصادی پایان داد.

مقاومت در برابر تسلط اقتصادی و فرهنگی کشوری بیگانه درونمایه آثار بسیاری از نویسندگان آمریکای لاتین را تشکیل داده و سبب شکوفایی رمان امریکای لاتین در اواخر دهه ۱۹۹۰ شده است. گارسيا مارکز در رمان خود از نقش ایالات متحده در تاریخ کلمبيا به شدت انتقاد می‌کند. او در رمان صد سال تنهایی اعضای یک شرکت آمریکایی را که در دهه نخست قرن بیستم در سواحل کارائیب مستقر شد استثمارگرانی بیرحم معرفی می‌کند و نشان می‌دهد که چیزی که در خيال این استثمارگران نمی‌گنجد رفاه کارگران است. در رمان، همچون در تاریخ، غارت ثروتهای کشور به دست شرکت یونایتد فروت سرانجام به قتل عام کارگران می‌انجامد. در رمان خزان پدرسالار غارت ثروتهای کشور سبب می‌شود که دیکتاتور به دریافت وام روی آورد و پس از چندی ناگزیر دریای کشور را در برابر وام‌ها می‌بخشد. عشق به دریا در سراسر داستان گارسیا مارکز خود را نشان می‌دهد و از دست دادن دریا، در واقع، چیزی جز از دست دادن هویت ملی نیست.

از طرف دیگر در دهه ۱۹۷۰ تجارت مواد مخدر به صورت نیروی درخور توجه اقتصادی ظهور کرد. بیش از نیمی از کوکائین جهان در کشور کلمبیا تولید می‌شود و بیشتر آن به طور غیر قانونی راه امریکا را در پیش می‌گیرد و به دست مصرف کنندگان سیری ناپذیر امریکایی می‌رسد. تولید کوکائین در کشتزارهای وسیع کلمبیا، که سالانه چهار بیلیون دلار در آمد دارد، در کنار تولید قهوه، موز، گل، نیشکر و پنبه و نیز استخراج نفت، طلا، نقره و زمرد چشم گردانندگان شرکت‌های داخلی و به خصوص خارجی را خیره کرده است و آنها را به جانب انواع دخالت‌ها، زد و بندها و جنایت‌ها سوق داده است.

با بالاگرفتن تجارت مواد مخدر موجی از خشونت سراسر کلمبیا را در برگرفت. در اواسط دهه ۱۹۸۰ بیشتر سرزمین کلمبیا دستخوش آشوب و هرج و مرج شد. سردمداران قدرتمند مواد مخدر به مبارزه با دولت پرداختند و به انواع شکنجه‌ها، ارعاب و حتى قتل هر کسی دست زدند که آشکارا در مقابل آنها قد علم می‌کردند. آن‌ها به یاری عوامل خود روزنامه نگاران، سیاستمداران و مقامات قضایی را، که سد راه خود می‌دیدند، از میدان به در می‌کردند. آدم ربایی در کلمبیا به صورت همه گیر در آمد. گارسیا مارکز حتی در این باره کتابی نوشت و شرح ربودن ده نفر را، که بیشتر آنها روزنامه نگار بودند، به دست مردان مسلح کارت مواد مخدر مدلین در آن گنجاند. یکی از قربانیان از دوستان گارسیا مارکز بود.

در ۱۹۸۹ گالان، یکی از کاندیداهای ریاست جمهوري كلميا، در میان هجده نفر محافظان خود به ضرب گلوله کشته شد. گالان بنیانگزار نهضت آزادی نوین بود و از استرداد و محاکمه سردمداران مواد مخدر در داخل آمریکا حمایت می‌کرد. استرداد عوامل مواد مخدر به آمریکا امری بود که سبب وحشت اربابان مواد مخدر شده بود و آنها به شدت با این خط مشی مبارزه می‌کردند. زیرا در امریکا با خشونت با آنها رفتار می‌شد در حالی که در کلمبیا آن‌ها می‌توانستند از مجازات زندان بگریزند یا درون زندان در ناز و نعمت و به گونه‌ای اشرافی زندگی کنند.

از سوی دیگر، چریک‌های نوزدهم آوریل که، در آغاز فعالیت خود، به موزه ملی بوگوتا حمله کرده بودند و شمشیر قهرمان ملی کلمبیا را با خود برده بودند، در ۱۹۸۵ به کاخ دادگستری نیز حمله کردند و تعداد زیادی را به گروگان گرفتند. هنگامی که نیروهای دولت ساختمان را پس گرفتند، بیش از صد نفر و از جمله دوازده نفر قاضی به قتل رسیدند. با این همه، چریک‌های نوزدهم آوریل در سال ۱۹۹۰ پیشنهاد دولت را برای مذاکره پذیرفتند، داوطلبانه سلاح‌های خود را تحویل دادند، خشونت را تقبیح کردند و به عنوان یک حزب سیاسی اعلام موجودیت کردند. آن‌ها همچنین شمشیر بولیوار را به موزه بوگوتا باز پس دادند.

اما چریکهای قدرتمند ارتش آزادیبخش ملی همچنان به مبارزات خود با دولت ادامه می‌دهند. آن‌ها در دهه پایانی قرن بیستم بارها به خطوط لوله نفت و مراکز حفاری چاه‌های نفت یورش برده و آنها را به آتش کشیده‌اند تا توجه مردم را به غارت ذخایر ملی از جانب شرکتهای بیگانه جلب کنند.

چریک‌های ارتش آزادیبخش ملی همچنین بیش از صد نفر را در کلیسایی در شهر کالی به گروگان گرفتند. آن‌ها در این گروگانگیری چندین نفر را، که از سرمایه داران شهر بودند، پس از آن که حاضر شدند. اموال و دارایی‌های خود را به آنها واگذار کنند و استاد آنها را نیز تسلیم کنند آزاد کردند.

در ۱۹۹۸ رئیس جمهور وقت، پاستراتا، موافقت کرد که افراد ارتش و پلیس را از منطقه‌ای به وسعت پانزده هزار ميل مربع (معادل کشور سوئيس) فرا بخواند و اداره امور آن جا را به چریکهای فارک، یکی دیگر از گروههای چریکی کلمبيا، واگذارد. این موضوع به خوبی میزان قدرت و تسلط چریک‌ها را در سرزمین کلمبیا نشان می‌دهد و از تنشی حکایت می‌کند که سراسر کشور کلمبیا را در بر گرفته است.

گارسیا مارکز می‌گوید که سه هدف عمده را در نوشتن دنبال می‌کنند. یکی آن که ادبیات خوب به وجود بیاورد؛ دیگر آن که بر وحشتها و بی عدالتیهای امریکای لاتین انگشت بگذارد، به طوری که این وحشتها و بی عدالتی‌ها همواره در وجدان جمعی مردم حضور داشته باشند؛ و سوم آن که به یاری نوعی دیپلماسی زیرزمینی به حل برخی مسائل توفيق يابد. گارسیا مارکز در سایه نفوذ شخصی خود در جهت صلح، خلع سلاح و حقوق بشر گام‌های بلندی برداشته؛ بر سر آزادی گروگان‌هایی که به دست چریکها اسیر شده‌اند به مذاکره پرداخته؛ و با پولی که از طریق کسب جوایز به دست آورده، در تقابل با مطبوعات رسمی، نشریه‌های مستقلی به راه انداخته است.

گارسیا مارکز در عین حال با روزنامه‌هایی چون إل پائی، روزنامه معتبر اسپانیا، همکاری می‌کند و مقالاتی در آن جا به چاپ می‌رساند. از جمله این مقالات شرح سفر میگل لیتین، کارگردان تبعیدی، به شیلی بود که با شرایطی دشوار و خطرناک انجام گرفت و نگاهی است از درون به حکومت و مأموران دیکتاتوری آگوستو پینوشه. داستان این سفر سپس به طور مستقل در کتابی به چاپ رسید، حامیان حکومت پینوشه در سانتیاگو، پایتخت شیلی، که با چنین افشاگری‌هایی مخالف بودند تعداد 15000 نسخه از این کتاب را به آتش کشیدند.

در سپتامبر ۱۹۹۵ رئیس جمهور کلمبیا، پاسترانا، به نیویورک سفر کرد و در مجمع عمومی سازمان ملل متحد به سخنرانی پرداخت. پاسترانا برای جلوگیری از فرو رفتن کشورش، در هرج و مرج و آشوب، از کشورهای جهان درخواست یک میلیون دلار کمک مالی کرد. در مدتی که پاسترانا در نیویورک بود گزارش شد که گابریل گارسیا مارکز به نیویورک آمده تا میان دولت کلمبیا، ایالات متحده، کوبا و چریکهای کلمبیا میانجیگری کند. این موضوع نیز، در واقع، قدرت و نفوذ بی مرز گارسیا مارکز را در میان مردم، دولت، چریک‌ها و دولتمردان کشورهای دیگر نشان می‌دهد.

بدین ترتیب، گارسیا مارکز در سایه شهرت، ثروت و نفوذی که به دست آورده در انجام کارهایی که خود را در آنها متعهد می‌بیند توفيق یافته و در این راه از همدلی و یاری برخی مردان مشهوری که در فهرست دوستان او جای دارند، برخوردار بوده است. از جمله این افراد می‌توان به فرانسوا ميتران اشاره کرد و نیز به فیدل کاسترو که با او در نشست‌های خصوصی درباره غذاهای دریایی و ادبيات بحث می‌کند و نیز به نویسندگان گوناگون امریکای لاتین و جاهای دیگر، از جمله کارلوس فوئنتس، ماریو بارگاس یوسا، خولیو کورتاسار و گراهام گرین. دوستان مشهوری را نیز از دست داده است که از آن میان می‌توان به پابلو نرودا، شاعر بزرگ شیلی، اشاره کرد که مدت کوتاهی پس از استقرار حکومت پینوشه در شیلی درگذشت و نیز به عمر توريخوس، حاکم پاناما، که در یک سانحه هوایی کشته شده و گارسیا مارکز اعتقاد ندارد که سانحه تصادفی بوده است.

گارسیا مارکز اکنون همچنان به کار روزنامه نگاری و نوشتن رمان مشغول است؛ پیوسته به سفر می‌رود، همواره با دوستان خود و منحصرة با تلفن در ارتباط است؛ چون به او خبر داده‌اند که شخصی برخی نامه‌های او را به یکی از دانشگاه‌های امریکا فروخته است؛ به تلاش‌های خود در جهت بهبود مونیت کشورهای امریکای لاتین ادامه می‌دهد و از تلاش کنتادورها، گروهی از رهبران ملی آمریکای مرکزی، به منظور اجتناب از جنگ در آن منطقه حمایت می‌کند.

گارسیا مارکز به هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات به جای پوشیدن لباس رسمی و بستن پاپیون سفید، لباس کتان و سفید سنتی کارائیب را به تن داشت و همراه خود شش گروه موسیقی و رقص کارائیب را، برای اجرای برنامه، با خود به سوئد آورده بود.

گارسیا مارکز بیشتر جوایزی را که به دست آورده صرف اهدافی کرده که خود را بدانها پایبند می‌بیند. در سال ۱۹۷۲ پول جایزه رمولو گایه گوس را به حزب نهضت سوسیالیسم ونزوئلا تقدیم کرد. جایزه ده هزار دلاری بین المللی ادبیات را نیز در اختیار کمیته همبستگی زندانیان سیاسی قرار داد گارسیا مارکز در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات از جمله گفت:

… ما ابداع کنندگان داستان، که هر چیزی را باور می‌کنیم به خود حق می‌دهیم باور کنیم که برای ساختن یوتوپیایی دیگر هنوز دیر نشده است، یوتوپیایی جدید و فراگیر که در آن هیچکس برای دیگران تصمیم نگیرد که چگونه بمیرند؛ عشق تبلور خود را نشان دهد؛ خوشبختی امکان پذیر باشد؛ نژادها محکوم به انزوا نباشند؛ و همگان فرصتی یکسان برای زیستن روی زمین به دست آورند.

اصفهان، مردآویج

دی ماه ۱۳۸۲

(این نوشته در تاریخ 22 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *