آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان
دختر مهربان ستاره ها
برگرفته از: جلد 59 مجموعه کتابهای طلایی
چاپ سوم: 1354
استخراج متن، بازخوانی، ویرایش و تنظیم تصاویر: ایپابفا
ویراسته با افزونهی ویراستیار
بازگشت به فهرست اصلی این مجموعه قصه
در کنار جنگل انبوهی که پر از حیوانات زیبای کوچک و بزرگ بود یک کلبهی روستایی چوبی قرار داشت که در آن دو دختر جوان به نامهای «دورتا» و «ماری» زندگی میکردند.
دورتا بسیار شیرین و دوستداشتنی و مهربان بود؛ اما برعکس، ماری، همیشه اخمو و بیحال و عصبانی بود.
دورتا سالها پیش مادرش را از دست داده بود و پدرش زن دیگری گرفته بود. این زن با دورتا مثل یک کلفت رفتار میکرد و او پس از مرگ پدرش، از ترس تهدید نامادریاش که میخواست او را از خانه بیرون کند، به هر کاری که نامادریاش میگفت تن میداد.
اتاق دورتا در کنار طویلهی حیوانات قرار داشت و او ناگزیر بود در روز پیش از سر زدن آفتاب، چند ساعت زودتر از دیگران از خواب بیدار شود و پس از نظافت خانه، برای آوردن چوب به جنگل برود.
دورتا از جنگل خیلی خوشش میآمد و باآنکه صبح زود به آنجا میرفت، همهی حیوانهای ریزودرشت دور او جمع میشدند و دورتا با مهربانی آنها را نوازش میکرد و چند شاخه هیزم از درختی میکند و به منزل برمیگشت. دورتا، این کار را هرروز انجام میداد. کار و زحمت دورتا هرروز بیشتر از روز پیش میشد و نامادریاش او را وادار میکرد حتی در سرمای زمستان برای آوردن هیزم به جنگل برود. نامادری دورتا گاهی اوقات بهقدری دختر بیچاره را زجر میداد که دخترک از اندوه زیاد به اتاق خودش میرفت و ساعتها گریه میکرد.
در عوضِ دورتا، ماری دختر نامادریاش، واقعاً خوشبخت بود. برای اینکه مادرش هرروز او را نوازش میکرد و هر چه میخواست برایش میخرید. بهطوریکه ماری چندین جفت کفش به رنگهای زیبا و شیک داشت.
در یکی از روزهای اوایل بهار که هوا بسیار خوب و ملایم بود، ماری هوس شیرینی کرد. مادرش هرچه به دنبال الک گشت آن را پیدا و پس از زدن کتک مفصلی به دورتا به خاطر گم کردن الک، به او گفت که هرچه زودتر به قصر فرمانروای گربهها برود و الک آنها را چند روز قرض بگیرد.
دورتای بیچاره که از شدت کتک و خستگی توانایی راه رفتن را نداشت، از ترس پذیرفت و راهی قصر فرمانروای گربهها شد.
دورتا سرتاسر طول راه را دوید و وقتیکه به آنجا رسید از خستگی زیاد نزدیک بود از حال برود؛ اما بااینحال خودش را نگه داشت و ازآنجاییکه دختر باادبی بود بهآرامی «تقتق» به در کوبید.
کمی منتظر ماند. سپس در باز شد و او از پلهها بالا رفت؛ اما وقتی پا به تالار قصر گذاشت از شدت تعجب لبش را گزید؛ زیرا تالار پر از جواهرات و اشیاء گوناگون و گرانبها بود که آنها را بهطور مرتبی چیده بودند و در بالای تالار، گربهای بسیار بزرگ به روی تختی زرین نشسته بود و عدهی زیادی گربه به حال احترام و سکوت در برابر او ایستاده بودند.
وقتیکه سرکردهی گربهها علت آمدن دورتا را دانست به او گفت:
– «تو به شرطی میتوانی الک را ببری که تمام پلهها و راهروها و اتاقهای قصر مرا بهخوبی بشویی و تمیز کنی.»
سپس دستور داد، یک سطل آب و همهی آن چیزهایی که برای پاکیزگی لازم بود برای او آوردند. چند لحظه بعد، دورتای بیچاره با خستگی و کوفتگی که داشت، سرگرم کار شد، آنهم کاری دشوار که ساعتها ادامه داشت!
و چون در همان موقع گربهها به خانههای خودشان رفتند و تالار خلوت شد، دورتا توانست خیلی زود کارش را آغاز کند. او پس از جارو کردن تمام اتاقها شروع به کهنهی خیس کشیدنِ کف اتاقها کرد. اگرچه این کار خیلی او را خسته میکرد، اما بااینهمه او ساعتها این کار را ادامه داد. بهطوریکه وقتی سرکردهی گربهها بالای سر او آمد و کف تالار را براق و درخشان دید، با خشنودی فراوان لبخند زد.
دورتا پس از نظافت کردن به فکر شام دادن بچههای فرمانروای گربهها افتاد. ازاینروی غذای زیادی برای آنها درست کرد؛ و وقتی بچهگربهها شامشان را خوردند و خوابیدند، دورتا بدون آنکه غذا بخورد، پیش فرمانروای گربهها به اتاق غذاخوری رفت.
در آنجا دورتا با نهایت حیرت روی میزی قشنگی غذاهایی دید که در تمام عمرش مزهی آنها را نچشیده بود. وقتی سرکردهی گربهها به او گفت بنشیند و با او شام بخورد، دورتا احساس کرد که آن شب خوشترین شب در همهی عمرش است و باآنکه خیلی خسته بود، موقع شام با خوشحالی با سرکردهی گربهها دربارهی موضوعهای گوناگون سرگرم گفتوشنود شد.
پس از شام، وقتی دورتا به اتاقی که برای خواب او آماده کرده بودند رفت، خیال کرد بهاشتباه به اتاقخواب سرکردهی گربهها آمده، اما وقتی مطمئن شد که آن رختخواب نرم و لطیف و لباسخواب را برای او گذاشتهاند، بهراستی خوشحال شد و آن شب را راحت و آسوده با رؤیایی شیرین به خواب رفت.
و صبح، هنوز آفتاب ندمیده بود که از خواب بیدار شد؛ اما دیگر مثل روزهای پیش کوچکترین خستگیای احساس نمیکرد. دورتا از این زندگی تازه خیلی خوشحال بود و با مهربانی تمام برای بچهگربههای قشنگ و شیطان که روی تختش لم داده بودند قصههای شیرین گفت؛ و بعد برای گرفتن الک، پیش سرکردهی گربهها رفت و وقتی برای گرفتن الک پیش او رسید، سرکردهی گربهها لباسی شیک و زیبا به او هدیه داد که درخشش آن، از دور چشم را خیره میکرد. سپس به او گفت:
– «به خاطر داشته باش در تمام راه هرگز سرت را برنگردانی، مگر آنکه بانگِ دلشاد خروسی سرمست را بشنوی.»
دورتا قول داد و با شتاب بهسوی منزلش رفت.
هنوز راهی نرفته بود که صدای خروسی به گوشش خورد. دورتا رویش را برگرداند؛ اما وقتی به جلو نگاه کرد دیگر دورتای سابق نبود. هزاران بار زیباتر و دوستداشتنیتر از پیش شده بود؛ و ستارهای درخشان بر پیشانیاش دیده میشد که نور روشن و ملایم آن به طرز مرموزی چهره و اطرافش را روشن میکرد.
دورتا مانند فرشتهای آسمانی و رؤیایی به خانه رسید، اما باآنکه بهظاهر میخندید، در درون ترسی شدید حس میکرد؛ چون میدانست وقتیکه نامادریاش او را ببیند بهطور حتم کتکش خواهد زد. آری حدس «دورتا» کاملاً صحیح بود! او وقتیکه پا به درون اتاق گذاشت، نامادریاش با شگفتی و ستایش نگاهی به سرتاپای او کرد و به خیال اینکه دختر یکی از بزرگان شهر است که برای گردش به آنها آمده است، احترام زیادی به او گذاشت.
اما وقتیکه الک را در دست دختر دید و خوب در صورت او خیره شد، آه از نهادش برآمد و فهمید که با دست خود چه بلایی برای خودش و دختر لوسش به بار آورده است. بیدرنگ زبان به سرزنش و ناسزاگویی باز کرد و باخشم بهطرف دورتا رفت و سعی کرد که ستاره را از پیشانی او بردارد؛ اما تلاشش بیهوده بود، زیرا که ستارهی درخشان از جایش تکان نخورد و بدتر آنکه دستش هم سوخت.
نامادری دورتا که از خشم به حد جنون رسیده بود، وقتی دید ستاره از جایش تکان نمیخورد، با کتک و دعوا لباس دورتا را از تنش درآورد و باز همان لباس پاره را به او داد و او را با لگد از اتاق بیرون کرد و سپس در فکر فرورفت.
سرانجام بر آن شد که دختر خودش را به آنجا بفرستد و پیش خود گفت:
– «حالا که «دورتا» با آوردن الک اینقدر زیبا شده، ماری با بردن و پس دادن آن، صد مرتبه زیباتر خواهد شد.»
و باهمین خیال، ماری را صدا زد و پس از پوشاندن لباس زیبا و دادن سفارشهای فراوان، دخترک را روانهی قصر فرمانروای گربهها کرد.
اما ماری که همیشه خوشی و شادی و آزار دیگران را دوست داشت کوچکترین توجهی به حرفهای مادرش نکرد؛ و در راه تا توانست بالهای طلایی و قرمز و سفید پروانههای زیبا را کند و حیوانات کوچک را با چوب زد. سرانجام پس از چند ساعت راه رَوی به قصر فرمانروای گربهها رسید.
ماری چند بار با سنگ و مشت به در کوبید و وقتی درِ خانه به رویش باز شد و چند بچهگربهی ملوس و شیطان برای بازی به سر و کول او پریدند با ناسزا و لگد آنها را از خودش دور کرد؛ و سپس به تالار رفت و با خشونت و بیادبی با سرکردهی گربهها شروع به صحبت کرد. سرکردهی گربهها که فهمیده بود ماری دختر بیادب و بیخودی است، بازهم به روی خودش نیاورد و شرایط قبلی را شرح داد؛ اما ماری با اخم گفت:
– «مادرم به من کلفتی یاد نداده» و سپس محکم در را بست و از آنجا بیرون آمد؛ و بعد به اتاقهای قصر رفت و هرچه دلش میخواست برداشت و آنها را آشفته و درهموبرهم کرد.
ماری تمام روز را با آزار بچهگربهها و ناراحت کردن آنها گذراند و شب وقتیکه شام برای بچهگربهها حاضر کرده بودند به شام آنها دستدرازی کرد. غذای آنها را در لقمههای بزرگ میخورد. چندتایی از بچهگربهها عصبانی شدند و بشقابها و غذاهای خود را بر روی او پرت کردند؛ اما ماری تمام آنها را از سر سفره بیرون کرد و خودش بهتنهایی شام یکیک آنها را خورد و وقتیکه خوب سیر شد بهسوی اتاقخوابی که برایش حاضر کرده بودند رفت.
در آنجا، چندتایی از بچهگربهها که هنوز افسانههای شیرین «دورتا» را فراموش نکرده بودند، پیش او آمدند و یکی از آنها خواهش کرد که برایشان قصه بگوید؛ اما ماری که تابهحال حتی به گربهای نزدیک نشده بود و از بغل گرفتن گربه بدش میآمد، از این حرف، عصبانی شد و باخشم بالشی را که پهلوی دستش بود بلند کرد و محکم به سر آن حیوان کوبید. دیگران وقتیکه این جریان را دیدند، از ترس هرکدام به گوشهای فرار کردند و او را تنها گذاشتند.
ماری شب را تا صبح با ناراحتی و شنیدن صداهای وحشتناک به سر برد و صبح وقتیکه چند ساعت از دمیدن آفتاب گذشته بود از جایش برخاست و پس از خوردن صبحانهی زیاد پیش خودش گفت: «حالا وقت آن است که پیش سرکردهی گربهها بروم و هدیهی خودم را از او بگیرم.»
با همین خیال به اتاق او رفت و باآنکه درِ اتاق بسته بود بیاجازه آن را باز کرد و توی اتاق رفت.
سرکردهی گربهها وقتیکه فهمید ماری برای چه پیش او آمده، باآنکه از کارها و رفتاری که او کرده بود خبر داشت، اما دست او را گرفت و به اتاقی دیگر برد.
در آنجا گنجهای بسیار زیبا به او نشان داد و گفت:
– «توی این گنجه لباسهای گرانبهای زیادی است. هرکدام را که میخواهی انتخاب کن.»
ماری جلوتر رفت و درِ آن را باز کرد در این موقع از خوشحالی زبانش بند آمده بود؛ زیرا میدید که گنجه پر از لباسهای رنگارنگ و شیک و گرانبها است. اول درمانده بود که کدام را انتخاب کند؛ اما پس از مدتی ور رفتن به آنها سرانجام یکی را که به نظرش از همه زیباتر بود برگزید و با بیادبی تمام بیآنکه حتی از سرکردهی گربهها سپاسگزاری کند آن را پوشید و پس از آنکه در برابر آیینه، مدتی خودش را نگاه کرد، باز پیش سرکردهی گربهها رفت و گستاخانه و باخشم گفت:
– «تو باید روی پیشانی من هم مثل پیشانی «دورتا» چیز زیبایی بچسبانی»
فرمانروا که دیگر از کارهای ماری به ستوه آمده بود و از دست او بینهایت خشمگین شده بود، بر آن شد تا او را بهسختی تنبیه کند، بنابراین به او گفت «در راه منزل وقتیکه خروسی به صدای بلند آواز غمناکی میخوانَد تو باید به زمین نگاه کنی و دست به خاک بزنی، سپس آن را به پیشانیات بکشی.»
ماری خوشحال و خندان از آنجا بیرون آمد و یکراست بهسوی خانه به راه افتاد. در میان راه هرلحظه انتظار صدای خروس را میکشید تا آنکه در نیمههای راه صدای خروسی به گوشش رسید. ماری با شتاب به زمین نگاه کرد و آنگاه دستش را به خاک زد و آن را روی پیشانیاش کشید، هنوز سرش را بلند نکرده بود که به نظرش رسید چیزی دراز در پیشانیاش دارد میروید، با خوشحالی زیاد از اینکه از «دورتا» زیباتر شده بهسوی خانه به راه افتاد، در میان راه با صدای بلند آواز میخواند؛ اما هنوز مدتی راه نرفته بود که متوجه شد، حیوانات جنگل که همیشه از دست او فرار میکردند دستهدسته از نزدیک او رد میشوند و نگاهش میکنند، بعضی از آنها نیز با دست، دُم خود را گرفته به سر میگذارند و عدهای دیگر هم به صدای بلند میخندند. ماری خیلی در شگفت شد و شگفتیاش وقتی بیشتر شد که دست به پیشانی خود گذاشت و یکمرتبه فریادی کشید و بیدرنگ شروع به دویدن کرد؛ و تمام راه را با گریه میدوید و پشت سر هم فریاد میزد.
ابتدا خیال میکرد حیوانی روی شانهاش نشسته و میخواهد او را بکُشد؛ اما وقتیکه به چشمهای رسید و خوب در آب به خود نگاه کرد داشت از غصه میمرد؛ زیرا در آب دید که بر پیشانیاش بهجای ستاره، دُم دراز و پژمردهی یک الاغ روییده است.
ماری وقتیکه به خانه رسید، دواندوان خودش را در آغوش مادرش انداخت و گریه را سر داد. مادرش وقتی او را در آن حال دید، نزدیک بود سکته کند؛ اما هر طور بود نگذاشت که دخترش بفهمد ناراحت است و قسم خورد که «دورتا» را از میان بردارد.
ازآنپس، در هر فرصتی، دختر بینوا را رنج میداد و او را وادار میکرد به کارهای سخت خانه بیشتر رسیدگی کند. اشیاء سنگین را به دوش او میگذاشت تا شاید پشت دختر بیچاره قوز دربیاورد؛ اما این کارها نهتنها دورتا را زشت و قوزی نمیکرد بلکه روزبهروز به جوانی و زیبایی و لطافت صورتش میافزود. دورتا دیگر یک دختر به تمام معنی خوب و دانا شده بود. او حتی برای ماری هم دلش میسوخت و همیشه او را نوازش میکرد.
اما ماری ناگزیر بود که دیگر از خانه بیرون نیاید. چون هر وقت که آنها میخواستند به میهمانی یا جشنی بروند ناگهان دم الاغ راست میایستاد و هرچه آنها میکوشیدند هیچ خم نمیشد.
اما بشنوید از سرکردهی گربهها:
ای او که از دور ناظر کارهای «دورتا» ی مهربان بود و میدید که دختر بیچاره چه زجری میکشد به چند آدم کوتوله که قدشان بهاندازهی یک مداد بود، دستور داد که برای کمک، پیش دورتا بروند و هر وقت که او چیزهایی سنگین را بلند میکند و یا نمیتواند درختی را ببُرد، به او کمک کنند. ازاینروی، دورتا کمتر زحمت میکشید و در عوض بیشتر به کمک حیوانها میشتافت. حتی در موقعی که آنها داشتند بچه به دنیا میآوردند، پیش آنها میرفت و از آنها بهخوبی پرستاری میکرد.
مدتها از آن زمان گذشت.
یک روز، همهجا پیچید که گرگی درنده و هار در جنگل پیدا شده و بیشتر از صدها نفر را کشته است؛ و هیچکس نتوانسته به او دسترسی پیدا کند. وقتیکه نامادری «دورتا» این خبر را شنید بیدرنگی فردای آن روز باآنکه هیزم فراوانی در خانه بود، دورتا را برای آوردن چوب به جنگل فرستاد و مخصوصاً به او سفارش کرد که از درختان بیدی که در میان جنگل روییدهاند چوب بکَند.
دورتای بیچاره که گُزیری جز قبول دستور نامادریاش نداشت به جنگل رفت، درحالیکه بهخوبی میدانست که نامادریاش چرا او را به جنگل فرستاده و هنوز بیشتر از صد متر به درون جنگل نرفته بود که ناگهان صدای زوزهی گرگی را شنید و چند لحظه بعد گرگ بزرگی را در چند قدمیاش دید که آمادهی حمله به او بود.
دورتا نزدیک بود از حال برود؛ اما به هر زحمت بود تمام قدرتش را جمع کرد و فریاد بلندی کشید و هنوز گرگ روی دو پایش بلند نشده بود که از پشت سرِ «دورتا» صدای پای جانوری که بهشدت میدوید شنیده شد و چند ثانیه بعد ناگهان شیری قویهیکل از پشت دورتا نمایان شد. گرگ که میخواست با یک پرش «دورتا» را بکُشد و بخورد از دیدن شیر قویهیکل، وحشتزده یک قدم عقب رفت؛ اما دیگر مهلت نیافت. چون شیر با یک جهش به روی گرگ پرید و شکمش را پاره کرد.
شیر پس از دریدن گرگ به «دورتا» نزدیک شد و در کنار او نشست و شروع به لیسیدن دستهای «دورتا» کرد. دورتای بیچاره که تازه حالش جا آمده بود، شیر را شناخت و فهمید این حیوان باوفا همان است که سال پیش که در اثر تیر یک شکارچی زخمی شده بود و او هرروز برایش غذا میبرد و به زخمهایش مرهم و دارو میگذاشت. «دورتا» چند لحظه شیر را نوازش کرد و بعد یالهای او را بوسید و سپس با خاطری آسوده به میان جنگل سبز و خرم که در این فصل بسیار زیبا شده بود رفت و وقتی به درخت پرشاخ و برگی رسید شروع به جمعآوری چوب کرد.
«دورتا» چنان سرگرم کار شده و در فکر فرورفته بود که صدای قدمهای اسبی را که به او نزدیک میشد نشنید و چند لحظه بعد وقتی شیههی اسب بلند شد، او بهآرامی سرش را بلند کرد و وقتیکه دید جوانی زیبا و بسیار رشید سوار بر اسبی درشتهیکل بالای سرش ایستاده است، از خجالت خواست فرار کند؛ اما پسر جوان که یک شاهزاده بود، با مهربانی و ادب شروع به صحبت کرد. پس از مدتی دراز که باهم گفتوگو کردند شاهزاده توانست نشانی «دورتا» را بفهمد و بداند که او کجا زندگی میکند، سپس با احترام بسیار از دختر خداحافظی کرد و از آنجا دور شد. دورتای بیچاره از کجا میتوانست حدس بزند پسری که ساعتها همصحبت او شده بود شاهزاده «لویال» * پسر پادشاه سرزمین آنهاست. از این رو بیآنکه در این باره زیاد فکر کند راهی خانه شد.
* لویال به معنی «وفادار» و «باوفا». (ویراستار)
فردای آن روز، ناگهان کالسکهی بزرگی جلوی خانهی کوچک آنها ایستاد و شاهزاده از آن بیرون آمد. نامادری دورتا که از پنجره به بیرون نگاه میکرد از دیدن این منظره مات و مبهوت بر جایش خشک شد؛ اما وقتی از شاهزاده شنید که برای خواستگاری از دخترش آمده، برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و وقتیکه پی برد منظور شاهزاده از خواستگاری، ازدواج با «دورتا» است تمام امیدهایش بر باد رفت و چون زن بسیار فریبکار و بددلی بود، نقشهی خطرناکی کشید و به شاهزاده قول داد که فردا صبح دخترش را برای ازدواج با او آماده کند: ازاینروی، شاهزاده «لویال» با دلی شاد از خانهی کوچک آنها بیرون رفت. پس از رفتن شاهزاده، نامادری «دورتا» با شتاب به اتاق رفت و دختر بیچاره را کشانکشان بهطرف سرداب تاریک و وحشتناکی برد که چندین سال بود کسی قدم به آنجا نگذارده بود. دختر بیچاره از وحشت گریه میکرد و به او التماس میکرد که او را در آنجا تنها نگذارد؛ اما نامادری بیرحم بیآنکه به گریهها و فریادهای التماسآمیز «دورتا» اعتنایی بکند او را در سرداب تنها گذاشت و در را محکم به رویش بست. سپس به اتاق دخترش رفت و اول، دُم الاغ را با سیمی نازک، سخت به گردن دختر خود بست و به او گفت: «اگر میخواهی برای همیشه خوشبخت زندگی کنی و ملکهی این سرزمین باشی، این چند روز را باید دندان روی جگرت بگذاری و به روی خودت نیاوری» و سپس آمدن شاهزاده را برای او تعریف کرد؛ و در آخر گفت که او به شاهزاده گفته است چون دخترم از سروصدای مردم و شنیدن شیههی اسب و غیره عصبانی میشود بنابراین نباید تا پس از عروسی روی او را ببینی و همیشه باید صورتش با توری ضخیم پوشیده شده باشد و البته شاهزاده هم با این خواهش موافقت کرده است.
آن روز، مادر ماری ساعتها برای دخترش پند و اندرز داد و شب، پس از تهیهی لباس با خاطری آسوده به خواب رفت.
فردا صبح نامادری از سروصدای کالسکهها و شیههی اسبها از خواب بیدار شد و بیدرنگی لباس دخترش را پوشاند و توری کلفت را بر سر او گذاشت و با او از منزل بیرون رفت.
در بیرون خانه، شاهزاده و گروهی از همراهانش به پیشواز آنها آمدند و همگی با ادب بسیار در برابر دختر و مادرش سرهایشان را خم کردند.
همه از دیدن لباسهای زیبا و پرزرقوبرق دختر، به سلیقهی شاهزاده تحسین گفتند که چه دختر باسلیقهای را برگزیده است؛ اما خود شاهزاده ازآنچه که میدید سخت در شگفت بود و نمیدانست آن دختر تهیدست این لباسهای گرانبها را از کجا آورده است؛ اما سرانجام به خود قبولاند که حتماً مادر دختر پول جمع کرده و پس از ماهها آن لباس را برای دختر خود دوخته است؛ و با این خیال دست دختر را گرفت و بهطرف کالسکه برد و هر دو در آن نشستند.
یکبار دیگر در میان راه حیرت شاهزاده زیادتر شد؛ زیرا دید که دختر خودش را گرفته و سفتوسخت در یکگوشه نشسته است و روسری او نیز از زیر به لباسهایش دوخته شده و بهعلاوه دستهای دختر را نیز بسیار زشت و گوشتآلود دید؛ اما این بار نیز هر طوری بود خودش را قانع کرد که این همان دختر موردعلاقهاش هست.
درست در همین زمان «دورتا» ی بیچاره در آن سرداب سرد و وحشتانگیز تنها نشسته بود و از شدت غصه اشک میریخت. ولی ناگهان با شگفتی زیاد مشاهده کرد که قسمتی از آن سرداب با نور خیرهکنندهای که حتی از نور ستارهاش نیز درخشانتر بود روشن شد و چند لحظه بعد از میان آن روشنایی سرکردهی گربهها را دید که با ملایمت و لبخندی بر لب پیش او میآید. فرمانروای گربهها وقتیکه به کنار «دورتا» رسید دستی به سر او کشید و با مهربانی گفت:
– «دورتای عزیز هیچ غصه نخور، همیشه آدمهای خوب و مهربان در زندگی خوشبخت و پیشتازند.»
دورتا از شنیدن این حرف ساکت شد. بعد دوباره گربهی مهربان رو به او کرد و گفت: «تو تا چند ساعت دیگر آزاد و خوشبخت خواهی شد. حالا بلند شو و خودت را کمی آرایش کن.»
دورتا هاج و واج به این صحنه نگاه میکرد؛ اما هنوز به خودش نیامده بود که ناگهان سرکردهی گربهها غیب شد.
و حالا کمی از ماری بشنوید: کالسکهی شاهزاده بهسرعت بهسوی قصر میرفت و هر دو ساکت در آن نشسته بودند.
سرانجام شاهزاده تاب نیاورد و با ملایمت به او گفت: «چرا در اینجا که صدایی به گوش کسی نمیرسد و ما تنها هستیم روسری را از سرت برنمیداری؟» اما برخلاف انتظار شاهزاده، دخترک با لحنی خشن و زننده که از بیادبی صاحبصدا تعریف میکرد، جواب داد:
– «هیچ لازم نیست این کار را بکنم. هر وقت دلم خواست خودم برمیدارم.»
شاهزاده از این حرفها و مخصوصاً لحن صدای دختر بیاندازه حیرت کرد. چون دید این صدا با آن صدای لطیف و مهربانی که مدتی پیش با او حرف زده بود زمین تا آسمان فرق دارد؛ و پیش خودش گفت: «چه طور ممکن است که دخترک یکمرتبه اینطور عوض شده باشد!»
شاهزاده غرق در افکار دورودرازی بود که دید دودی طلایی در یک قسمت کالسکه ظاهر شد و چند لحظه بعد گربهی بسیار بزرگی با لباس گرانبها در میان آن دود نمایان شد.
در این لحظه، دخترک جیغی کشید و از حال رفت. شاهزاده خواست با لگد گربه را از کالسکه بیرون کند؛ اما با شگفتی بسیار دید که گربه شروع به صحبت کرد و بهآرامی گفت:
– «ای شاهزاده مهربان و هوشیار، بدان دختری که اکنون در کنارت نشسته است، دختر آرزوی تو نیست، بلکه دختر دیگری است که مادرش او را به هوای پول و ثروت به همراه تو فرستاده است و دلدار تو اکنون در سردابی تنگ و هراسآور از دوری تو اشک میریزد.»
شاهزاده تا مدتی هاج و واج به حرفهای گربه گوش میداد و نمیدانست آیا آنچه که میشنود خواب است یا حقیقت دارد.
اول این حرفها را باور نکرد و دلش نیامد که روسری دخترک را بردارد. ولی گربه یک شیشهی گِرد که به اندازهی یک توپ بازی بود از جیبش بیرون آورد و دستی به آن کشید.
در یکلحظه شاهزاده با حیرت دید که در درون آن گوی شیشهای لکهای سیاه پیدا شد و کمی پسازآن، آن لکهی سیاه بهصورت خانهی روستایی دخترک درآمد و سپس سردابِ زیر خانه در آن نمایان گردید. شاهزاده ناباورانه میدید در یکگوشهی سرداب، دورتای زیبا زانوی غم در بغل گرفته و برق ستاره روی پیشانیاش تمام فضای سرداب را با نور زیبایی روشن کرده است. شاهزاده دیگر مهلت نداد و بیدرنگ دستمال را از روی سر ماری برداشت و وقتیکه چشمش به قیافهی آن دختر -که به طرز نفرتانگیزی زشت بود- افتاد و دُم الاغ را روی پیشانی او مشاهده کرد، از خشم فریادی بلند کشید و دخترک را که تازه به حال آمده بود با لگد از کالسکه به بیرون پرت کرد. در همین موقع بچهگربهها از دور پیدا شدند و با شادی و خنده دخترک را دور کرده و او را به باد کتک و چنگال گرفتند. بازی بچهگربهها بهقدری جالب و خندهدار بود که مردم کمکم به دور آنها جمع شدند و با دستکوبی و شادی آنها را دنبال کردند. ماری به کیفر کارهای زشتش رسید و برای همیشه در یکگوشه از جنگل، دور از مردم به سر برد.
اما کالسکهی شاهزاده بهسرعت بهسوی خانهی روستایی برگشت و چند دقیقه بعد آنها از دور، نمای بیرونی آن خانه را دیدند.
شاهزاده رو به کالسکهران کرد و دستور داد که هر چه تندتر براند؛ زیرا میترسید مبادا نامادریِ دختر، بلایی بر سرش بیاورد؛ اما هنوز کالسکهران اولین شلاق را بر پشت اسبها فرود نیاورده بود که ناگهان رعدوبرق عظیمی به وجود آمد و چند لحظه بعد کالسکه چند دور به دور خودش چرخید و محکم به درختی خورد. خوشبختانه هیچکدام از آنها آسیبی ندیدند و وقتی شاهزاده از جای خود بلند شد از حیرت دهانش باز ماند، زیرا مابین او و آن خانه، دریایی بزرگ درست شده بود که رسیدن به آنسو روزها طول میکشید.
شاهزاده از دیدن این منظره غمگین و افسرده در جایش نشست؛ اما فرمانروای گربهها که دید نامادری به کمک جادوگر زشت جنگل این کار را انجام داده و خواسته است از آنها انتقام بکشد گفت:
– «ای شاهزادهی مهربان، ناامید نشو، من الآن همهی کارها را روبهراه میکنم.»
و بعد وِردی خواند و در یکلحظه یک قایق بزرگ که در برابر شدیدترین توفانها پایداری میکرد، حاضر شد. سپس گفت:
– «تو سوار این قایق بشو. با این شمشیر که الآن به تو میدهم میتوانی هر چیز را از بین ببری. وقتیکه با قایق به یک کیلومتری آن خانه رسیدی باید به دریا بپَری و بهطرف آن خانه شنا کنی. البته جانورانی بسیار وحشتناک و خونخوار به تو یورش میآورند؛ اما تو باید همهی آنها را نابود کنی و با یک ضربهی شمشیر هم قلب نامادری را پاره نمایی. وگرنه سنگ خواهی شد.»
شاهزاده با سپاس زیاد شمشیر را از فرمانروای گربهها گرفت و سوار بر قایق شد و بهسوی آن خانه حرکت کرد. تا آنکه بعد از چهار روز به نزدیکی آنجا رسید، از قایق به دریا پرید و همانطوری که قرار بود، تمام جانوران را نابود کرد و سپس پا به ساحل یعنی به خانهی آنها گذاشت و با فریاد، نامادری را صدا کرد. نامادریِ دختر که از دیدن شاهزاده در شگفت مانده بود، خواست حرفی بزند؛ اما شاهزاده مهلتش نداد و شمشیر را در قلبش فروکرد. همان لحظه رعدوبرقی به وجود آمد و ناگهان دریای به آن عظمت ناپدید شد؛ و شاهزاده، خانهی روستایی را در کنار همان جنگل دید؛ و گربه را هم دید که به سویش میآید. آن دو به زیرزمین رفتند و در آنجا شاهزاده دست دورتای زیبا را گرفت و با خود بیرون آورد و بعد با خوشحالی تمام بهسوی قصر حرکت کردند.
در قصر، پس از آرایش کردن دورتا، شاهزاده او را پیش پدر و مادرش برد و همگی از دیدن این دختر زیبارو و مهربان به شاهزاده شادباش گفتند؛ و پس از چند هفته، روزی که خورشید با درخشش نور دلشاد خود، زمین و آسمان را روشن کرده بود و گلهای سرخ و سفید بهآرامی باز میشدند، دورتا و شاهزاده باهم عروسی کردند؛ و سالهای سال در خوشی و شادکامی به سر بردند.
«دورتا» ی زیبا که تمام خوشبختی خود را نتیجهی تلاش گربهها میدانست، ازآنپس تا جایی که میتوانست به آنها کمک میکرد. همچنین دستور داد تا آنها با خیال راحت و آسوده زندگی کنند و خوش بگذرانند.
این داستان، سالها دهانبهدهان گشت و سینهبهسینه حکایت شد تا به ما رسید.