دختر لیلیت
Fille de Lilith
(لیلا، دختر ایرانی)
نوشته: آناتول فرانس
ترجمه: شجاع الدین شفا
سال چاپ:1328
تایپ، بازخوانی، ویرایش تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
پیشنهاد: داستان کوتاه «جاودانه» نوشته خورخه لوییس بورخس درباره «مصائب جاودانگی » را هم بخوانید.
توضیح: این داستان برگرفته از مجموعه داستان «شاهکارها» با ترجمه شجاع الدین شفا است. وی عنوان پیشنهادی این داستان را «لیلا، دختر ایرانی» ترجمه کرده که در اصل فرانسه «دختر لیلیت» نامگذاری شده است.
«توضیح: املای متن مطابق با رسم الخط اصلی کتاب است.»
به نام خدا
شب گذشته را تا بامدادان در گوشه اطاق خود در قطار راه آهن گذرانده بودم. شبی سرد و تیره بود و در طول راه ساعتهای دراز منظرهای بجز توده برف که همه جا را در زیر خود پوشانیده و برنگ سپید در آورده بود دیده نمیشد: در شهرک … از ترن فرود آمدم، ولی ناچار شدم شش ساعت تمام در انتظار بمانم تا کالسکهای پیدا کنم که مرا به «آرتيك» ببرد زیرا تصميم من این بود که بهر قیمت شده است خود را بدین دیر دورافتاده و کهنسال برسانم.
از درون کالسکه بار دیگر ببیرون نظر دوختم. همه جا همچنان از برف سپید بود. یاد روزهای زیبای بهاری افتادم که در هر دو سوی جاده، تپه و کوه و دشت و آبادی در زیر نور خورشید بمسافران چشمک میزد و میخندید؛ ولی حالا روی همه را به پرده ضخیم برف فرا گرفته و بر تن جملگی جامهای سپید پوشانیده بود.
راهنمای من چندان شتابی در رفتن نشان نمیداد و اسب که بحال خود رها شده بودآهسته آهسته پیش میرفت. مسیر ما راه صاف و یکنواختی بود که در سرتاسر آن سکوتی عمیق حکومت میکرد، و تنها صدایی که گاه بگاه این خاموشی را برهم میزد ناله شکوه آمیز برندهای بود که سراغ دانه میگرفت و چیزی بجز برف نمییافت.
مثل این بود که روی همه چیز تقاب تیر غم گسترده بودند، ولی آنچه از همه افسردهتر و تیرهتر بود قلب من بود. پیش خود زمزمه کردم:
-«خداوندا! مراازین نومیدی و پشیمانی نجات ده. مگذار بعد از این همه گناه، این گناه بزرگ آخرین را که خودکشی نام دارد و تنها خطائی است که تو هرگز نخواهی بخشید مرتکب شوم. مرا نجات بده!» و ناگهان احساس کردم که نور امیدی در فضای تاريك دلم درخشید و آنرا برنگ برفهای سپیدی که در دو سوی جاده تا دامنه افق گسترده بود در آورد.
کالسکه همچنان پیش میرفت و از چرخهای آن آهنگی موزون و یکنواخت بر میخاست. راننده با شلاقی که در دست داشت در آخر جاده ناقوس کلیسای آرتيك را که مانند سایهای در میان مه بنظر میرسید بین نشان داد و گفت:
– لابد در کلیسا پیاده میشود. کشیش آنجا را میشناسید؟
– بلي: او را از زمان کودکی خود میشناسم. وقتی که شاگرد کوچکی بودم وی آموزگار من بود.
– میگویند خیلی فاضل است.
– آری! هم ناضل است و هم پرهیزکار، چنانکه یقیناً نظيرش کمتر میتوان یافت.
– بیشتر مردم همین عقیده را دارند؛ البته بعضی هم حرفهای دیگری در باره او می زنند …
– مثلاً؟
– مثلاً میگویند کشیش از جادوگری بی اطلاع نیست، حتى گاه مردم ده را جادو میکند.
– شک نیست که این حرف بی معنی است، زیرا چنین تهمتی را فقط دیوانهای میتواند بزند.
– ولی آقا، اگر آدم نخواهد جادوگری یاد بگیرد چه احتیاجی بکتاب خواندن دارد؛
کالسکه در برابر در کلیسا ایستاد و من پن رانند، احمق را بحال خود گذاشتم و پشت سر خدمتکار کلیسا براه افتادم تا مرا نزد کشیش ببرد.
در اطاق کشیش میز غذا آماده بود و ورود من هیچ تکلف خاصی برای او ایجاب نکرد. قیافه منسنيور سافرا که اکنون رئیس دیر آرتيك بود در ظرف این سه سالی که او را ندیده بودم خیلی تغییر کرده بود. قد بلندش اندکی خمیده و بر لاغری فوق العاده او باز افزوده شده بود. فقط برق نافذ و گیرنده در دیدگانش بود که از نیروی حیاتی شدید وی حکایت میکرد.
بدیدن او اشکریزان در آغوشش افتادم و گفتم:
– «پدرجان! پدرجان! من از راه دور بدیدار شما آمدهام تا بگناه بزرگ خود اعتراف کنم. شما که همیشه با تبحر و اطلاع خویش مرا بوحشت می افکندید و در عين حال با قلب پاك و مهربانتان روح مرا امیدوار میکردید اکنون بکمکم بیائید، زیرا در کنار پرتگاهی خطرناک هستم. در لب پرتگاه گناهم … پدر جان! شما که تنها محور امید منید، با نیروی خدایی خود راه مرا روشن کنید. ازین تاریکی نجاتم دهید.»
مرا بوسید و با تبسم پرمهری که پیش ازین نیز همیشه شیفتهام میکرد بمن نگریست و فریاد زد:
۔ سلام، پسرجان. خیلی خوش آمدی. نامهای که در آن خبر عزیمت خودت را بقصد دیدار من نوشته بودی دیروز رسید و بقدری مؤثر بود که راستی مرا منقلب کرد. خوب، پس معلوم میشود واقعاً معلم پیر خودت را فراموش نکردهای.
منسنیور سافرا، اصلاً اهل گارون بود و پس از آنکه سالها در بردو و پواتیه و پاریس درس فلسفه داده و شهرتی بسیار بدست آورده بود یکروز بیمقدمه از مقامات بزرگ روحانی تقاضا کرد که او را به زادگاه محقرش بفرستند تا در آنجا چون یک خدمتگزار گمنام خداوند بکار پردازد و حیات خویش را در اختیار مردم گذارد و در همان جا نیز بمیرد.
شش سال بود که وی کشیش آرتيك بود ودرین دهکده دورافتاده بانجام وظیفهای که برایش بسیار مطبوع بود اشتغال داشت، در حالیکه درجه علم و اطلاع او بوصف نمیگنجد.
پس از آنکه بمن خوشامد گفت، خواستم دوباره خودم را بپایش افکنم و بگویم: « مرا نجات دهید! روحم را نجات دهید!» ولی او با اشارهای مهرآمیز و در عین حال آمرانه مرا بر جای نگاهداشت و گفت:
.. آری، حرفهای خودت را فردا بمن بگو. فعلاً بهتر است قدری استراحت کنی، زیرا یقین دارم هم سرماخوردهای و هم از صبح تاحالا گرسنه هستی.
خدمتکار ظرف سوپ را که از آن بخار مطبوعی بر میخاست بروی میز نهاد. وی پیرزنی لاغراندام بود که موهای خود را در زیر دستمالی سیاه پوشانیده بود و چهره چین خوردهاش نشان میداد که وقتی که زیبائی جوانی بزشتی سالخوردگی پیوندد، چه ترکیب غم انگیزی پدید میآید.
من همچنان نگران و ناراحت بودم. ولی اندك اندك آرامش روحانی محیط و گرمی شعلههای آتش و بخار دلپذیر غذا و مخصوصاً نشئه شراب کهنسالی که کشیش زنده دل پیایی گیلاسها را از آن پر میکرد در من اثر بخشید و نشاطی فراوان در دلم افکند، چندانکه تدریجاً فراموش کردم که بدينجا آمدهام تا بار فشار وجدان را از دوش بگذارم و صحرای خشك دل افسردهام را با آب توبه سیراب سازم. کشیش، دوران تحصیل مرا که قسمتی از آن در محضر وی گذشته بود بیادم آورد و گفت:
– «آری»، یادت هست که تو بهترین شاگردان من بودی و از همان اول با تندهوشی و ناراحتی فکری خود سعی میکردی از من، مافوق آنچه که میگفتم اطلاعی بدست آوری و گاه نیز مچ مرا بگیری و من از همان اول این روح حساس و مضطرب ترا شناختم و بدین جهت بیش از همه بتو دلبستگی یافتم. اصولاً بعقيدة من این روح شهامت و بلندپروازی لازمه مردان خداست. امروز ما در دنیای مذهب برّه زیاد داریم در صورتی که بیشتر به شیر محتاجیم. حقیقت مثل آفتاب است که فقط دیدگان عقاب میتواند مستقیماً بدان بنگرد وخیره نشود.
– اوه! پدر، شما خودتان همین نظر تیزبین عقاب را که هرگز خیره نمیشود در همه مورد داشتید. خوب یادم هست که افکار و عقاید شما گاه حتی همکارانتان را که هرگر نسبت بشما جز نظر تحسین و احترام نداشتند بهراس میافکند، زیرا شما بعکس آنان پی بند افکار کهن نبودید و بیمی نداشتید ازینکه عقایدی تازه ابراز دارید و از افکار و نظریات جدیدی دفاع کنید. مثلاً یکی از معتقدات عجیب شما موضوع مسكون بودن بسیاری از کرات آسمانی بود.
در دیدگان استاد سالخورده من برق هیجانی درخشید و گفت:
– آه! پس آنهائیکه از افکار تازه میترسند، اگر کتابی را که من در دست تأليف دارم بخوانند چه خواهند گفت: «آری»، بگذار این حقیقت را بتو بگویم: من از وقتی که در اینجا هستم، در زیر این آسمان زیبا و در این سرزمین سرسبز دلپذیر که گویی خداوند آنرا با لطفی خاص ساخته و پرداخته است، روزها و هفتههای دراز بفکر و تأمل گذراندهام، بتفكر در اسرار و رموزی که ما را از هر سو در بر گرفته است. قطعاً خبر داری که من زبانهای عبری، عربی و فارسی را خوب میشناسم و بچند زبان از زبانهای هندی نیز واقفم. این را نیز میدانی که هنگامی که بدینجا آمدم کتابخانهای با خود آوردم که صدها جلد کتب خطی بسیار قدیم داشت و یکدنیا نکات عجیب و پنهان دراین کتب نهفته بود. من از روی این کتابها و با آشنایی بزبان های شرقی، توانستم بر اسرار جهان شرق مرموز وقوف یابم و در زبانها و سنن و معتقدات باستانی مردم این سرزمینها و ماجراهای هزاران سال پیش آنان مطالعات بسیار کنم. خدا را شکر که این زحمات من بي حاصل نمانده و بدرك حقایق شگفتی منجر شده است که من از ترکیب و تألیف آنها کتابی بنام «ریشه های خلقت» پدید آوردهام، و این کتاب من پاسخ دندان شکنی است بدانهائیکه از راه اکتشافات علم کنونی در پی تخطئة مندرجات کتب مقدس بر آمدهاند. با نشر این کتاب بار دیگر علم و ایمان آشتی خواهند کرد، و این من، من ناچیز و بی مقدارم که این آشتی را باعت شدهام. میدانی راز موفقیت من در این راه چه بود؟ با خود گفتم: «بدیهی است که در انجیل چیزی که خلاف حقیقت باشد گفته نشده و موضوع خلقت آدم و ایجاد بشر نیز از همین قبیل است. ولی آن نکتهای که دیگران متوجه آن نشدهاند و همین باعث شده است که بین مندرجات کتاب مقدس و حقائق علم جديد تناقضی پندارند، اینست که در کتاب مقدس تمام حقائق گفته نشده. یعنی انجیل مطلقاً شامل حقائق است، ولی شامل تمام حقائق نيست، و بسیار چیزها هست که در کتاب مقدس ذکری از آنها نرفته زیرا احتیاجی بذکر آن نبوده است.» موضوع وجود حیات پیش از خلقت آدم ازین قبیل است. من با کمک اصول زمین شناسی و باستان شناسی و مطالعه در آثار قدیم شرقی و ساختمانهای هیت ها و سومری ها، و تحقیق در سنن باستانی کلدانیهاو بابلیهاو افسانه های دوران کهن، این حقیقت را ثابت کردهام که پیش از آدم نیز موجوداتی در جهان بودهاند که در کتاب مقدس از آنها ذکری نرفته، زیرا تذکر آن از لحاظ منظور کلی کتاب مقدس که رستگاری روح فرزندان آدم باشد ضرورتی نداشته است.
کشیش یک لحظه سکوت کرد و آنگاه با صدای شمرده و آرام گفت:
. من، مارسیال سافرا، کشیش ناچیز، معلم علوم الهی، خدمتگزار بیمقدار كليسا، با ایمان و اطمینان مطلق این حقیقت را که بر اثر مطالعات و تحقیقات ممتد خود بدان پی بردهام (و البته فقط پاپ پدر مقدس همه عیسویان میتواند با علم خدائی خویش آنرا باطل شمارد) اعلام میدارم که حضرت آدم که از مشتی خاك بفرمان خداوند و بصورت خداوند بوجود آمد، نه یک زن بلکه دو زن داشت که «حوا» دومین آنها بود.
از این گفته عجیب کشیش ناگهان از جای جستم و یک لحظه پنداشتم که با من شوخی میکند، لیکن قیافه او چنان روحانی و جدی بود که این تعجب من جای خود را به علاقهای وافر سپرد و آرزو کردم که وی درین باب بتفصیل با من گفتگو کند. اما او پس ازین حرف دستهای خود را بروی میز نهاد و گفت:
– بهتر است بیش ازین درین باره صحبتی نکنیم. شاید یک روز خودت این کتاب را بخوانی، و در آن صورت با همه این اصول بتفصیل آشنایی خواهی یافت. قبلاً این کتاب را طبق وظیفه مذهبی خود برای عالیجناب اسقف فرستاده و از ایشان تقاضا کردهام که آنرا در صورت لزوم بنظر پدر مقدس در واتیکان برسانند. درین ساعت نسخه خطی آن نزد اسقف است و من هر لحظه منتظر پاسخ آن هستم که باحتمال قوی مساعد خواهد بود. حالا پسرجان، قدری ازین سخنان جدی دست برداریم و ازین شراب ناب که شیره تاک های معطر این بهشت زمینی است بنوشیم.
ازین لحظه بعد گفتگو صورت «خودمانی » بخود گرفت و هر يك درباره خاطرات مشترك بسخن پرداختیم. کشیش که دوباره نشاط و ذوق خود باز یافته بود گفت:
– بلی، پسرجان. خوب یادم هست که تو بهترین شاگرد من بودی، زیرا شاگردی باذوق و هوشمند و حساس بودی. ولی آن چیزی که بیش از همه در تو پسندیدم، روح مضطرب و ناراحت تو بود که پیوسته سراغ چیزهای تازه میگرفت. یک شاگرد دیگر من بود که بدو نیز علاقه فراوان داشتم، ولی در مورد او درست عکس این بود، یعنی من او را بخاطر روح آرام و آسوده و ایمان استوارش دوست داشتم. لابد هنوز او را میشناسی. اسمش « پل آروی » بود.
از همان آغاز سخن کشیش، با وحشت و نگرانی تمام منتظر شنیدن این نام بودم. وقتی که کشیش اسم پل اروی را برد ناگهان سراپای من مرتعش شد و رنگم چنان پرید که گویی در آن لحظه مرده ای بیش نبودم. خواستم پاسخی دهم ولی احساس کردم که دهانم جز برای فریاد گشوده نخواهد شد. لاجرم با تمام نیروی خود بخویشتن فشار آوردم و خاموش ماندم. خوشبختانه کشیش که تذکر خاطرات گذشته او را در حال جذبه فرو برده بود، متوجه این حالت من نشده و در دنبال سخنان خود گفت:
-اگر حافظه من بخطا نرفته باشد، چنین میپندارم که شما و او دو دوست خیلی صمیمی بودید و از آن پس نیز همچنان پیوستگی خود را حفظ کردید. اینرا هم خبر دارم که پل اروی پس از پایان تحصیل، در عالم سیاست وارد شد و همه پیش بینی میکردند که درین راه ترقی شایان خواهد کرد. آرزو دارم که روزی هم بعنوان نمایندگی کشور ما بدربار پدر مقدس، پاپ برود. بهرصورت شک نیست که وی دوستی یکرنگ و صمیمی است و وجودش برای تو خیلی مغتنم است.
با آهنگی که گویی از دهان یک بیمار محتضر بیرون میآمد گفتم:
– پدرجان، من فردا از همین پل اروی و از يك شخص ثالث که وجودش با سرنوشت هر دو نفر ما مربوط است با شما صحبت خواهم کرد.
پس از آنکه شام پایان رسید، کشیش دست مرا بمهرباني فشرد و دعای خیر گفت، و مرا باطاق خوابی که برایم آماده شده و با دود کندر معطر گشته بود فرستاد. در بستر خواب، رؤیائی عجیب بیدارم کرد: در خواب دیدم که کودکی محبوب بودم و در پای محراب مقدس کلیسا که در آن بمناسبت روز یکشنبه زنان جوان تارك دنیا در لباسهای سفید و زیبای خود صف کشیده بودند و با آهنگی دلپذیر آواز میخواندند، زانو زده بودم و بدقت بروی این دختران جوان مینگریستم. با خود میگفتم: «راستی که خداوند سزاوار پرستش است! » ولی ناگهان صدایی که گویی از دل ابرهای آسمان بیرون میآمد در گوشم طنین افکند که میگفت: «آری»، تو گمان میکنی که این دختران زیبا را برای بخاطر خداوند ستایش میکنی، در صورتیکه بحقیقت خداوند را بخاطر آنها می ستایی!
بامدادان، هنگام بیدار شدن، کشیش سالخورده را در کنار بستر خویش یافتم. بمن گفت:
– «آری» امروز برای شنیدن اعترافات تو حاضرم. اکنون بکلیسا میروم تا دعای خاصی را که لازم است بخوانم و سپس در مدخل محراب منتظر تو خواهم بود تا آنچه را که میخواهی بگویی بشنوم.
کلیسای آرتیک یکی از بناهای قدیمی است که از قرن دوازدهم بیادگار مانده است. این کلیسا برسم کهن همچنان ساده و بی پیرایه است و این سادگی اثر روحانی عجیبی در روح میبخشد که در کلیساهای مجلل و آراسته نظير آنرا نمیتوان یافت.
در محراب ناشتا را با نان و شیر شکستیم، و سپس باطاق کشیش که همیشه اعتراف گناهکاران در آن صورت میگیرد تا کس ثالثي شاهد آن نباشد رفتیم.
کشیش مرا روی یک صندلی در زیر صلیب مقدس جای داد و خود روبروی من نشست، و با اشاره فهماند که برای شنیدن حاضر است. در بیرون همچنان برف میبارید و پیوسته پرده سپیدی را که بر روی همه چیز گسترده شده بود ضخیمتر میکرد.
درین محیط بود که من ماجرای گناه خود را بکشیش گفتم و داستان نومیدی و غمی را که بر دلم استیلا یافته و تاب و توان از من ربوده بود با او چنین در میان نهادم:
– پدرجان! ده سال پیش بود که من از محضر شما بیرون آمدم و وارد اجتماع شدم. درین گرداب سهمگین که اجتماع نام دارد توانستم ایمان خودم را حفظ کنم، ولی افسوس که به حفظ پاکدامنی خود موفق نشدم.
البته احتیاجی نیست که برای شما دراین باره شرح و بسطی دهم، زیرا شما که راهنمای معنوی من بودهاید باندازه خود من باحساسات و افکارم آگاهی دارید. وانگهی بهتر است از حواشی بکاهم و هر چه زودتر اصل ماجرائی را که باعث تغییر جریان زندگانی من شده و روح و قلب مرا خورد کرده است برای شما نقل کنم.
سال گذشته پدر و مادرم درصدد بر آمدند که برایم بساط عروسی فراهم سازند و من نیز بدین امر رضا دادم. دختر جوانی که برای من در نظر گرفته شده بود همه آن صفاتی را که عادتاً مورد نظر والدین شوهر است دارا بود، بعلاوه يك امتیاز بزرگ دیگر داشت، یعنی بسیار زیبا بود. در نتیجه من نیز بتدريج بدو علاقه بسیار یافتم، چنانکه اندك اندك موضوع ازدواج ما از صورت يك امر قراردادی تجاوز کرد و بصورت یک توافق قلبی و احساساتی در آمد. ما با یکدیگر نامزد شدیم.
درین هنگام که ظاهراً خوشبختی و آرامش آینده من تأمین شده بود نامهای از پل اروی برایم رسید و معلوم شد که دو روز پیش از شهر اسلامبول که در آنجا مأموریت سیاسی داشته است بازگشته و اکنون در پاریس است و اشتیاق فراوان بديدار من دارد. بمحض وصول این نامه بدیدارش شتافتم و خود را در آغوشش افکندم، و مدتی دراز از خاطرات گذشته سخن گفتیم. درضمن گفتگو خبر عروسی خودم را بدو دادم. صمیمانه خرسند شد و گفت:
-رفیق، یک دنيا از سعادتت شادمان هستم.
بدو گفتم که او را بعنوان شاهد عقد ازدواج خویش در نظر گرفتهام و وی با کمال میل این دعوت را پذیرفت. تاریخ این عقد پانزدهم ماه مه تعیین شده بود و او میبایست در اوائل ژوئن به مأموریت تازه خود برود. بنابراین حضورش در مراسم زناشویی من هیچ اشکالی نداشت.
بخرسندی گفتم:
– درین صورت همه جریان مطابق میل ما است. ولی حالا بگو ببینم خودت چکار میکنی؟
از سؤال من بر لبانش لبخندی مرموز که هم از شادمانی و هم از اندوهی عجیب حکایت میکرد نقش بست و پاسخ داد:
– من؟ آه. کاش من هم مثل تو آسوده و راضی بودم. ولی حالا راستی دیوانهام، دیوانه یک زن … بدتر از همه اینکه نمیتوانم بفهمم که آیا خیلی بدبخت هستم یا خیلی خوشبخت. فقط میدانم که مسلماً در حال عادی نیستم. واقعاً اسم آن خوشبختی را که بقیمت خیانت خریداری شده باشد چه میتوان گذاشت؛ بلی! من این زن را در نتیجه خیانت نسبت به دوست بسیار صمیمی و جوانمرد خودم بجنگ آوردم. حقیقت اینست که او را در شهر اسلامبول ربودم و با خودم باینجا آوردم. اسمش …
کشیش سخن مرا قطع کرد و گفت:
– پسرجان. از داستان خود آن قسمت را که مربوط بگناهان دیگران است حذف کن و خودت نیز اسم کسی را مبر.
قول دادم که اطاعت کنم و سپس به داستان خود ادامه دادم:
– هنوز پل سخن خود را کاملاً بپایان نرسانیده بود که در باز شد و زنی بدرون اطاق آمد. جامه بلندی برنگ آبی آسمانی پوشیده بود و از بی قیدی او خوب پیدا بود که اکنون در خانه خویش است. فوراً دریافتم که این همان زنی است که دوست من از او سخن می گفت.
اگر بخواهم برای شما شرح دهم که او چه شکل داشت و نخستین اثری که دیدارش در من کرد چه بود، قطعاً موفق نخواهم شد. فقط در يك کلمه میتوانم تمام احساسات خودم را بدینصورت خلاصه کنم که او یک موجود «غیرعادی» بود. خودم میدانم که این تعریف چقدر ناقص و نارسا است، ولی هرچه فکر میکنم هیچ کلمه دیگری نمییابم که جای آن بگذارم. آری، این زن در همان نگاه نخستين بنظر من موجودی عجیب و غیر عادی آمد.
غیرعادی، مثل یک پری داستان هزار و یکشب. مثل يك جادوگر زیبا، مثل خواب و خیال. در سراپای او همه چیز اثری خارق العاده داشت که بیننده را مثل جادوشدگان از عالم هوش و حواس بدر میبرد. چشمان زیبای سیاهش که در آن گاه بگاه برقی مرموز و فتنه انگیز و عجیب می درخشید، لبهای سرخ و جذابش که دو گوشه آن بوضعی خاص فرو رفته و صورتی معما آمیز بدو بخشیده بود، پوست گندم گون بدنش که از هر چه فکر کنید لطیفتر بود و چنان نرم و لغزنده بود که گویی از آب روان پدید آمده بود، اندامی چندان موزون و متناسب که پنداشتی مجسمه زهره، خداوند عشق و زیبائی را با تقلید ناقصی از سراپای او ساختهاند، مخصوصاً طرز راه رفتنش که از همه عجیبتر بود، زیرا مثل این بود که اصلاً بروی زمین پا نمیگذارد و با بالهای نامرئی در هوا پرواز میکند. بالاخره باید بگویم که در سراپای او حتی یک نقطه، یک جا که کامل و مرموز و جذاب نباشد وجود نداشت. و من در نخستین نظری که بوی افکندم و جاذبة عجيب و مقاومت ناپذیرش را احساس کردم، سراپا مسرور نگاه گرم و پرنوازش او شدم و فوراً این حس شگفت در من پدید آمد که این زن با تمام زنان اختلاف دارد. نمیدانستم او بالاتر از آنهاست یا پائین تر از آنها، ولی مسلم بود که مثل آنها نیست. از آن لحظه بعد به حس، يك حس واحد و شدید در دل من پدید آمد که جای تمام احساسات را گرفت و بر روح و قلب و فکرم استیلا یافت: احساس کردم که ازین پس هر چیز که مربوط بدین زن نباشد برای من بی معنی و خسته کننده و فاقد روح وزندگی است.
هنگامیکه او وارد شد پل اندکی ابرو درهم کشید، ولی فوراً متوجه من شد و با لبخندی که پیدا بود ظاهری است گفت:
– ليلا! این آقا را که بهترین دوست منند بشما معرفی میکنم.
ليلا بسادگی جواب داد:
– من مسیو «آری» را میشناسم!
این حرف میبایست بنظر من عجيب آید زیرا یقین بود که پیش ازین ما هرگز همدیگر را در جائی ندیدهایم. ولی آهنگی که این سخن با آن گفته شد آنقدر عجیب بود که اصل گفته در پیش آن اهمیتی نداشت. اگر یک قطعه بلور یا يك موج آب میتوانست حرف بزند، مسلماً همینطور حرف میزد. هیچ هیجان، هیچ فکر، هیچ روحی درین جمله محسوس نمیشد. هیچ اثری از غم یا شادی، رضایت یا ملال، علاقه یا بی اعتنایی در آن معلوم نبود.
پل در تعقیب این سخن گفت:
– دوست من «آری» تا یکماه و نیم دیگر عروسی خواهد کرد.
وقتی که اروی این حرف را زد، لیلا سر برگرداند و بمن نگاهی کرد، و من در نگاه عجیب و مرموز اوخوب دریافتم که میگفت « نه! »
آنروز با حالی آشفته و خراب از پیش رفیقم بیرون آمدم و او نیز کمترین اصراری در نگاه داشتن من نکرد. همه روز را مثل دیوانگان در کوچه و خیابان راه رفتم. برای نخستین بار بهیجان روحی غریبی دچار شده بودم که نمیدانستم نام آنرا چه بگذارم. هیچ کار نمیتوانستم بکنم. هیچ فکری در مغزم خطور نمیکرد. نمیدانستم کجا هستم چه میکنم، بکجا میروم. میل بغذا، بخواب، باستراحت، بهیچ چیز نداشتم. فقط يك قيافه، یك قيافة واحد در هرجا و مقابل هر چیز در نظرم بود: قيافة ليلا.
اول شب تصادفاً به بولوار بزرگ رسیدم. مقابل يك دكان كوچك گلفروشی ایستادم و ناگهان بیاد نامزد خودم افتادم که قرار دیدار با من داشت. فکر کردم که دسته گلی بخرم و برایش بفرستم. وارد شدم. میان همه گلها، دستهای از گل «ليلا»(Lilas) جدا کردم. نفهمیدم چرا بی مقدمه این گل بنظرم بهتر از همه آمد. هنوز گل را در دست داشتم و خیره بدان نگاه میکردم که ناگهان دست کوچک ظریفی از پشت سرم پیش آمد و آنرا از چنگم ربود. وقتیکه سر بر گرداندم، لیلا را دیدم که گل را در دست داشت و خندان از در بیرون میرفت.
درین حال او درست شکل یک بانوی ظریف پاریسی راداشت: پیراهنی زیبا با نیم تنه ای خاکستری بر تن کرده و کلاه گردی با لبه بلند بر سر نهاده بود. این لباس با زیبایی فرشته آسا و مرموز او تناسب نداشت. معهذا در همین لباس بود که من بدین حقیقت تلخ ولی انکارناپذیر پی بردم که دیگر بی وجود او زندگانی نمیتوانم کرد. شتابان دنبالش رفتم، ولی او با همان خنده مرموز خود از من گریخت و میان انبوه جمعیت و ردیف کالسکهها پنهان شد.
ازین لحظه به بعد دیگر جز بخاطر او و برای او زنده نبودم. دیگر هیچ چیز برایم ارزش نداشت مگر آنکه نشانی از لیلا در آن باشد. هیچ خاطرهای مرا بخود جلب نمیکرد مگر آنکه یاد لیلا با آن همراه شود.
چندین بار پس از آنروز بدیدار پل رفتم، ولی ليلا را ندیدم. پل هر دفعه دوستانه و بمهربانی مرا ميذیرفت، اما هرگز صحبتی از ليلا بمیان نمیآورد. در نتیجه دیگر مطلبی که مورد علاقه من باشد باقی نمیماند و پس از چند دقيقه افسرده و نومید خداحافظی میکردم و از نزد او بیرون میرفتم.
بالاخره روزی فرا رسید که وقتی که زنگ در خانه پل را زدم، پیشخدمت بمن جواب داد:
-آقا خانه نیستند.
و چون متفکرانه ایستاده بودم، گفت:
– ولی خانم تشریف دارند. مایلید ورود شما را بایشان اطلاع دهم؟
بشتاب و بی اینکه بمفهوم واقعی گفته خود توجهی کنم پاسخ دادم:
-بلی!
آه! پدرجان. این یک کلمه، اين يك حرف، این يك پاسخ ساده، زندگانی مراعوض کرد. مرا خورد کرد. جریان حیات مرا بکلی تغییر داد. آیا همه اشکها، همه نومیدیها و دعاهای من، خواهد توانست اثر این يك کلام شتاب آمیز و گناهکارانه را از میان برد؟
پیشخدمت بخانم خبر داد و در را گشود.
ليلا در اتاق پذیرائی روی نیمکت راحتی دراز کشیده و دست را بزیر زلفان پریشان خود برده بود. جامه او منحصر به پیراهن بلند نازکی به رنگ طلائی بود که فقط نیمی از ساقهای برهنه وی را میپوشانید.
خیال میکنید من او را در ین حال بدقت دیدم، خیر! در همان نگاه اول چنان دل من تپیدن گرفت و چنان حالم تغییر کرد که حتی قدرت نگاه نیز از من سلب کردید، و از گلویم که خشک شده بود کلمهای بیرون نیامد.
از پیراهن او بوی عطرى هوس انگیز که هرگر نظیر آن بمشامم نرسیده بود، و بیقین بو که از مشرق زمین آمده است، بر می خاست و فضای اطاق را کنده میساخت.
این بود در یک لحظه چنان تمایلات و غرائز مرا تحریک کرد که پنداشنی همه عطرهای شرق مرموز و افسانهای را با نیروی سحرآمیز آن یكجا درین اطاق گرد آورده و در هم آمیختهاند تا اعصاب مرا بتشنج درآورند و تاب و توان از کفم ببرند.
نه، مسلماً این زن یک زن عادی و طبیعی نبود، زیرا هیچ اثری از هیجانها و احساسات و غرائزی که در دیگران پدید میآورد در او دیده نمیشد. هنگامیکه وارد شدم، با چشمان سیاه درشت و مخمور خود که جاذبه مغناطیسی فتنه انگیزشان سراپای مرا مرتعش میکرد بمن نگریست، ولی در چهرهاش هیچ نشانی از علاقه یا نفرت، شادمانی یا خشم پدیدار نشد.
چرا؟ فقط یک حس در آن یافتم و آن یکنوع هوس سوزان و نوازش دهنده بود، ولی حتی این گرمی هوس نیز بآنچه در نزد زنان دیگر وجود دارد شباهت نداشت. مثل این بود که بدین هوس، چیز دیگری، مرموز و وحشی آمیخته است که حتی ذرات هوا را نیز بجاذبه خود پابند میکند.
یقيناً ليلا به پریشانی و آشفتگی فراوان من پی برد، زیرا با آهنگ همیشگی خود که از زمزمه جویبار در دل جنگل لطيفتر وصافتر بود گفت:
– چرا اینطور پریشان هستید؟
بی اختیار خویشتن را بپای او افکندم و اشکریزان فریاد زدم:
– ليلا! من شما را تا سرحد جنون دوست دارم …
سخن مرا شنید و دوباره با نگاه فتنه انگیز خود که همچنان در آن برق هوس میدرخشید و قلب مرا آتش میزد بمن نگریست. آنگاه بازوان خود را گشود و مرا بگرمی در آغوش گرفت و بسادگی گفت:
– عجب! پس چرا زودتر این راز را بمن نگفتید؟
آه! چه ساعتی بود. چه ساعت عجیبی که با تمام زندگانی من برابری میکرد. نه! از همه زندگانی من بالاتر بود، زیرا بقیه حیات من در مقابل آن، يك خاطره سرد و بيروح بس نیست. هرچه هست برای من همین ساعت است، همین ساعت که در آن لیلا بيخودانه خود را در اختيار من نهاده بود و من او را در بازوان خویش میفشردم و جز او همه کس و همه چیز را فراموش کرده بودم. گمان میکردم که ما دو در آغوش یکدیگر به آسمان بیکران بالا رفته و آنقدر بزرگ شدهایم که فضای لايتناهی را پر کردهایم و دیگر در این فضا هیچ چیز بجز ما وجود ندارد. نمیدانم این حالت را چگونه توصیف کنم؟ در آن لحظه در نظرم هرچه طبیعت از آثار سحر و جمال در اختیار داشت، از ستارهها و گلها و جویبارها و جنگلها همه در اختیار من و زير فرمان من در آمده بودند. برای من طبيعت و هستی و جمال و آنچه در عالم وجود دارد در یک بوسه، یک بوسه آتشین و سوزان، يك بوسه که دین و دل و عقل و هوش خود را در آن نهاده بودم خلاصه شده بود.
درین هنگام، کشیش که از چند دقیقه پیش با ناراحتی بسخنان من گوش میداد از جای برخاست و در حالیکه اندکی دامان ردای بلند خود را بالا میکشید تا گرمی آتش بپاهای او برسد، با لحنی خشن که حتی در آن اثری از نفرت نیز نمودار بود بمن گفت:
-آقا! شما گناهکاری بینوا بیش نیستید که جز بد کردن و کفر گفتن کاری ندارید. کسی که برای اعتراف گناهان نزد کشیش میآید باید در قلب خود از گناه خویش شرمنده و پشیمان باشد، ولی شما آقا، مثل اینست که اعتراف میکنید تا بهتر خاطره آن لحظات گناه را بیاد آورید و بیشتر حس غرور و خودپسندی خویش را راضی کنید. من دیگر حاضر نیستم بسخنان شما گوش بدهم.
اوه! اگر کشیش نیز که تنها امید و ملجاء من بود، و فقط او میتوانست بار فشار وجدان مرا سبك کند دست از من میکشید و مرا بحال خود میگذاشت چه میکردم. ازین فکر ناگهان باران اشك از دیده فرو ریختم و بدامنش در آويختم. وی مرا در پشیمانی خود صادق یافت و اجازه داد که دنباله داستان خود را بگویم، بدین شرط که از گفتن آن لذت نبرم و تذكار خاطرات گذشته، بجای راضی کردن من، مرا شرمنده کند.
سخنش را پذیرفتم و بقیه داستان را که تصمیم گرفتم هر قدر ممكن است کوتاه کنم چنین گفتم:
– پدرجان! ساعتی بعد از ليلا جدا شدم در حالیکه دلم ازین گناه غرق پشیمانی بود و چنگال نومیدی روحم را بسختی میخراشید و با اینهمه از دوری او رنجی مرگبار احساس میکردم. تصمیم گرفتم همه این هیجان و تمایل شدید را تحمل کنم و دیگر بدیدنش نروم. ولی فردای آنروز لیلا خودش بخانة من آمد و بدین ترتیب دوره تازهای در زندگانی من آغاز شد که هم شدیدترین لذات و هم سختترین شکنجههای روحی را برای من همراه داشت، و من در زیر بار این فشار خورد میشدم. هر روز که میگذشت نسبت به پل که میتوانست آزادانه از مصاحبت محبوبة من برخوردار گردد بیشتر احساس حسادت میکردم، در صورتیکه بحقیقت این من بودم که بدو خیانت کرده بودم. خود، این نکته را نیک میدانستم و بدینجهت رنج درونم هر روز شدیدتر و کشندهتر میشد. گمان نمیکنم در نهاد بشر حسی یافت شود که باندازه حسادت، بشر را پست کند و روح او را چنین، از تلخی زهر نومیدی و خشم بیاکند.
ولی چیزی که از همه عجیبتر بود رفتار ليلا بود. لیلا حتی برای تسکین ناراحتی من نیز که هر روز فزونتر میشد حاضر بدروغ گفتن نبود و همیشه هرچه را که بین او و پل میگذشت با سادگی تمام برای من تعریف میکرد. از آن گذشته، روحية او واقعاً غير قابل درك بود. البته من متوجه هستم که در حضور که سخن میگویم و حد سخن گفتن در مقابل روحانی محترم و بزرگواری چون شما کدام است. بنابراین بتفصیل نمی پردازم، فقط میگویم چنین بنظرم میرسید که لیلا خود بدان حرارت و سعادتی که بمن میبخشید توجهی نداشت، در عوض در روح من چنان گرمی زهرآگین هوس پراکنده بود و چنان این باده کشنده، ولی لذت بخش را جرعه جرعه در کام من میریخت که دیگر در من کمترین توانائی و اختیاری باقی نمانده بود و حتی تصور این را که روزی در برابر وی و هوسهایش مقاومتی کنم نمیتوانستم کرد.
دیگر بهیج قیمت نمیتوانستم يك روز بی دیدن وی بگذرانم، وحتی فکر اینکه ممکنست وقتی او را از دست بدهم مرا دیوانه میکرد.
لیلا از آن حسی که ما بدان اخلاق و تقوی نام میدهیم بکلی بی بهره بود. ازین گفته من تصور مکنید که او سنگدل یا بدنهاد بود؛ نه! برعکس، وی تا سر حد افراط خوش قلب و مهربان و ملایم بود و به آزار هیچکس راضی نمیشد. از هوش و عقل نیز بهره بسیار داشت، ولی شگفت اینجا بود و که هوش او بکلی غیر از ما بود و صورت دیگر داشت. خیلی کم حرف میزد و به هیچيك از پرسشهائی که درباره گذشته او میشد پاسخ نمیداد. از آن نکاتی که ما همه در مدرسه و زندگانی آموختهایم و می دانیم هیچ نمیدانست، در عوض بسیاری چیزها میدانست که ما از آن مطلقاً بی خبریم. چون در مشرق زمین پرورش یافته بود داستانهای فراوان ایرانی و هندی میدانیست که آنها را با آهنگی لطيف و یکنواخت و با گرمی و ملاحتی خاص نقل میکرد.
هنگامی که از آغاز خلقت جهان و بامداد دلپذیر آفرینش سخن میگفت، چنان مهارت و هنر نقاشی و داستانسرائی از خود نشان میداد که گویی خود در آن هنگام حضور داشته و شاهد دوران جوانی دنیای پیر بوده است. یک روز شگفتی خود را درین باره بدو گفتم. با لبخندی مرموز پاسخ داد:
– شاید هم حقیقتاً من با دنیای کهن همسال باشم.
از چند لحظه پیش، کشیش سالخورده که همچنان در پای بخاری ایستاده بود و خود را گرم میکرد با توجه و علاقهای خاص بسوی من خم شده بود و بدقت بسخنانم گوش میداد. وقتی که در ینجا اندکی سکوت کردم وی با الحنی آمرانه و پرهیجان گفت:
-دنبالهاش را بگوئید.
– پدر جان، چندین بار از لیلا درباره عقیده و آئین او پرسیدم. بمن پاسخ داد که دارای هیچ مذهبی نیست و احتیاجی هم ندارد که داشته باشد. یکبار دیگر گفت که مادر و خواهران او دحتران خداوند هستند ولی بین آنها و خداوند آئینی فاصله نیست تا از ورای آن و بوسیله آن با خدا مربوط شوند. لیلا هميشه يك قوطی کوچه صدفی بگردن خود آويخته داشت که هرگز آنرا از خود دور نمیکرد و یکبار بمن اظهار داشت که این قوطی محتوی کمی خاك قرمز است که یادگار مقدسی از مادر اوست.
هنوز این جمله را درست بپایان نرسانده بودم که ناگهان کشیش از جای جست و رنگش پرید و در حالیکه سراپا مرتعش بود بازوی مرا گرفت و فریاد زد:
– راست میگفت. راست میگفت. حالا من میفهمم این زن که بوده است. «آری» شعور باطنی شما بخطا نرفته، زیرا وی واقعاً زنی غیر از سایر زنان بوده. اصلاً او زن بمعنای عادی و بشری آن نبوده است. خواهش میکنم داستان خودتان را تمام کنید. من گوش میدهم.
– پدرجان. داستان من تقریباً تمام شده. چندی پس از آغاز روابط عاشقانه با ليلا، نامزدی خودم را که مدتی پیش از آن رسماً اعلام شده بود بهم زدم و هرقدر پدر و مادرم رنج بردند و بمن فشار آوردند حاضر بادامة آن نشدم. آری! بخاطر عشق ليلا، بخاطر چشمان هوس انگیز و فتنه گر او، بخاطر این زنی که روحش چون یک پارچه بلور، سرد و بی اعتنا بود و معهذا تنها يك نگاه او، یک حرکت او، يك لبخند او تا اعماق روح بیننده را آتش میزد و میسوخت، با نامزدم بهم زدم، درستی و ایمان و آئینم را زیر پا گذاشتم، آسایش روحی را از دست دادم. از زندگانی عادی، از گذشت روز و شب، از آنچه که پیش از این برای من لذت بخش و خوشایند بود هیچ نگاه نداشتم، بجز یاد ليلا. بجز خاطره این زنی که از دشتها و صحراهای مرموز و دوردست مشرق زمین باسلامبول و از آنجا به پاریس آمده بود تا بيك نگاه هستی مرا آتش بزند و سرنوشت مرا به تار گیسوان سیاه پرشکن خویش آویزد.
پل چندی بعد، از خیانت من و ليلا آگاهی یافت و چنان رنج برد که بسرحد جنون رسید. یکروز لیلا را با خشم فراوان تهدید بمرگ کرد ولی لیلا با سادگی و ملایمت بسیار بدو گفت:
-سعی کن دوست من! سعی کن! بلکه موفق شوی. من خودم ازین زندگی بتنگ آمدهام و سالهاست آرزوی مرگ میکنم، ولی مرگ بسراغ من نمیآید.
بدین ترتیب روابط عاشقانه من و لیلا شش ماه تمام ادامه یافت و درین شش ماه او روز و شب در اختیار من و مال من بود؛ مال من بود بی آنکه کمترین توقعی، کمترین انتظاری از من داشته باشد. بی آنکه کمترین هدیهای از من بپذیرد؛ حتی يك لحظه نیز برای من عشوه گری نکرد و بعکس دیگران که هزاران بار کمتر از او لطف و زیبایی داشتند، از من توقع ستایش و تملق و تقاضا نداشت. شش ماه تمام خود را با منتهای سادگی و بدون تكلف و پیرایهای در اختیار من گذاشت تا آنکه يك روز صبح بخانه من آمد و بيقدمه گفت:
– دیگر یکدیگر را نخواهیم دید، زیرا من از زندگانی در مغرب زمین خسته شدهام و میخواهم بکشور خودم ایران بازگردم.
خودم را بپای او افکندم، نالیدم، گریستم، سر بر زمین کوفتم و فریاد زدم:
-ليلا، چطور چنین چیزی ممکن است و چطور ممکنست تو بروی و من تاب دوری ترا بیاورم؟
ليلا همچنان ساکت و آرام بمن مینگریست، ولی دیگر در دیدگان او برق هوس نمیدرخشید. در آن لحظه در چشمان سیاه درشت او تنها اثر رؤیائی عمیق و شیرین نمودار بود؛ مثل این بود که دارد بدور نگاه میکند، به خیلی دور، بسوی ایران، این کشور دوردست هزارویکشب که این دخترک شهرآشوب سیاه چشم عاشق کش را میان گلها و سبزههای خود پرورش داده بود. فریاد زدم:
– لیلا! تو هیچوقت مرا دوست نداشتهای. حالا میفهمم که هیچوقت مرا دوست نداشتهای!
بسادگی جواب داد:
– راست است، دوست من. من هیچوقت شما را دوست نداشتهام. هیچکس دیگر را هم دوست نداشتهام. ولی فراموش مکنید که بسیار زنان که پیش از من بشما علاقه نداشتهاند بسیار کمتر از من خود را در اختیار شما
گذاشتهاند و بسیار بیشتر از من برای خود ارزش قائل شدهاند. گمان میکنم اگر حسابی بین ما باقی باشد، همان حق شناسی است که باید از طرف شما ابراز گردد نه اینکه مرا مورد ملامت قرار دهید. خداحافظ.
لیلا رفت و با همان سادگی که نخستین بار در زندگی من راه یافته بود مرا برای همیشه ترک کرد. دو روز تمام در خانه خود در حالی بین خشم و جنون بسر بردم، و بالاخره احساس کردم که نزديك است برای رهائی ازین بار خوردکنندهای که بر قلبم فشار میآورد خودم را بکشم.
شتابان بسراغ شما آمدم. آمدم تا روح مرا از زنگ گناه پاك کنید؛ مرا آرامش بخشید؛ قلب تيره گناهکارم را بنیروی ایمان روشن سازید. پدرجان، اکنون رستگاری من در دست شماست. مرا نجات دهید. هر کار میخواهید بکنید، ولی.. فراموش مکنید … که من هنوز با تمام قوای شود، با تمام هوش و حواس خود او را دوست دارم. آنقدر دوست دارم که در اعماق روح و قلبم جز یاد نگاه گرم فتنه انگیزش چیزی نمییابم. آه! پدر جان! مرا نجات دهید.
گریه کنان خودرا باغوش کشیش افکندم و ساکت شدم. وی نیز مدتی دست بر پیشانی نهاد و خاموش ماند.. بالاخره سکوت را شکست و گفت:
– پسرجان. داستانی که گفتی از لحاظ من بسیار جالب و مهم بود، زیرا سرگذشت تو، کشف بزرگ تاریخی مرا تأیید کرد. گوش کن تا حقایقی را که شاید تاکنون هیچکس غیر از من بدان پی نبرده باید برایت بگویم تا بدانی که هنوز هم چون نخستین ایام پیدایش بشر، ما در دنیای معجزات و اسرار زندگی میکنیم.
آنگاه با آهنگی شمرده و آرام که روزگار تدریس او را بخاطر من میاورد، برای من چنین گفت:
– چنانکه دیشب گفتم، آدم پیش از حوا یک زن دیگر داشت که در انجيل از وی ذکری نشده. ولی در کتاب « تلمود» در تورات ذکر او آمده اسد. نام وی چنانکه تلمود میگوید لیلیت بود و پیش از آنکه حوا از دنده آدم بوجود آید، او مانند آدم از مشتی خاك قرمز خلق شد، و چون بخلاف حوا از گوشت و پوست آدم پدید نیامده بود، آن علاقه و دلبستگی حوا را بآدم احساس نکرد و بسادگی از او جدا شد.
هنگامی که وی از آدم دوری گرفت و براه خود رفت هنوز آدم مرتکب گناه نشده بود و لیلیت نیز بی آنکه گناه را شناخته باشد زندگانی تازه خود را دور از آدم آغاز کرد. سرزمینی که او بدان رفت منطقه زیبا و خوش آب و هوایی بود که بعدها ایرانیان در آن سکونت گزیدند و آنرا ایران نام نهادند.
بدین ترتیب او در کناء حوا و آدم شرکت نجست و در نتیجه از نفرینی که خداوند بنسل حوا فرستاد در امان ماند و روحش به تیرگی مرگ و بیماری و خطا آلوده نگشت. چون گناهی نکرده بود برای رستگاری روح خود از آلایش آن احتیاج به توبه نداشت، و اصولاً امکان گناه کردن نداشت تا امکان پرهیزکاری داشته باشد. خداوند او را از گناه و ثواب هر دو بر کنار داشت زیرا وی را مشمول نفرین خود به نسل حوا نکرده بود. هر چه او میکرد، نه بد بود نه خوب. دختران او نیز همه چون او عمر جاودان دارند و مانند وی از عواقب رفتار و پندار خود مبری هستند، زیرا در مقابل خداوند مسئولیتی ندارند که چیزی از دست بدهند یا بدست آورند. این دختران در انجام هر کاری که بخواهند مختارند بی اینکه حقیقتاً برای گناه و ثواب مفهومی قائل باشند، یا متوجه گردند که نظیر رفتار ایشان برای فرزندان حوا گناهی است که گاه بخشوده شدن آن ممکن نیست.
کشیش بار دیگر خاموش شد و چند لحظه در فکر فرو رفت، آنگاه گفت:
– پسر جان! این زن زیبا که باعث سقوط تو شد و چنین روحت را اسیر خود کرد، طبق همه نشانیهائی که بمن دادی یکی از همین دختران لیلیت است. اگر میخواهی دوباره رستگاری روح خود را بدست آوری هم اکنون بزانو درآ و دعا کن. فردا دوباره در اطاق اعترافات با هم گفتگو خواهیم کرد.
يك لحظه دیگر ساکت ماند. سپس نامهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
-دیشب پس از آنکه به بستر خواب رفتی، فراش پست که بر اثر خرابی راه و شدت برف مدت زیادی در راه مانده بود بکلیسا آمد و این نامه را برای من آورد. اسقف بزرگ بمن نوشته است که خواندن کتاب من در او اثری نامطبوع داشته و وی آنرا مخالف اصول محكم مذهبی یافته است، و یقین دارد که پدر مقدس پاپ نیز درین مورد همین نظر را خواهد داشت، و بنابرین انتشار این کتاب صلاح نیست. اینست نتيجة یك عمر رنج و مرارت من. ولی من پس از عزیمت تو بنزد اسقف خواهم رفت و داستان ترا بدو خواهم گفت تا بداند که واقعاً لیلیت نخستین زن آدم، چنانکه در تورات مسطور است وجود داشته است.
پیش از آنکه از هم جدا شویم، يك راز آخرین را که هنوز از آن سخنی نگفته بودم با کشیش در میان نهادم؛ لوحة کوچکی را که در جیب داشتم بدو نشان دادم و گفتم:
– پدرجان. ليلا پیش از ترك من این لوحه را که همیشه همراه داشت در خانه من نهاده و ظاهراً فراموش کرده بود آنرا ببرد. روی آن خطی نوشته شده است که من از آن سر در نمیآورم، زیرا نمیدانم بچه زبان نوشته شده و مقصود از آن چیست. این لوحة اوست.
کشیش لوحه کوچک و سبك را بدقت نگاه کرد و کلمه کلمه آنرا نگریست و سپس با لبخندی رضایت آمیز گفت:
– این کلمات بخط فارسی قدیم نوشته شده و یادگار دورانی است که سرزمین ایران نمونهای از بهشت روی زمین بود. معنی این چند سطر این است:
دعای لیلا به پیشگاه خداوند
خداوندا! بمن وعده مرگ ده تا شادی زندگی را احساس کنم.
مرا از نعمت پشیمانی برخوردار کن تا لذت گناه را دریابم.
بمن طعم رنج را بچشان تا قدر خوشی را بفهمم.
خداوندا! من ازین عمر جاودان بتنگ آمده ام.
اگر بمن نظر مرحمت داری مرا نیز بصورت دختران حوا در آور!
«پایان»
داستان «دختر لیلیت» (لیلا، دختر ایرانی) نوشته آناتول فرانس (داستان سوم از مجموعه داستانی «شاهکارها» با ترجمه شجاع الدین شفا) توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، چاپ ۱۳۲۸، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.
(این نوشته در تاریخ 23 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)
سلام دوست محترم !
خیلی برایم عجیب بود داستان ” لیلا، دختر ایرانی”، اثر اناتول فرانس .
مرا خیلی به فکر بُرده و لازم می دانم در این زمینه، تحقیقات بیشتری بکنم .
متشکرم – شهرابی
داستان زیبا و دوست داشتنی