داستان یک خودکشی
داستان انگیزشی
اگر به چیزی که در زندگی میخواهی نزدیکتر نمیشوی، احتمالاً آنچنانکه بایدوشاید آن را طلب نمیکنی.
یک کمیسر روسی که از زندگی کردن در مسکو دلزده شده بود، تصمیم به خودکشی گرفت. شبی درحالیکه یک قرص نان زیر بغلش بود، به حومه شهر رفت. هنگامیکه به تقاطع خطوط آهن رسید، روی ریلها دراز کشید. دهقانی که ازآنجا میگذشت از دیدن این صحنه متعجب شد و پرسید:
– «چرا اینجا روی ریلها خوابیدهاید؟»
کمیسر جواب داد: «میخواهم خودکشی کنیم.»
دهقان پرسید: «آن نان برای چیست؟»
کمیسر پاسخ داد: «برای اینکه تا قطار برسد از گرسنگی نمیرم.»
نتیجهگیری اخلاقی: اگر خواهان موفقیت باشی، اما تدارک شکست ببینی، آنچه را تدارک دیدهای به دست میآوری
* میکنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرت
ولی آهسته میگویم خدایا بیاثر باشد
و حکایتی از ملا… در مورد قاطعانه خواستن و دنبال کردن اهداف و رؤیاهان:
روزی ملانصرالدین خیلی بیپول شده بود. افسار خرش را گرفت تا آن را بفروشد …
زن ملا با ناراحتی گفت: «چهکار میکنی ملا، اگر خرت را بفروشی دیگه با چی میخواهی شکم زن و بچهات را سیر کنی؟»
ملانصرالدین گفت: «من فکر همهجا را کردهام. قیمتی برای آن تعیین میکنم که هیچکس نتواند آن را بخرد.»
از روی یقین گام بنه در هر راه
بشنو از من، نماز شک دار مخوان