کتاب داستان کودکان دنیای قشنگ پوپو شانه‌به‌سر زیبا (1)

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا

کتاب داستان کودکان

دنیای قشنگ پوپو

شانه‌به‌سر زیبا

نویسنده: پروین سلاجقه
تصویرگر: آلن بایاش

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 1

به نام خدا

صبح بود. پوپو از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد و خود را به درِ لانه‌اش رساند.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 2

ناگهان، از پایین درخت، سروصدایی شنید. گوش‌هایش را تیز کرد. صدای غاز وحشی را شناخت. با خوشحالی گفت:

– خدای من، چه خوب شد که همسایه‌ام برگشت. باید در اولین فرصت به دیدنش بروم.

سپس پوشال‌های داخل لانه‌اش را کنار زد و برای پیدا کردن غذا، پروازکنان دور شد.

چند ساعت بعد، وقتی‌که برگشت، غاز وحشی، مشغول تمیز کردن لانه‌اش بود. پوشال‌های آن را بیرون می‌آورد، یکی‌یکی تمیز می‌کرد و دوباره می‌چید.

پوپو جلو رفت و گفت:

– سلام غاز سفید، خوش‌آمدی. خیلی خوشحالم که برگشتی.

غاز وحشی جواب داد:

– سلام پوپو. من هم خوشحالم که دوباره به خانه‌ام برگشته‌ام. حالت چه طور است؟

پوپو گفت:

– وقتی‌که بهار می‌آید، خوبم، چون همه‌ی پرندگان به اینجا برمی‌گردند. اگر بخواهی، من هم می‌توانم در تمیز کردن لانه به تو کمک کنم.

غاز وحشی نگاهی به تاج زیبای پوپو کرد و گفت:

– نه، نه، متشکرم. راضی به زحمت تو نیستم. نمی‌خواهم گردوخاک روی تاج قشنگت بنشیند.

پوپو خندید و به لانه‌اش برگشت.

غاز وحشی، چند روز بعد از برگشتن از سفر، روی تخم‌هایش خوابید.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 3

هرروز که می‌گذشت، آن اطراف شلوغ‌تر می‌شد. روی شاخه‌های درخت چنار و درخت‌های کوچک اطراف برکه، پُر از لانه‌های کوچک و بزرگ پرندگانی بود که برای گذرانیدن بهار و تابستان به آنجا برگشته بودند.

هرروز، بعد از صبحانه کنار برکه می‌رفت و قدم می‌زد. پرندگان که پوپو را می‌دیدند، با تحسین به او نگاه می‌کردند و تاجش را به هم نشان می‌دادند. بیشتر آن‌ها می‌خواستند که با پوپو دوست شوند. ولی چون فکر می‌کردند که او دلش می‌خواهد تنها باشد، قدم پیش نمی‌گذاشتند. بعضی‌ها هم فکر می‌کردند او به دلیل داشتن تاج قشنگش کمی مغرور است و با آن‌ها دوست نمی‌شود؛ اما، پوپو نمی‌دانست که تاجش قشنگ است یا نه. چون درست بالای سرش بود و او هرچه چشم‌هایش را به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند، نمی‌توانست آن را ببیند. فقط بعضی وقت‌ها، در آب چشمه، گوشه‌ی کوچکی از آن را می‌دید.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 4

مدتی گذشت. جوجه غازها از تخم بیرون آمدند و با سروصدای خود، اطراف برکه و درخت چنار را شلوغ کردند. چند روز که از تولد جوجه‌ها گذشت، غاز وحشی آن‌ها را نام‌گذاری کرد. جوجه‌ای را که پرهای سینه‌اش از بقیه‌ی بدنش سفیدتر بود، «سینه سفید»، جوجه‌ای را که منقارش، کمی بلندتر از بقیه بود، «نوک دراز» و جوجه‌ی دیگر را که پاهایش قشنگ و پوشیده از پر بود، «پاپَری» نامید.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 5

مدتی بعدازآن، غاز وحشی تصمیم گرفت جوجه‌ها را به دشت کنار برکه ببرد تا به آن‌ها پرواز یاد بدهد. پوپو که نزدیک‌ترین همسایه‌ی آن‌ها بود، از تولد جوجه غازها خیلی خوشحال بود. بیشتر وقت‌ها کنار پنجره‌ی لانه‌اش می‌نشست و آن‌ها را تماشا می‌کرد.

سینه سفید و نوک دراز -که دلشان می‌خواست هرچه زودتر پرواز یاد بگیرند- با دقت به حرف‌های مادر گوش می‌کردند. ولی پاپری که کمی تنبل و بازیگوش بود، به‌جای تمرین پرواز، گردنش را صاف نگاه می‌داشت، بال‌هایش را به بدنش می‌چسباند و با قدم‌های بلند، شروع به راه رفتن می‌کرد.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 6

این رفتار پاپری آن‌قدر عجیب بود که غاز وحشی اول زبانش بند می‌آمد، ولی بعدازآن چند بار دور خودش می‌چرخید و اعتراض می‌کرد که:

– این چه جور پرواز کردن است؟ از دست تو سرگیجه گرفته‌ام.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 7

سینه سفید و نوک دراز هم با تعجب به او نگاه می‌کردند. ولی پاپری از این‌که می‌توانست به این راحتی راه برود و در وقت راه رفتن، اطرافش را هم تماشا کند، خیلی خوشحال بود. یک روز، غاز وحشی با عصبانیت به او گفت:

– چرا بال‌هایت را به بدنت می‌چسبانی؟

– برای این‌که راحت‌تر راه بروم.

– راه بروی؟ گوش کن پاپری، تو باید با بال زدن حرکت کنی، نه با راه رفتن.

– من با راه رفتن بهتر می‌توانم به هر جا که دلم می‌خواهد بروم. چرا بی‌خودی خودم را به زحمت بیندازم.

– این‌که معلوم است. ولی راه رفتن کار پرنده‌ها نیست. آن‌ها باید پرواز کردن را یاد بگیرند.

– مادر جان، من راه رفتن را بیشتر از پرواز کردن دوست دارم. پرواز خیلی سخت است.

غاز وحشی با ناراحتی گفت:

– تو اولین پرنده‌ای هستی که نمی‌خواهی پرواز یاد بگیری. پرواز مهم‌ترین افتخار پرنده‌ها است. علاوه بر آن، اگر نتوانی پرواز یاد بگیری، در فصل پاییز، نمی‌توانی با دست‌های غازها، به جای گرم‌تری مهاجرت کنی.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 8

– تا فصل پاییز خیلی وقت داریم.

– گوش کن پاپری، چشم به هم بزنی پاییز از راه می‌رسد. تا آن‌وقت، همه‌ی جوجه غازها باید پرواز را یاد بگیرند.

پاپری دیگر حرفی نزد. ولی معلوم بود که حرف‌های مادر را جدی نگرفته است. از آن به بعد، وقتی نوبت او می‌رسید، کمی بال‌هایش را باز می‌کرد و بعد از چند بار بال زدن، خودش را روی زمین می‌انداخت و می‌گفت:

– امروز دیگر بیشتر از این نمی‌توانم پرواز کنم! بهتر است بروم کمی بازی کنم. هنوز به‌اندازه‌ی کافی وقت دارم.

ولی همین‌طور که پاپری سرگرم بازی و وقت‌گذرانی بود، روزهای گرم تابستان، آمدند و رفتند و هوای اطراف برکه کمی سرد شد. یک روز غاز وحشی به جوجه‌ها گفت:

– بچه‌ها، خودتان را آماده کنید! تا چند روز دیگر، باید با دسته‌ی غازها مهاجرت کنیم.

سینه سفید و نوک دراز چیزی نگفتند. ولی پاپری گفت:

– چرا مجبوریم به جای دیگری برویم؟ بهتر است همین‌جا بمانیم.

مادر گفت:

– تا مدتی دیگر، آب برکه یخ می‌زند و غذایی برای خوردن پیدا نمی‌شود.

پاپری سرش را پایین انداخت و ساکت ماند. پس از چند لحظه، غاز وحشی پرسید:

– پاپری، تو فکر می‌کنی می‌توانی با دسته‌ی غازها پرواز کنی؟

– چرا با دسته‌ی غازها؟ ما خودمان می‌توانیم جداگانه برویم. هر جا هم که از پرواز خسته شدیم، راه می‌رویم.

سینه سفید و نوک دراز، خنده‌شان گرفت. ولی به روی خود نیاوردند. پاپری می‌دانست غازها، گروهی مهاجرت می‌کنند. مادرش بارها این حرف را به آن‌ها گفته بود.

هرچه فکر کرد، چاره‌ای به نظرش نرسید. پس از چند لحظه به‌آرامی گفت:

– شما بروید. من همین‌جا می‌مانم.

– تو به غذا و جای گرم احتیاج داری. ماندن غازها در اینجا، سخت است.

– بعضی از پرندگان اینجا می‌مانند. شاید بتوانم از آن‌ها کمک بگیرم.

مادر کمی فکر کرد و سپس گفت:

– بله، تعدادی، همین‌جا زندگی می‌کنند. کلاغ‌ها که لانه‌شان روی شاخه‌های بلند و باریک درختان است و تو نمی‌توانی پیش آن‌ها بروی و گنجشک‌ها که خیلی کوچک‌اند و در زمستان به‌سختی برای خودشان دانه تهیه می‌کنند.

فردای آن روز، وقتی‌که پاپری کنار برکه قدم می‌زد و در فکر بود، صدایی شنید:

– چه شده دوست؟ من چرا ناراحتی؟

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 9

پاپری صدای پوپو را شناخت. سرش را بلند کرد و گفت:

– چند روز دیگر، غازها مهاجرت می‌کنند و ما هم مجبوریم با آن‌ها برویم. ولی من هنوز پرواز یاد نگرفته‌ام.

پوپو که از ماجرا خبر داشت، گفت:

– بله، فصل مهاجرت نزدیک است. وقتی پرندگان ازاینجا می‌روند، اینجا ساکت و خلوت می‌شود. ولی بعضی از آن‌ها مثل غازها و پرستوها مجبورند مهاجرت کنند.

پاپری چند لحظه ساکت ماند و سپس گفت:

– ولی من مجبورم همین‌جا بمانم.

پوپو، فکری کرد و گفت:

– ماندن تو در اینجا کمی مشکل است. ولی ممکن است بتوانم راهی برایش پیدا کنم.

– چه راهی؟

– اگر مادرت موافق باشد، تو می‌توانی تا بهار آینده پیش من بمانی. اگر در روزهای سرد از لانه بیرون نیایی، مشکلی برایت پیش نمی‌آید. از همین حالا می‌توانیم مقداری غذا برای زمستان ذخیره کنیم.

پاپری که از شنیدن حرف‌های پوپو خوشحال شده بود، از او تشکر کرد و فوری به‌طرف لانه‌شان به راه افتاد و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 10

غاز وحشی به دیدن پوپو رفت و گفت:

– پوپو، از پیشنهاد تو متشکرم. حالا با خیال راحت می‌توانم بچه‌هایم را به جای گرم‌تری برسانم.

– من، تمام زمستان، روی این درخت، تنها می‌مانم و برای آمدن بهار و برگشتن پرندگان روزشماری می‌کنم. اگر پاپری پیش من بماند، تنها نیستم.

غاز وحشی نمی‌دانست چه بگوید. در همین لحظه، نگاهش به تاج پوپو افتاد که روی سرش باز شده بود. با تحسین گفت:

– پوپو، تو پرنده‌ی مهربانی هستی. به نظر من، این تاج زیبا، فقط برازنده‌ی تو است.

پوپو گفت:

– متشکرم غاز سفید.

سپس خداحافظی کرد و به لانه‌اش رفت.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 11

تا چند روز بعدازآن، غاز وحشی و پوپو سرگرم تهیه و انبار کردن غذا برای زمستان بودند. روز مهاجرت رسید. پوپو، غاز وحشی و جوجه‌ها کنار برکه به انتظار غازها ایستادند. وقتی‌که دسته‌ی غازهای مهاجر از روی سَر آن‌ها رد شدند، غاز وحشی، سینه سفید و نوک دراز خداحافظی کردند و خود را به آن‌ها رساندند.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 12

بعد از رفتن غازها، پوپو در لانه‌ی آن‌ها برای خود جایی درست کرد. پوشال‌های لانه را بیشتر کرد و سوراخ‌های آن را پوشاند تا کاملاً گرم باشد.

پاپری از این‌که نتوانسته بود همراه مادر و جوجه‌ها برود، ناراحت بود. تصمیم گرفت تا رسیدن روزهای سرد زمستان، پرواز را یاد بگیرد. به همین دلیل، هرروز به دشت می‌رفت و ساعت‌ها تمرین پرواز می‌کرد.

پوپو که او را در حال پرواز می‌دید، با خوشحالی می‌گفت:

– آفرین پاپری، حالا شدی یک پرنده‌ی حسابی!

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 13

پاییز سپری شد و زمستان سرد از راه رسید.

پوپو، هر شب برای پاپری قصه می‌گفت.

پاپری که دلش تنگ شده بود، روزها را برای آمدن بهار می‌شمرد و خلاصه، آن‌قدر شمرد و شمرد تا این‌که به پایان زمستان نزدیک شد.

سرانجام، خورشید گرم از پشت ابرها بیرون آمد. یخ برکه شکست و سبزه‌های کوچولو از زیر خاک سر زدند.

در یکی از همین روزها، پوپو به پاپری گفت:

– پاپری، تا چند روز دیگر، بهار از راه می‌رسد. بهتر است دست‌به‌کار شویم.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 14

پاپری آهی کشید و گفت:

– غیر از قصه گفتن چه‌کاری می‌توانیم بکنیم؟

پوپو گفت:

– اوه پاپری، خیلی کارها داریم که باید انجام بدهیم. تا چند روز دیگر، مادرت و بچه‌ها از راه می‌رسند. بهتر است لانه را تمیز و مرتب کنیم.

پاپری، خوشحال از جا پرید و دست‌به‌کار شد.

پوشال‌های لانه را بیرون آوردند، آن‌ها را تمیز کردند و سر جایشان گذاشتند.

همین‌طور که عطر بهار در همه‌جا می‌پیچید، پرندگان برکه به‌تدریج یکی‌یکی از راه می‌رسیدند و سروصدای شاد آن‌ها، همه‌جا را پر می‌کرد.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 15

تا این‌که یک روز وقتی پوپو و پاپری روی شاخه‌ی چنار به انتظار غازها نشسته بودند، دسته‌ای از غازهای مهاجر را دیدند که پروازکنان به‌سوی برکه می‌آیند. پوپو و پاپری با خوشحالی برای استقبال آن‌ها به آسمان پرواز کردند. خورشید طلایی بر بال‌های پاپری می‌تابید و تاج پوپو مثل دسته‌گلی روی سرش باز شده بود.

داستان کودکان: دنیای قشنگ پوپو || شانه‌به‌سر زیبا 16

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *