داستان کودکانه و آموزنده
یک نوع داروی عجیب
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
امروز یک روز کاملاً مخصوص است، چون بعدازظهر قرار است که در مدرسه جشن بگیریم!! اما از روی بدشانسی، لورنس وقتی از خواب بیدار شد، حالش خوب نبودا
سرش داغ بود و پاهایش سرد بودند، لپهایش قرمز شده بود و عطسه میکرد. لورنس با صدای بلندی گفت: «اوه، نه، من نمیتونم مریض باشم.» لورنس عطسهی دیگری کرد و گفت: «اما، من اینطوری نمیتونم به مدرسه برم. چی کار می تونم بکنم که حالم بهتر بشه؟ مادر اصلاً نباید متوجه بشه، اینطوری بهتره.»
بعد لورنس یادش آمد که مردهای سرخپوست آمریکایی را در تلویزیون دیده که عجیبترین داروها را میسازند تا افرادی که بیماری شدیدی دارند را درمان کنند.
لورنس با خودش فکر کرد: «من هم این کار رو امتحان میکنم.»
لورنس خیلی آرام از پلهها پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. او کابینت را باز کرد و هر چیزی که فکر میکرد برایش عجیب است را بیرون آورد؛ عسل، انجیر، شربت طلایی، مربا، کاکائو و خیلی چیزهای دیگرا
بعد، او این مخلوط عجیب را در یککاسهی بزرگ به هم زد و همهی آن را یکجا قورت داد.
فقط چند قدم راه رفته بود که دلدرد وحشتناکی گرفت! لورنس با ناله و زاری گفت: «وای… وای…!»
احتمالاً آن مردان سرخپوست کارهای دیگری انجام میدادند. او خیلی سریع به مادرش و دکتر خبر داد!!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)