کتاب داستان کودک
گوژپشت نُتردام
مترجم: رؤیا ریاحی
به نام خدا
در انتهای برج بلند کلیسای «نُتردام»، کوازیمودو (مسئول به صدا درآوردن زنگ کلیسا) ایستاده بود و از بالا به خانهها و کوچههای شهر پاریس نگاه میکرد. «کوازیمودو» انسان مهربان و خوشقلب و درعینحال مرد جوانی بود که به علت قوز پشت و قیافۀ نازیبا، زندگی غمگینی داشت. او توسط قاضی «کلود فرولو» که انسانی باقدرت و درعینحال شیطانصفت بود، بزرگ شده بود. فرولو، قدغن کرده بود که «کوازیمودو» از برج خارج شود. او هرروز میبایست در زمان مقرر زنگهای کلیسا را به صدا درآورد. ولی درعینحال، همیشه آرزوی آزادی از آن برج و ساختمان را داشت.
بهترین واقعۀ سال برای «کوازیمودو» جشن دلقکها بود. در این روز او میتوانست از بالای برج شاهد رژه رفتن دلقکها با نقابهای گوناگون و سرگرمیهای تدارک دیدهشدۀ آنها برای مردم باشد. امسال «هوگو»، «ویکتور» و «لاورنه» (سه حیوان افسانهای مهربان) معتقد بودند که «کوازیمودو» هم باید از نزدیک در جشن شرکت کند.
بالاخره «کوازیمودو» تسلیم حرفهای فریبنده آنها شد. به کمک یک تکه طناب از دیوار کلیسا پائین آمد و وارد جمعیت شرکتکننده در جشن شد
بالاخره وقت آن رسید که پادشاه دلقکها انتخاب شود. ازآنجاییکه میبایست زشتترین شرکتکننده بهعنوان پادشاه انتخاب شود. مردم «کوازیمودو» را بهعنوان پادشاه دلقکها انتخاب کردند.
واقعاً برای همه شوک بزرگی بود وقتی متوجه شدند که او ماسک یا نقابی به کار نبرده و در واقعیت، او همانقدر نازیباست. «کلوپین» رئیس و رهبر دلقکها اعلام کرد که «کوازیمودو» حقا شایسته پادشاهی دلقکهاست.
برای «کوازیمودو» باورکردنی نبود که او پادشاه شده. تعدادی از سربازان حاضر در جشن شروع به اذیت و آزار او کردند. بهزودی همۀ جمعیت با آنها همدست شده و بیشتر او را تحقیر کردند. فرولو که از واقعه باخبر شد از سرپیچی «کوازیمودو» بسیار عصبانی شد و هیچ کوششی در جهت کمک به او نکرد. تنها کسی که سعی کرد به او کمک کند «اسمرالدا» بود.
فرولو فریاد کشید: «تو چطور جرئت میکنی در این کار دخالت کنی؟» بعد رو به یکی از سربازان کرد و دستور داد: «کاپیتان فوبوس، فوراً این دختر کولی را دستگیر کن.»
«اسمرالدا» فرار کرد و تغییر لباس و قیافه داده و به داخل کلیسا پناه برد، فوبوس میخواست به «اسمرالدا» برای فرار از دست «فرولو» کمک کند. به او گفت: «بهترین کاری که میتوانی بکنی این است که به داخل کلیسا پناه ببری و تا زمانی که تحت حمایت کلیسایی مانند کلیسای نتردام باشی کسی نمیتواند به تو صدمه برساند.»
درحالیکه آنها مشغول صحبت کردن بودند، فرولو وارد شد. فرولو دوباره به کاپیتان دستور داد: «بلافاصله او را دستگیر کن.»
فوبوس به قاضی گفت: «ولی من نمیتوانم او را دستگیر کنم، جناب قاضی. او تقاضای حمایت از کلیسا کرده.»
اسمرالدا «کوازیمودو» را در برج ساعت پیدا کرد. اسمرالدا به «کوازیمودو» گفت که او نباید به تمام حرفهای فرولو گوش بدهد و تمام دستورات او را اجرا کند. بعد آهی کشید و گفت: «اگر فقط میتوانستم زمانی ازاینجا فرار کنم!»
«کوازیمودو» گفت: «من به تو کمک میکنم که ازاینجا فرار کنی» و بعدازآنکه به خیابان رسیدند، اسمرالدا برای خداحافظی، گردنبند شانسی را که همراه داشت به کوازیمودو داد و گفت: «هر زمان احساس کردی به محلی برای پنهان شدن احتیاج داری، این گردنبند تو را کمک خواهد کرد.»
هنگامیکه فرولو فهمید اسمرالدا فرار کرده، از عصبانیت فریاد کشید: «دختر کولی را پیدا کنید. اگر لازم شد تمام شهر پاریس را آتش بزنید.»
ولی فوبوس اعتراض کرد: «این دستور صحیح نیست. من حاضر نیستم دیگر به دستورات یک مرد دیوانه و مریض عمل کنم.»
فوبوس سعی کرد فرار کند. ولی تیر خورد و در رودخانه افتاد. اسمرالدا که او را دیده بود، از رودخانه نجاتش میدهد و به کلیسا برد. او به کوازیمودو گفت: «حالا او یک فراری است. درست مثل من. دوست شجاع من مواظب باش و دقت کن و قول بده نگذاری اتفاقی برای فوبوس بیفتد.»
کوازیمودو گفت: «من قول میدهم.»
هنگامیکه فوبوس به هوش آمد و گردنبند شانس را دید به «کوازیمودو» گفت: «ما میتوانیم از گردنبند شانس برای پیدا کردن اسمرالدا استفاده کنیم.»
فرولو که در نزدیکی ایستاده بود به خود گفت: «و به من هم برای پیدا کردن کولیها کمک خواهد کرد.»
بهزودی کوازیمودو و فوبوس محل اختفای کولیها را پیدا کردند و در همان زمان فرولو نیز نمایان شد. فرولو فریاد کشید: «خوب بالاخره سرزمین معجزهها را پیدا کردم! بعد از بیست سال گشتن. همهشان را دستگیر و زندانی کنید.»
فوبوس و بقیه کولیها را به زندان انداختند. «کوازیمودو» که با زنجیر به داخل برج ساعت بسته و زندانی شده بود شنید که فرولو فریاد کشید: «اکنون اسمرالدا به خاطر گناهان و خطاهایی که مرتکب شده مجازات میشود.»
کوازیمودو، تمام نیروی خود را جمع کرد و تمام زنجیرهایی را که به دستوپایش بسته شده بود پاره کرد. بعد از دیوار کلیسا پایین خزید، اسمرالدا را آزاد کرد و او را با خود به برج ساعت برد و فریاد زد: «به ما پناه دهید. ما را حمایت کنید.»
در همان زمان فوبوس توانسته بود خود را از قفس آزاد کند و اکنون رو به جمعیت کرده و از آنها میخواست جلوی سربازان فرولو -که در حال حمله به داخل کلیسا بودند-را بگیرند. کولیها به جانبداری از فوبوس درآمدند. فرولو از پلههای برج ساعت بالا رفت. با شمشیر، «کوازیمودو» و «اسمرالدا» را مجبور کردند بهطرف لبه پرتگاه برود.
ناگهان مجسمهای که فرولو روی آن ایستاده بود از دیوار برج جدا شد و لحظهای بعد فرولو از بالای برج به داخل خیابان سقوط کرد.
اسمرالدا، فوبوس و کوازیمودو را به داخل خیابان و داخل جمعیت هدایت کردند. کوازیمودو دیگر آن مردی نبود که بتوان اذیت و آزار کرد. بلکه قهرمان عزیز و محبوب مردم شده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)