داستان کودکانه پیش از خواب
گنجشک کوچولو و درخت اقاقیا
ـ مترجم: مریم خرم
اطراف یک درخت اقاقیا پر شده بود از بوتههای گل نیلوفر. نیلوفرها از ساقه و شاخههای درخت اقاقیا بالا رفته بودند و لابهلای شاخههای آن را با گلهای رنگارنگ خود پر کرده بودند. درخت اقاقیا خوشحال بود که گلهای صورتی و بنفش و سفید، زیباییاش را صدچندان کرده است.
یک روز چند گنجشک، پرزنان آمدند و روی یکی از شاخههای درخت اقاقیا نشستند. یکی از آنها به درخت گفت: «چه گلهای قشنگی داری!»
درخت قیافهی مغروری به خود گرفت و گفت: «بله، گلهای من همیشه زیبا است و همه آنها را دوست دارند. شما هم گلهایم را دوست دارید؟»
گنجشکها گفتند: «بله، بله خیلی زیبا هستند!»
یکی از گنجشکها به نام «میلی» گفت: «اما، این اولین بار است که درختی مثل تو را میبینم. بعضی از شاخههایت خیلی کلفت هستند و برخی دیگر خیلی نازک!»
درخت اقاقیا پاسخ داد: «این تعجبی ندارد، هرکدام از درختها یکجورند. خصوصیات من هم این است.»
گنجشکها پس از ساعتی استراحت، به لانه برگشتند. میلی کوچولو به مادرش گفت «مادر، من امروز یک درخت خیلی عجیب دیدهام. این درخت، هم شاخههای خیلی کلفت داشت و هم شاخههای خیلی نازک. نامش اقاقیا بود و گلهای بسیار زیبایی داشت!»
مادر با تعجب پرسید: «چه گفتی؟ گلهای بسیار زیبایی داشت؟»
میلی پاسخ داد: «بله، گلهایش به رنگهای بنفش و سفید بودند. خیلی زیبا و تماشائی بودند.»
مادر به فرزندش گفت: «بهتر است باهم برویم تا من این درخت را ببینم؛ زیرا تا جایی که من میدانم درخت اقاقیا هیچوقت گل بنفش و سفید ندارد.»
آنها پروازکنان آمدند تا به درخت اقاقیا رسیدند. مادر نگاهی دقیق به درخت انداخت و گفت: «فرزندم، این درختی که اینجاست نامش اقاقیاست؛ اما گلها مال او نیستند، مال بوتههای نیلوفر هستند که در پای آن درآمدهاند و از شاخهها و تنهی درخت بالا رفتهاند.»
اقاقیا از دروغی که گفته بود شرمنده شد و سرش را بیشتر از پیش خم کرد.
(این نوشته در تاریخ 17 فوریه 2024 بروزرسانی شد.)