داستان کودکانه
گل نرگسِ سرخ
قصه شب برای کودکان
به نام خدا
اوایل بهار بود. گلهای نرگس زرد به خورشید خیره میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. آنها آرامآرام گلبرگهای طلایی خود را باز میکردند تا شیپورکهای زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند. یکی از ویژگیهای گلهای نرگس، درخشش طلاییرنگ آنهاست؛ اما درست در وسط دستهی نرگسهای زرد، یک رنگ سرخ خودنمایی میکرد.
نرگس سرخ حتی قبل از باز کردن گلبرگهایش میدانست که بین او و سایر نرگسها فرقی هست.
نرگسهای زرد او را مسخره میکردند. یکی از آنها رو به بقیه کرد و گفت: «چه موجود عجیب و بیچارهای!»
دیگری گفت: «او حتماً به رنگ زیبای طلایی ما حسادت میکند.» و واقعاً همینطور هم بود. نرگس سرخ آرزو داشت که مثل دیگران باشد.
بهجای اینکه از داشتن گلبرگهای قرمز به خود ببالد، خجالتزده بود و سرش را پایین انداخته بود.
با خودش میگفت: «چرا من این شکلیام؟ چرا جز من، نرگس قرمز دیگری در باغ نیست؟»
رهگذران، جلوی باغِ پر از نرگس میایستادند و زیبایی آنها را تحسین میکردند. آنها فریاد میزدند: «عجب منظرهی زیبایی!» و در این هنگام بود که نرگسها سرشان را به نشانهی غرور بالا میآوردند و با شادمانی در نسیم به رقص میپرداختند.
مرد رهگذری نرگس سرخ را در میان باغ گلها نشان دادوفریاد زد: «آن گل عجیب را ببینید!»
همه بهطرف مرکز باغ خیره شدند. دیگری گفت: «راست میگویی، وسط باغ، یک گل نرگس سرخ هست.»
خیلی زود جمعیت زیادی جمع شدند. همگی نرگس سرخ را به یکدیگر نشان میدادند و به او میخندیدند.
نرگس سرخ از روی شرمندگی، هرلحظه سرختر میشد. او درحالیکه خیلی ناراحت بود، با خودش میگفت: «کاش میتوانستم گلبرگهایم را ببندم.» با تمام نیرو سعی کرد تا گلبرگهایش را ببندد، اما بیفایده بود و شیپورک قرمز نازکش همچنان در برابر دیگران باز ماند.
در میان انبوهِ جمعیت که دور باغ جمع شده بودند، دختر کوچولویی دیده میشد. مردم همدیگر را هل میدادند و به هم تنه میزدند و دختر کوچولو نمیتوانست چیزی ببیند. بالاخره پدر دخترک او را روی شانههایش نشاند تا بتواند داخل باغ را ببیند.
دختر کوچولو با تعجب فریاد زد: «آه! نرگس سرخ را ببینید، واقعاً که زیباست. خوش به حالش که با بقیه فرق دارد.»
بقیهی مردم هم وقتی حرفهای دخترک را شنیدند، در ستایش از زیبایی نرگس سرخ به هم میگفتند: «البته باید اعتراف کنیم که زیبا و منحصربهفرد است.» این بار، نرگس سرخ با شنیدن حرفهای مردم از شدت غرور و افتخار دوباره سرختر شد و سرش را مثل سایر نرگسهای باغ، بالا گرفت.
بقیهی نرگسها با شنیدن این حرفها خیلی عصبانی و ناراحت شدند. یکی از آنها با اوقاتتلخی گفت: «چه مردم نفهمی! ما از همه قشنگتر هستیم!» سپس همهی نرگسها به نرگس سرخ پشت کردند و با او قهر کردند. به همین خاطر نرگس سرخ دوباره ناراحت و غمگین شد.
پس از مدتی، شهرت و آوازهای نرگس سرخ در همهجا پیچید. گردشگران، از جاهای مختلف برای دیدنش به باغ نرگسها میآمدند. بهزودی خبر نرگس سرخ به گوش دختر پادشاه رسید. شاهزاده خانم با شنیدن این خبر گفت: «من باید این گل را حتماً ببینم.» پس همراه ندیمهاش بهطرف باغ نرگسها به راه افتاد. وقتی شاهزاده خانم به باغ رسید و نرگس سرخ را دید، از شدت زیباییاش به هیجان آمد و دست زد.
شاهزاده خانم با شور و هیجان خاصی گفت: «نرگس سرخ خیلی قشنگتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم!» با گفتن این حرف، فکری به ذهنش رسید. به ندیمهاش دستور داد: «لطفاً کبوتر مرا بیاورید.» خدمتکار که از این فرمان متعجب شده بود، کبوتر را نزد شاهزاده خانم برد. شاهزاده خانم به او گفت: «همانطور که میدانی، فردا روز عروسی من است. به همین خاطر خیلی دوست دارم نرگس سرخ را هم در دستهگل عروسیام داشته باشم.»
این حرف را گفت و کبوتر را به میان باغ فرستاد تا نرگس سرخ را بچیند. کبوتر، نرگس سرخ را بهآرامی چید و به نوکش گرفت تا آن را پیش شاهزاده خانم ببرد. شاهزاده خانم، نرگس سرخ را همراه خود به قصر برد و آن را توی یک گلدان گذاشت.
صبح روز بعد، ندیمهی شاهزاده خانم، نرگس سرخ را از گلدان برداشت و به کلیسا برد. در کلیسا، نرگس سرخ میتوانست صدای ناقوس کلیسا را بشنود و مهمانهایی را ببیند که خودشان را برای مراسم آماده میکردند. اندکی بعد شاهزاده خانم را دید که با کالسکهای که چهارتا اسب سفید آن را میکشیدند، بهطرف کلیسا میآمد. شاهزاده خانم، در لباس عروسیاش و با تاج گلی که بر سر داشت، بسیار زیبا شده بود.
وقتی ندیمهی شاهزاده خانم به کلیسا رسید، فوری نرگس سرخ را میان دستهگل عروس گذاشت و آن را به دست شاهزاده خانم داد. ابتدا نرگس سرخ تحت تأثیر بوی خوب سایر گلها قرار گرفت، اما وقتی به اطرافش نگاه کرد، با تعجب متوجه شد که تمام گلها به رنگ قرمز هستند. مینای سرخ، سوسن سرخ و میخک سرخ، نرگس سرخ را احاطه کرده بودند. یکی از گلهای مینا به نرگس سرخ گفت: «خوشآمدی، تو یکی از ما هستی.» نرگس سرخ با شنیدن این حرف، برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد که به خانهی خودش آمده است.
شاهزاده خانم، پس از تمام شدن عروسی، گلهای دستهگلش را در میان سایر گلهای باغچهاش کاشت، هرسال، با رسیدن فصل بهار، وقتی نرگس سرخ، گلبرگهایش را باز میکرد، خود را در میان سایر گلهای قرمز میدید؛ و بهاینترتیب، نرگس سرخ سالهای زیادی را بهخوبی و خوشی در باغ شاهزاده خانم زندگی کرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)