داستان کودکانه پیش از خواب
کمک ادیسون به مادرش
ـ مترجم: مریم خرم
همانطور که میدانید ادیسون مخترع برق است. این داستان مربوط به زمان کودکی او و هوش فراوان وی است.
یک روز ادیسون کوچولو درحالیکه فقط هفت سال داشت پس از خوردن نهارش به زیرزمین انبار خانه که محل همیشگی او بود و علاقهی خاصی به آنجا داشت رفت تا با وسایلش، سر خود را گرم کند و آزمایشهایش را انجام بدهد. تا شبهنگام همانطور در زیرزمین ماند و وقتی هوا کاملاً تاریک شده بود، چون دیگر نمیتوانست جایی را ببیند به خانه برگشت؛ اما خیلی تعجب کرد. چون از دور، خانه در تاریکی فرورفته بود و نور هیچ شمعی به نظر نمیآمد. وارد خانه که شد مادرش را صدا کرد اما هیچ صدایی نیامد، در اتاقها به دنبال مادر گشت تا اینکه در آخرین اتاق، مادر را درحالیکه روی تخت افتاده بود پیدا کرد. با ناراحتی و تعجب به کنار مادر رفت و از حالوروز مادر فهمید که سخت مریض است. فوراً شمعی روشن کرد و به دنبال دکتر رفت. ساعتی طول کشید تا دکتر به خانهی آنها رسید و پس ا از معاینهی دقیق با ناراحتی سری تکان داد و گفت: «شما احتیاج به عمل جراحی فوری دارید.»
اشک از چشمان ادیسون فروریخت. به دکتر گفت: «پس چرا معطلید، زود باشید.»
ولی دکتر با تأسف گفت: «نور اینجا خیلی کم است و با یکی دو تا شمع نمیشود جراحی کرد.»
مادر نالهای کرد و گفت: «اشکالی ندارد، درد را تحمل میکنم تا فردا صبح.»
دکتر فوراً پاسخ داد: «نه، اصلاً نمیشود این کار را کرد، چون باید فوری عمل بشوید. وگرنه جانتان درخطر است.»
ادیسون اشک میریخت و نمیدانست چه کمکی به مادر مهربانش میتواند بکند. غم، همهی اهل خانه را فراگرفته بود، لحظهبهلحظه درد مادر بیشتر میشد. ادیسون فکر کرد. ناگهان فریاد زد: «فهمیدم، من راهی پیدا کردم.»
و با شتاب بهسوی انبار دوید هر چه شمع بود برداشت. در اتاقهای خانه نیز گشت و هر جا شمعی پیدا کرد برداشت. سپس به سراغ آیینهی بزرگ خانه رفت و کشانکشان آیینه را به اتاق مادر آورد و از دکتر خواهش کرد تا آیینه را با کمک او روی میز بگذارد. بعد تمام شمعها را جلوی آیینه روی میز گذاشت و آنها را روشن کرد. نور، دوچندان شده بود و اتاق در روشنایی فرورفت. دکتر لبخندی زد و سر ادیسون را نوازشی کرد و گفت: «آفرین، پسرم تو خیلی باهوشی.»
سپس باعجله مشغول فراهم کردن وسایل اولیه برای عمل مادر شد. ادیسون نیز خوشحال بود و وقتی دکتر آمادگی خود را برای شروع عمل اعلام کرد، پسرک کوچولو با هزاران امید و آرزو از اتاق بیرون آمد تا برای دعا کردن به زیرزمین محبوبش برود و از خدای بزرگ بخواهد که مادرش را همیشه زنده و سالم نگاه دارد.