کتاب داستان کودکانه
کتاب جنگل
موگلی و باگیرا در جنگل
پدیدآورنده: والت دیزنی
مترجم: مهسا طاهریان
به نام خدا
روزی پلنگی به نام باگیرا برای شکار به جنگل رفته بود که ناگهان صدای گریۀ عجیبی را از سمت رودخانه شنید و رفت تا ببیند که صدا از کجاست.
ناگهان پسربچهای را داخل سبدی دید که داشت گریه میکرد. با خودش گفت:
«اوه …این بچۀ آدمیزاد است. این پسر کوچولو به غذا و مراقبت احتیاج دارد، شاید خانم گرگه بتواند از او مراقبت کند.»
خانم گرگه قبول کرد که از آن بچه نگهداری کند و اسمش را هم موگلی گذاشتند. او بهخوبی و خوشی و راحت در جنگل بزرگ شد و قد کشید.
اما همینکه موگلی دهساله شد، همهچیز تغییر کرد. «شیرخان» که ببری آدمخوار بود، دربارۀ بچۀ آدمیزاد چیزهایی شنیده بود و بهشدت به دنبالش میگشت. گرگها جلسهای فوری گذاشتند تا دربارۀ موگلی صحبت کنند. آنها تصمیم گرفتند که باگیرا، موگلی را به دهکدۀ انسانها که ایمنتر بود، ببرد.
صبح روز بعد باگیرا و موگلی سفر طولانیشان را آغاز کردند. موگلی خیلی عصبانی و ناراحت بود. او نمیفهمید که چرا مجبور است جنگل را ترک کند؛ جنگل خانۀ او بود.
وقتی هوا تاریک شد، باگیرا و موگلی از درختی بالا رفتند و روی شاخهای خوابشان برد. نزدیکی آنها مار بزرگی به نام «کا» لای برگها پنهان شده بود. تا باگیرا خوابش برد، کا به سمت موگلی راه افتاد.
انگار که چشمهای زرد و براق «کا» قدرتی جادویی داشتند. موگلی تا بجنبد تحت تأثیر آنها قرار گرفت و به خواب عمیقی فرورفت. کا بهآرامی شروع کرد به پیچیدن دور موگلی و خود را برای خوردن او آماده کرد.
ناگهان باگیرا از خواب جست و به سمت کا پرید و او را چنگ زد و از درخت به پایین پرت کرد.
صبح روز بعد موگلی با صدای بلندی از خواب بیدار شد و از بالای درخت، نگاهی به پایین انداخت و دید که فیل پیری خرطومش را بالا گرفته و دارد رژه میرود. فیل با صدای بلندی داشت میگفت: «یک، دو، سه، چهار … یک، دو، سه، چهار …» و فیلهای پشت سر او سعی داشتند خرطومهایشان را بالا بگیرند و مثل او راه بروند. او «کُلُنِل هاتی» بود.
.
موگلی بهسرعت از درخت پایین پرید و دنبال آنها رفت. او پشت سر بچه فیلی، چهار دستوپا راه افتاده بود و از اینکه میتوانست هر کاری که فیلها میکنند او هم بکند لذت میبرد.
بالاخره باگیرا او را پیدا کرد و ازش خواست که با او به دهکدۀ انسانها برود؛ اما او دلش نمیخواست برود و سریع شاخۀ درختی را گرفت و از آن بالا رفت. باگیرا که بهشدت از دستش عصبانی شده بود، گذاشت رفت و موگلی را تنها رها کرد.
اما خیلی نگذشته بود که موگلی وقتی داشت در جنگل میگشت، خرس مهربانی به نام «بالو» را دید. بالو پرسید: «ببینم تو کی هستی؟!»
موگلی خودش را معرفی کرد و به خرس گفت که چقدر دلش میخواهد در جنگل بماند.
بالو گفت: «باشد! من از تو مواظبت میکنم.»
بالو از یاددادن طرز زندگی خرسها به موگلی لذت میبرد. حالا موگلی میتوانست مثل یک خرس بجنگد و نعره بکشد و مثل یک خرس، پنجه بیندازد.
آن روز عصر، بالو و موگلی برای اینکه خنک شوند به سمت رودخانه رفتند تا کمی شنا کنند. بالو بر روی آب دراز کشیده بود و موگلی هم روی شکمش نشسته بود. آنجا آنقدر آرام بود که بالو خیلی زود خوابش برد؛
اما لای درختها، چند میمون کمین کرده بودند تا موگلی را بدزدند.
ناگهان میمونها از مخفیگاهشان بیرون پریدند و موگلی را بهزور گرفتند و بردند. موگلی فریاد میزد: «ولم کنید …!» بالو بهسرعت از خواب پرید، اما دیگر دیر شده بود.
میمونها داشتند موگلی را به قصر بزرگشان، جایی که در آنجا زندگی میکردند، میبردند.
خوشبختانه باگیرا نیز صدای موگلی را شنیده بود و برای کمک به او، بهسرعت بهطرف رودخانه میدوید. بالو تا او را دید برایش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
باگیرا گفت: «باید نقشهای بکشیم.»
در قصر بزرگ، «لویی» شاه میمونها، روی صندلیاش نشسته بود و منتظر رسیدن موگلی بود. وقتی موگلی را پیش او بردند لویی فریاد زد: «پس بالاخره آمدی …!»
لویی به موگلی قول داد که به او کمک خواهد کرد تا در جنگل بماند. ولی در عوض موگلی هم باید راز آتش را به او بگوید. لویی گفت: «اگر راز آتش را بدانم، من هم مثل تو انسان خواهم شد.» ولی پیش از آنکه موگلی بگوید که چیزی از راز آتش نمیداند، لویی اعلام کرد که به افتخار میهمانش جشن بزرگی بر پا خواهد کرد.
شاه از صندلیاش پایین پرید و همراه آهنگ شروع کرد به شادی کردن. موگلی هم نادانسته به جستوخیز و شادی پرداخت و مشکلاتش را فراموش کرد تا از میهمانی لذت ببرد.
در آن هنگام بالو و باگیرا به قصر رسیده بودند. آنها داشتند موگلی و میمونها را از پشت دیوار نگاه میکردند.
باگیرا بهآرامی گفت: «بالو! سعی کن حواس میمونها را پرت کنی تا من موگلی را نجات دهم.»
اما بالو فکر خوبی داشت. او با پوست نارگیل و برگ درختان، خود را به شکل دختری درآورد و بهطرف لویی رفت.
شاه که فکر میکرد او دختر زیبایی است، به سمت او رفت و اصلاً به خیالش نمیرسید او بالو است که لباس زنانه تنش کرده است.
اما هنگامیکه بالو شروع کرد به راه رفتن، لباسهایش سُر خورد و افتاد. میمونها وقتی فهمیدند که بالو به آنها کلک زده، حسابی عصبانی شدند و به او حمله کردند.
باگیرا برای کمک کردن، خودش را به بالو رساند و باهم پا به فرار گذاشتند. ولی هنگام فرار، بالو محکم به ستون قصر خورد و قصر به روی میمونها خراب شد. خوشبختانه بالو و باگیرا توانستند موگلی را بهسلامت بیرون بیاورند. بعدش آن سه دوست، به سمت جنگل رفتند تا جایی را برای قایم شدن و استراحت پیدا کنند.
آن شب وقتی موگلی خواب بود، باگیرا و بالو از او مواظبت میکردند. وقت آن رسیده بود تا دربارۀ آیندۀ دوست جوانشان صحبت کنند.
باگیرا گفت که او باید به دهکده انسانها برود، جنگل برای او امن نیست.
بالو یاد شیرخان افتاد و گفت که حق با باگیرا است.
صبح روز بعد، بالو، موگلی را برداشت و بهطرف دهکدۀ انسانها به راه افتاد. وقتی موگلی متوجه شد که دارند کجا میروند، خیلی عصبانی شد و فریاد زد: «تو هم مثل باگیرا نمیخواهی که من در جنگل بمانم.»
قبل از اینکه بالو حرفی بزند، موگلی بهسرعت بهطرف جنگل فرار کرد.
تا باگیرا شنید که موگلی فرار کرده است، رفت تا کلنل هاتی را ببیند. باگیرا به او گفت:
«ما به کمک شما احتیاج داریم کلنل! موگلی در جنگل تنهاست و پیش از آنکه شیرخان او را پیدا کند باید کاری انجام دهیم.»
در آن لحظه، همان نزدیکیها، شیرخان داشت آهویی را دزدکی تعقیب میکرد که حرفهای باگیرا را شنید. ایستاد و زبانش را دور لبهایش چرخاند و گفت:
«چی؟ بچۀ آدمیزاد در جنگل گم شده؟ باید هر طور شده من زودتر از همه او را پیدا کنم.»
بعدش برگشت و آهو را رها کرد و رفت تا شکار جدیدش را پیدا کند.
طولی نکشید که شیرخان، موگلی را پیدا کرد و با دستپاچگی به او حمله برد؛ اما شیرخان هنگام حمله ناگهان محکم به زمین خورد، چون بالو دم او را گرفته بود و میکشید.
شیرخان برگشت و به بالو حمله کرد و او را به زمین انداخت؛ اما خرس شجاع هر طور شده نباید میگذاشت که او موگلی را بگیرد. ولی شیرخان بالو را با یک حرکت سریع، با سر به زمین زد.
ناگهان رعدوبرق شد و درختی در آن نزدیکی آتش گرفت. شیرخان خیلی ترسیده بود. آتش تنها چیزی بود که او را میترساند. موگلی شاخۀ شعلهوری را به دست گرفت.
او شاخۀ آتشین را به دُم ببر نزدیک کرد. شیرخان فریادی کشید و روی شاخۀ آتشین کوبید و آن را انداخت و سپس به سمت جنگل فرار کرد و دیگر هیچوقت پیدایش نشد.
موگلی بهطرف بالو که روی زمین افتاده بود دوید و با نگرانی داد کشید: «بلند شو … بلند شو بالو …!»
باگیرا جلو آمد تا او را آرام کند و گفت: «بالو خیلی شجاع بود!»
موگلی آب دهانش را قورت داد و گفت: «منظورت این است که او … مرده؟!»
پیش از آنکه باگیرا فرصت کند تا جوابی بدهد، بالو بلند شد و پلکهایش را باز و بسته کرد. او نمرده بود! موگلی خندید و دستهایش را دور گردن خرس انداخت.
لحظاتی بعد، آن سه دوست، دهکدۀ انسانها را در آنسوی رودخانه دیدند. اندکی جلوتر که رفتند صدای دخترکی را که داشت آواز میخواند، شنیدند. موگلی از لای درختها نگاه کرد و دختری را دید که کنار رودخانه نشسته است. موگلی با خودش گفت: «زیباست … نه؟» و باز جلوتر رفت تا او را از نزدیک ببیند.
دخترک برگشت و تا او را دید، لبخندی زد. موگلی هم با خجالت لبخندی به او زد. هنگامیکه دختر خواست بهطرف دهکدهشان برود، موگلی هم به دنبالش دوید تا به او برسد.
بالو و باگیرا از اینکه دوست کوچکشان آنها را ترک کرده بود بسیار غمگین بودند؛ اما میدانستند که او در آنجا خوشحالتر و راحتتر خواهد بود.
باگیرا با اندوه گفت: «او به آنجا تعلق دارد، بیا بالو، بیا تا من و تو هم به آنجایی که تعلق داریم، برویم!»
وقتیکه آفتاب داشت غروب میکرد، دو دوست، خوشحال و خندان به سمت جنگل به راه افتادند.
(این نوشته در تاریخ 29 دسامبر 2021 بروزرسانی شد.)