داستان کودکانه و آموزنده
کالو، خرس سیاه دوستداشتنی
دقت کنیم وسایلمان را جا نگذاریم.
ترجمه: مرضیه طهمورثی نژاد
به نام خدا
مغازۀ آقای پوری پر از همه جور اسباببازی بود. از قطعههای خانهسازی گرفته تا عروسکها و سواریها و کامیونها…
روی یکی از طاقچههای مغازه یک خرس بزرگ قرار داشت. اسم این خرس کالو بود. بدن کالو پوشیده از خزی سیاهرنگ بود. او همچنین بینیای سیاه و چشمانی خندان داشت.
کالو از نشستن و انتظار کشیدن در آن طاقچه خسته شده بود. دلش میخواست در یک خانه زندگی کند. او به هر بچهای که وارد مغازه میشد، با یک لبخند بزرگ، خوشآمد میگفت؛ اما هیچکس او را نمیخواست. دخترها عروسکها را انتخاب میکردند و پسرها ماشینها را برمیداشتند. کالو که اینها را میدید، هرروز غمگین و غمگینتر میشد.
یک روز آقای پوری به شاگردش گفت: «ما خیلی وقت است که این خرس را داریم. بهتر است فردا او را ببریم بگذاریم توی انبار و بهجایش چند تا اسباببازی جدید بیرون بیاوریم.»
کالو، وقتی این را شنید، دلش گرفت. او دوست نداشت به انبار تاریک و سرد برود. برای همین، دعا کرد که تا آنوقت، کسی بیاید و او را بخرد.
آن روز آدمهای زیادی به مغازه آمدند و رفتند؛ اما هیچکس یک خرس سیاه را نمیخواست.
چرا؟
کالو گریهاش گرفته بود.
آخه چرا هیچکس او را دوست نمیداشت؟
در همین وقت، یک دختر کوچک و یک مرد بلندقد وارد مغازه شدند. دختر دورتادور فروشگاه را برانداز کرد و نگاهش روی کالو ثابت ماند.
– بابا؛ من آن خرس سیاه را میخواهم. او خیلی واقعی به نظر میرسد.
کالو از خوشحالی میخواست از همان روی طاقچه، بپرد توی بغل آن دختر دوستداشتنی.
دختر کوچک که اسمش گودیا بود، او را بغل کرد و به داخل سواریشان برد.
در راه، کالو، خیرۀ چیزهایی شده بود که برای اولین بار آنها را میدید.
چیزی نگذشت که به محل زندگی جدیدش رسید. مادر گودیا هم، وقتی کالو را دید، او را پسندید.
کمی بعد، گودیا، کالو را به اتاق خودش برد. اتاق پر از عروسک بود. گودیا بااحتیاط کالو را کنار بالشش گذاشت و خودش دراز کشید تا بخوابد. کالو از اینکه عاقبت، خانهای پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود.
روز بعد، تعطیل بود. خانوادۀ گودیا تصمیم گرفتند برای گردش به یک پارک جنگلی بروند. در راه، گودیا، با مهربانیِ هرچه تمام، کالو را نگه داشته بود. کالو غرق لذت بود.
پارک جنگلی چه قدر زیبا بود! زمین از چمنی به رنگ سبزِ سیر پوشیده بود. گلها با وزیدن نسیم، بهآرامی تکان میخوردند. وقتی آفتاب داغ شد، درختهای بلند بر سر آنها سایه میانداختند. در یک طرف، دریاچهای بود که نیلوفرهای آبی، روی آب آن شناور بودند
گودیا همهچیز را به کالو نشان داد. او حتی کالو را به بالای یک درخت برد. آنها، ساعتهای خوشی را باهم گذراندند.
کمکم غروب میشد و وقت برگشتن به خانه بود. گودیا کنار دریاچه نشسته بود که دید خانوادۀ دیگری وارد پارک جنگلی شدند. آنها دوستان نزدیک او، مینا و مانجو و پدر و مادرشان بودند.
گودیا، کالو را کنار گلها گذاشت و دوید تا به آنها سلام کند.
دو خانواده مدتی باهم صحبت میکردند و میخندیدند و هر چیز دیگر را فراموش کرده بودند. بعد هم باهم خداحافظی کردند و به خانههایشان رفتند.
کالو جا مانده بود!
خورشید در پشت درختهای بلند، غروب کرد. هوا رو به تاریکی میرفت. کالو حالا دیگر پارک جنگلی را مثل قبل دوست نمیداشت. آنجا دیگر کاملاً ساکت بود. حتی پرندهها هم دست از خواندن کشیده بودند و رفته بودند تا لابهلای شاخههای درختها بخوابند. کالو گریهاش گرفته بود؛ اما میدانست که باید شجاع باشد، حتماً بهزودی کسی به دنبال او میآمد.
شب، وقتی گودیا توی رختخوابش دراز کشید، تازه به یاد کالو افتاد. فوری از جا بلند شد و مادرش را صدا کرد:
– مامان!
درحالیکه گریه میکرد، گفت: «من کالو را توی پارک جنگلی جاگذاشتهام. اجازه بدهید همین حالا برویم و او را بیاوریم.»
مادرش با قاطعیت گفت: «نه! حالا خیلی دیروقت است! فردا صبح، توی راه مدرسه به سراغش میرویم.»
گودیا با درماندگی گفت: «اما اگر یکی دیگر، قبل از ما، او را برداشت چه طور؟»
مادرش، درحالیکه از اتاق خارج میشد، گفت: «طوری نیست. شاید برای او بهتر همین باشد که صاحبش یک دختر کوچولوی با دقت تر باشد. کسی که بهتر پشت سرش را نگاه میکند.»
گودیا آنقدر گریه کرد تا خوابش برد. او به تنهاییِ کالو در پارک جنگلی، در سرتاسر شب، فکر میکرد. چه قدر او بیدقت بودا…
بعد با خودش عهد کرد که دیگر هرگز چیزهایش را اینطرف و آنطرف جا نگذارد. فقط اگر میتوانست کالو را به خانه برگرداند…!
هوای پارک جنگلی تاریک و سرد بود. بعد ماه، آرامآرام بالا آمد و کالو توانست اطرافش را بهتر ببیند!
او با شنیدن یک قوور قوور بلند، سعی کرد پشت بوتههای گل قایم شود. موهای تنش سیخ شده بود. دو قورباغه، با چشمهای گشاد شده از تعجب، به او خیره شده بودند.
کالو از ترس بر خودش لرزید؛ و مثل یک موشخرمای جَهنده، به بالای یک درخت پرید، دو قورباغه هم، با سرعت و صدای شلپ بلندی، به داخل آب جَستند.
دوباره، برای مدتی، همهجا آرام شد. تا آنکه ناگهان کالو، در آن دورها، روشناییهای درخشان کوچکی دید که شبیه ستارههای صبحگاهی بودند. آنها همان کرمهای شبتاب مهربان بودند.
کالو محو تماشای آن منظرۀ دیدنی شده بود.
صدای خشخشی از میان علفها بلند شد و یک خرگوش کوچک، از پناهگاهش بیرون جست، او درست شبیه خرگوش سفید داخل مغازۀ آقای پوری بود. فقط گوشهایش درازتر بود.
خرگوش همانجا روی پاهای عقبش نشست. گوشهای درازش مرتب میجنبید تا هر صدای مشکوکی را بگیرد. وقتیکه برای خوردن مقداری علف ترد خم شد، بینیاش جمع شد.
بالای سرش، روی درخت، یک جغد، با دقت او را میپایید. جغد ناگهان با یک هوو – وو و درحالیکه بالهایش را جمع کرده بود، بهسرعت پایین آمد؛ اما خرگوش فرز بود؛ و پیش از آنکه جغد بتواند با چنگالهای تیزش او را بگیرد، بهسرعت به زیر بوتهها جَست و مخفی شد.
کالو که ترسیده بود، سعی کرد پنهان شود؛ اما انگار چنگی به دل جغد نزده بود. چون او، خیلی زود، پروازکنان به روی درخت برگشت.
هنوز کالو نتوانسته بود ترسِ این ماجرا را از دلش بیرون کند که یک موش صحرایی بزرگ را دید. موش صحرایی که در حال بیرون آمدن از زمین نرم بود، با دیدن کالو، چشمهایش درخشید.
کالو تا آنجا که میتوانست، سعی کرد مثل یک حیوان درنده به او نگاه کند. موش صحرایی کوشید پای او را گاز بگیرد. کالو خیلی عصبانی شد. خوشبختانه جغد گرسنه، باز، با جیغی گوشخراش فرود آمد؛ و موش صحرایی، به سوراخش فرار کرد.
کالو خواست از جغد تشکر کند؛ اما پیش از آنکه فرصت این کار را پیدا کند، او به روی درخت برگشته بود.
به نظر کالو اینطور رسید که هوا به تاریکیِ قبل نیست. آن دورها، در شرق، آسمان داشت قرمز و طلایی میشد.
کالو متوجه شد که صبح شده است.
چه قدر خوشحال بود!
سرانجام خورشید بالا آمد و کالو را گرم کرد. کمکم کُتش خشک شد و احساس راحتی بیشتری کرد. حالا تنها نگرانیاش این بود که آیا گودیا برای بردنش خواهد آمد؟
او در انتظار ماند تا گودیا به سراغش بیاید.
چیزی نگذشته بود که گودیا و پدرش را دید. گودیا دواندوان بهطرف کالو آمد و او را از زمین برداشت و در بغل گرفت.
– اوه کالو؛ مرا ببخش!
گودیا درحالیکه گریه میکرد، گفت: «من چه طور توانستم تو را اینجا تنها بگذارم …؛ اما دیگر هیچوقت این کار را نخواهم کرد. من از تو معذرت میخواهم. آیا مرا بخشیدهای، کالو؟»
گودیا دید که لبخندی شیرین، تمام صورت کالو را پر کرد…
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)