داستان کودکانه و آموزنده
چکاوک و مزرعهدار
به نام خدا
چکاوکی در مزرعهی ذرت لانه ساخت. او با جوجههایش در این لانه زندگی میکرد. لانه آنها پناهگاه خوبی بود. تا اینکه ذرتها رسید و وقت چیدن آنها شد.
یک روز، مادر چکاوکها به بچههایش گفت: حالا که ذرتها آمادۀ چیدن شده باید به لانه دیگری برویم.
فردای آن روز آنها شنیدند که کشاورز با خودش میگفت: فردا تمام اقوام را صدا میکنم و به کمک آنها ذرتها را میچینم.
بچه چکاوک گفت: مادر، عجله کن! ما باید فردا قبل از طلوع خورشید اینجا را ترک کنیم، کشاورز فردا برای چیدن ذرتها میآید.
مادرِ چکاوکها گفت: عزیزم نترس. کشاورز فردا نمیتواند محصولش را بچیند.
روز بعد کشاورز آمد؛ اما هیچیک از اقوام برای کمکش نیامد. کشاورز بدون آنکه بتواند کاری بکند رفت.
کشاورز گفت: فردا از همسایگانم کمک میخواهم و با کمک آنها حتماً ذرتها را میچینم.
بار دیگر یکی از بچهها به مادرش گفت: ما باید مزرعه را ترک کنیم!
مادر گفت: نه هیچ اتفاقی نمیافتد و شما هم نترسید.
روز بعد هم هیچ همسایهای برای کمک به مرد کشاورز نیامد.
کشاورز این بار گفت: نباید روی کمک دیگران حساب کرد، فردا ذرتها را خودم میچینم!
این بار مادر چکاوکها گفت: حالا باید ازاینجا برویم. کشاورز حتماً خودش ذرتها را میچیند.
نتیجهگیری:
- خودت به خودت کمک کن. این بهترین کمک است.
- کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)