داستان کودکانه پیش از خواب
چرا خرچنگ پوست میاندازد؟
در جستجوی پاسخ یک معما
ـ مترجم: مریم خرم
ماهی کوچولو میخواست با خرچنگ کوچولو بازی کند، اما هر چه میگشت او را پیدا نمیکرد؛ بنابراین شنا کرد و شنا کرد تا به سبزههای اطراف دریاچه رسید، از آنجا پرسید: «آیا شما دوست من خرچنگ را ندیدهاید؟ میدانید او کجاست؟»
سبزهها گفتند: «او رفته پوست بیندازد، اما نمیدانیم کجا.»
-«چرا او باید پوست بیندازد؟»
سبزهها سرشان را تکان دادند و گفتند که نمیدانند. ماهی کوچولو باز شنا کرد تا رسید به یک حلزون. از او پرسید: «آیا شما میدانید چرا خرچنگ باید پوست بیندازد؟»
حلزون سری تکان داد و گفت: نه که نمیداند.
-«آیا شما پوست میاندازید؟»
حلزون گفت: «پشت من همراه با بدنم بزرگ میشود و احتیاجی نیست پوست بیندازم.»
باز ماهی کوچولو شنا کرد و به جلو رفت تا رسید به یک صدف بزرگ. از او پرسید: «آیا شما میدانید چرا خرچنگ پوست میاندازد؟»
خانم صدف پاسخ داد: «نه، نمیدانم.»
-«شما هم پوست میاندازید؟»
خانم صدف خندهای کرد و گفت: «نه، پوست من همراه با بدنم بزرگ میشود و احتیاجی نیست تا پوست بیندازم.»
ماهی کوچولو که از یافتن دوستش خرچنگ ناامید و خسته شده بود به خانه برگشت و از مادرش پرسید: «مادر، شما میدانید چرا خرچنگ پوست میاندازد؟»
مادر سری تکان داد و گفت: «نه، درست نمیدانم.»
– «ما چرا پوست نمیاندازیم؟»
مادر خندید و گفت: «عزیزم، پوست ما به بدنمان چسبیده و ما روی پوستمان پولک و فلس داریم، هر چه بزرگتر بشویم پوست بدنمان همراه با پولکها بزرگتر و بیشتر میشود، هرسال یک سری پولک به بدن ما اضافه میشود و از روی آنها میتوانند سن ما را تشخیص بدهند.»
چندین روز گذشت، ماهی کوچولو در راه به خرچنگ کوچولو برخورد کرد و بلافاصله پرسید: «شما چرا پوست میاندازید؟»
خرچنگ هم تکانی به خود داد و گفت: «وقتی پوست من روی بدنم قرار میگیرد تا وقتیکه بزرگتر نشدهام اشکالی ندارد، اما پس از مدتی بدنم رشد میکند و پوست من قدیمی میشود، باید آن را دور بیندازم تا پوست دیگری بهجای آن درآید!»
ماهی کوچولو با تعجب نگاهی به خرچنگ انداخت و متوجه شد او نسبت به چندین روز پیش بزرگتر شده است، درحالیکه خوشحال بود که دوست قدیمیاش را پیدا کرده و به معلوماتش هم اضافه شده است، همراه با خرچنگ کوچولو رفتند تا بازی کنند.