داستان-کودکانه-چتر-اورسِلا-(1)-

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه

داستان کودکانه

چتر اورسِلا

قصه شب برای کودکان

جداکننده متن Q38

به نام خدا

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 1

اورسِلا دختر کوچکی بود که علاقه‌ی زیادی به ماجراجویی و خواندن کتاب‌هایی درباره‌ی سرزمین‌های دور و بچه‌های ماجراجویی مثل خودش داشت. او همیشه با ناراحتی به خودش می‌گفت: «چه قدر دلم می‌خواهد که به ماه بروم و یا به عمیق‌ترین جای اقیانوس شیرجه بزنم! چرا هیچ‌وقت اتفاق جالبی برای من پیش نمی‌آید؟!»

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 2

یک روز که باد می‌آمد، اورسلا برای پیاده‌روی بیرون رفت. او چترش را هم با خودش برد. هوا ابری بود. رنگ چتر اورسلا قرمز بود و یک دسته‌ی مشکی براق داشت. هر وقت مردم اورسلا را با چترش می‌دیدند به او می‌خندیدند، چون چترش خیلی بزرگ بود؛ آن‌قدر بزرگ که وقتی با آن راه می‌رفت، انگار چترش راه می‌رفت نه خودش.

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 3

درحالی‌که اورسلا در خیابان قدم می‌زد چند قطره‌ی باران روی دماغش چکید. پس با خودش فکر کرد: «بهتر است چترم را باز کنم و بالای سرم بگیرم.» همین‌طور که مشغول باز کردن چترش بود ناگهان باد شدیدی وزید و او را به همراه چترش از روی پیاده‌رو بلند کرد و بالای ساختمان‌ها و پشت‌بام‌ها و دودکش‌ها برد. اورسلا دسته‌ی چترش را محکم گرفته بود و از این‌که اصلاً نترسیده بود خیلی تعجب کرده بود. او حتی بسیار شاد و ذوق‌زده نیز شده بود. وقتی از آن بالا به پایین نگاهی انداخت، خانه‌ها و خیابان‌ها به‌سرعت از او دور می‌شدند. مزارع، دشت‌ها و یک نوار نقره‌ای که مثل مار روی زمین می‌خزید را از آن بالا دید. اورسلا با خودش گفت: «آن حتماً یک رودخانه است.»

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 4

حالا دیگر می‌توانست به‌خوبی ساحل را از آن بالا ببیند. کم‌کم داشت به اقیانوس می‌رسید. اولین بار که به اقیانوس نگاه کرد، فکر کرد رنگش خاکستری است، اما اقیانوس به‌تدریج به رنگ آبیِ تیره درآمد.

با دیدن اقیانوس، اورسلا با خودش فکر کرد: «ای‌کاش می‌توانستم در این آب شنا کنم.» ناگهان احساس کرد که چترش به سمت پایین و به‌طرف جزیره‌ای در وسط اقیانوس حرکت می‌کند. بعد از چند لحظه از روی چند درخت نخل عبور کرد و روی ماسه‌ها فرود آمد.

اورسلا می‌خواست شنا کند. چترش را جمع کرد و به سمت ساحل به راه افتاد. وقتی اورسلا پاهایش را داخل آب گذاشت، آب گرمای خوبی داشت. آب اقیانوس آن‌قدر زلال و تمیز بود که او می‌توانست ماهی‌های رنگی وسط آب را ببیند. ناگهان اورسلا فریاد زد: «وای، وای!» او دید که باله‌ی سیاهی به‌طرفش می‌آید. دوباره جیغ کشید و گفت: «کوسه!» ولی کسی صدایش را نمی‌شنید.

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 5

دراین‌بین، باد تندی چتر اورسلا را باز کرد. چتر مانند قایق در آب به حرکت درآمد و به سمت او آمد. اورسلا تا چشمش به چتر افتاد، به‌طرف آن پرید و خودش را داخل آن انداخت و روی آب اقیانوس حرکت کرد. اورسلا به خودش گفت: «ماجرای جالبی بود.»

پس از مدتی اورسلا نگاهی به لبه‌ی چتر انداخت و متوجه شد که دوباره به سمت ساحل می‌رود. این بار وقتی از چترش بیرون آمد، خودش را در کنار یک جنگل یافت. چترش را بست و به‌طرف جنگل به راه افتاد. مسیر حرکتش پوشیده از درختان و گیاهان بزرگی بود. به همین خاطر اورسلا با خودش فکر کرد: «این راه به کجا می‌رود؟!» همین‌طور که در جنگل جلو می‌رفت، پیشانی و ابروهایش را تمیز می‌کرد و حشراتی را که از جلویش رد می‌شدند با دست دور می‌کرد.

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 6

ناگهان صدای آب خروشانی به گوشش رسید. فهمید که کنار رودخانه‌ای ایستاده است. دوباره صدای دیگری شنید. این صدا، صدای جانور بزرگی بود که از درخت بالا می‌رفت. اورسلا باید فرار می‌کرد، اما به کجا؟ ناگهان چترش از دستش افتاد و مثل پلی روی رودخانه قرار گرفت. اورسلا از روی آن رد شد و به سمت دیگر رودخانه رفت. وقتی خیالش راحت شد، نگاهی به‌طرف دیگر رودخانه انداخت و متوجه شد که آن حیوان یک شیر وحشی است که با چشمان سبزش با عصبانیت به او نگاه می‌کند. اورسلا به خودش گفت: «چه شانسی آوردم که فرار کردم!»

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 7

اورسِلا اکنون می‌توانست کوه‌ها را از میان درختان جنگل ببیند. او با دیدن کوه‌ها تصمیم گرفت که به‌طرف آن‌ها حرکت کند، چون فکر می‌کرد که آن بالا منظره‌ی زیبایی دارد، شاید هم بتواند ازآنجا راه خانه‌اش را پیدا کند. پس در میان درختان جنگل رفت و رفت تا بالاخره به نزدیکی کوهی رسید. اورسلا دیگر نمی‌توانست راهی برای بالا رفتن از کوه پیدا کند، زیرا شیب صخره‌های کوه خیلی زیاد بود. اورسلا دیگر ناامید شده بود؛ اما ناگهان باد تندی وزید و چترش را باز کرد و به آسمان برد. اورسلا درحالی‌که دسته‌ی چترش را محکم گرفته بود، تا قله‌ی کوه بالا رفت. وقتی اورسلا از چترش پایین آمد، پاهایش در برف فرورفت. در آنجا باد شدیدی می‌وزید، به‌طوری‌که او نمی‌توانست چیزی جز دانه‌های برف را ببیند. فکری به ذهنش رسید. چترش را باز کرد و روی برف قرار داد. بعد سوار آن شد و به‌طرف پایین کوه حرکت کرد.

وقتی به پایین کوه رسید، چترش متوقف نشد و به حرکتش در کولاک ادامه داد تا بعد از مدت زیادی در مقابل خانه‌ی اورسلا ایستاد.

اورسلا با تعجب از چتر پیاده شد و با خودش گفت: «عجب ماجرای جالبی بود!» سپس برف‌ها را از روی چترش تکاند و آن را جمع کرد.

وقتی وارد خانه شد، مادرش با تعجب پرسید: «کجا رفته بودی؟ انگار تا ته دنیا سفر کرده‌ای!»

داستان کودکانه: چتر اورسِلا || پرواز در عالم تخیلات کودکانه 8

اورسلا می‌خواست حرف مادرش را تأیید کند، اما فکر کرد که هیچ‌کس حرف‌های او را باور نمی‌کند. پس این راز را پیش خودش نگه داشت.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *