داستان کودکانه و آموزنده
پیپین، پرندهی کوچک
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک و کتاب کودک
به نام خدا
پیپین پرندهی کوچکی بود که در جنگل زندگی میکرد. یکی از روزها یک مرغ دریایی به او گفت: «پیپین، زندگی تو باید خیلی خستهکننده باشه … فقط از یه درخت به درخت دیگه پرواز میکنی، بدون اینکه جایی رو ببینی؟ من به همهجا سفر میکنم. از دریا تا جنگل و سرزمینهای وسیع!»
پیپین آهی کشید و گفت: «آره، درسته، من نباید به حرف هیچکس اهمیت بدم، باید همینالان به جاهای دیگه پرواز کنم! من دیگه نمیتونم این زندگی کسالتآور رو تحمل کنم!»
پیپین وقتیکه به سمت رودها و نهرهایی که به دریا میریزند، پرواز میکرد، خیلی احساس غرور کرد. او فریاد زد: «شگفت انگیزه …» و خستگی آن سفر طولانی را کاملاً فراموش کرد.
وقتیکه پیپین برای اولین بار به دریا رسید، همهچیز خیلی زیباتر و بهتر از جنگل بود. اما وقتی به دنبال جایی برای استراحت و چیزی برای خوردن گشت، همهچیز متفاوت شد. با راهنمایی یک مرغ دریایی دیگر، بر روی دکل یک کشتی نشست.
او با خودش فکر کرد: «اینکه خیلی بده! درختهای پشت لونه ی من مثل این تکون نمیخورند!» بعد او برای اولین بار مزهی ماهی خام را چشید.
او با تنفر گفت: «اوق … من هیچوقت نمیتونم اینو بخورم!»
شاید، بعد از همهی اینها، او با خودش فکر کرد: «زندگی در جنگل آنقدرها هم بد نیست…!»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)