کتاب داستان کودکانه
پینوکیو، عروسک چوبی
مترجم: نیلوفر الفت شایان
به نام خدا
در دهکدهای کوچک در ایتالیا پیرمردی نجار به نام پدر ژِپتو زندگی میکرد.
یک روز او عروسک پسربچهای را از چوب ساخت. ازآنجاییکه پدر ژپتو هیچ خانوادهای نداشت، با خود گفت: «ایکاش، این عروسک یک پسر واقعی بود.» سپس با شگفتی شنید که عروسک صحبت کرد و گفت: «سلام، پدر.»
بعد هم عروسک شروع به راه رفتن کرد و پدر ژپتو با خوشحالی فراوان اسم او را پینوکیو گذاشت.
یک روز پدر ژپتو به پینوکیو گفت: «کمکم باید به مدرسه بروی، پسرم.» اما پینوکیو گفت: «من نمیخواهم به مدرسه بروم پدر، خداحافظ.» بعد هم فرار کرد.
پدر ژپتو او را تعقیب کرد و پینوکیو بهطرف یک دکان نانوایی دوید و قطعههای نان را به سمت پدرش پرتاب کرد. ژپتو بر سر پینوکیو فریاد کشید و مشتش را برای او در هوا تکان داد. مرد نانوا، پلیس را صدا کرد و پلیس، ژپتوی بیچاره را دستگیر کرد.
پینوکیو با خود گفت: «حالا بهتر شد! دیگر لازم نیست به مدرسه بروم.» پینوکیو از اینکه میتوانست تمام روز را در پارک، بازی کند بسیار خوشحال بود.
پس از مدتی، هوا تاریک شد و باران گرفت. دیگر کسی نبود که با او بازی کند و پینوکیو مجبور شد به خانه برگردد. هیچکس در خانه منتظر پینوکیو نبود. هوا سرد بود و او گرسنه بود. همانطور که پینوکیو برای گرم شدن در کنار بخاری نشسته بود، خوابش برد.
او نمیدانست که پایش در حال سوختن است. آن شب دیروقت پدر ژپتو به خانه برگشت و دید پسرش پاهایش سوخته است و دیگر پا ندارد. پدر ژپتو به پینوکیو گفت: «اگر قول بدهی که به مدرسه بروی، من برای تو پاهای جدید درست خواهم کرد.»
پینوکیو جواب داد: «قول میدهم، پدر.»
بدین ترتیب، پدر ژپتو تمام شب را بیدار ماند و برای پسرش پاهای جدید درست کرد. صبح روز بعد، پدر ژپتو بهترین لباسش را فروخت و برای پینوکیو یک کتاب خرید. پینوکیو گفت: «متشکرم پدر. من به مدرسه خواهم رفت و خیلی خوب درسهایم را خواهم خواند.»
پینوکیو با خوشحالی خانه را ترک کرد و بهطرف مدرسه به راه افتاد. او صدای شادمان یک گروه نوازنده را شنید و بهطرف آنها رفت. این گروه مربوط به یک نمایش خیمهشببازی بودند. پینوکیو تصمیم گرفت کتاب خود را بفروشد تا یک بلیت برای نمایش بخرد. او در سالن نمایش بسیار هیجانزده شد و بالای صحنه پرید و نمایش را به هم زد.
عروسکگردان از این اتفاق خیلی عصبانی شد و پینوکیو را از روی صحنه برداشت و تصمیم گرفت او را داخل آتش بیندازد. پینوکیو گریهکنان گفت: «من را ببخشید! خواهش میکنم به من آسیب نرسانید، چون اگر اتفاقی برای من بیفتد پدرم خیلی ناراحت میشود. من باید به مدرسه بروم.»
عروسکگردان او را بخشید و گفت: «بسیار خوب، اما دیگر هیچوقت این کار را تکرار نکن.»
سپس به پینوکیو کمی پول داد تا برای خودش کتابی جدید بخرد. پینوکیو با پول آنجا را ترک کرد. او متوجه نشد که روباهی پیر و موذی و یک گربه مراقب او هستند.
روباه و گربه به پینوکیو نزدیک شدند و مؤدبانه به او سلام کردند و پرسیدند: «پینوکیو، میدانی باید چهکار کنی تا پولت زیاد شود؟»
پینوکیو پرسید: «پولم زیاد شود؟ چطور؟»
– «کاری ندارد. پولت را زیر درخت سحرآمیز پنهان کن و بخواب. وقتی بیدار شدی ثروتمند خواهی شد.»
پینوکیو کاری را که آنها گفته بودند کرد؛ اما وقتی بیدار شد، از شاخۀ یک درخت آویزان بود. گربه و روباه او را از درخت آویزان کرده بودند و پولهایش را برداشته بودند.
عقابی از آسمان فرود آمد و پینوکیو را از بالای درخت پایین آورد. این پرنده را یک پری مهربان برای کمک به پینوکیو فرستاده بود. عقاب، او را بر روی منقار خود سوار کرد و نزد پری مهربان برد. پری مهربان از پینوکیو پرسید: «چرا به مدرسه نرفتی؟»
پینوکیو بهدروغ گفت: «داشتم به مدرسه میرفتم، ولی در راه با بچۀ یتیم و گرسنهای ملاقات کردم و کتاب خودم را فروختم تا برای او نان بخرم، برای همین …» ناگهان پس از گفتن این کلمات، دماغ پینوکیو دراز و درازتر شد.
پری مهربان گفت: «پینوکیو، هر چه بیشتر دروغ بگویی، دماغت درازتر از این خواهد شد.»
پینوکیو گفت: «خیلی متأسفم.»
پری مهربان به یک دارکوب دستور داد تا به بینی پینوکیو نوک بزند و آن را بهاندازه قبلیاش برگرداند.
پینوکیو برای رفتن به خانه راهی جدید را در پیش گرفت و در سر راه خود به سرزمین اسباببازیها رسید. او فقط میخواست به آنجا نگاه سریعی بیندازد و برود. ولی روزهای زیادی را آنجا ماند و بازی کرد. یک روز پینوکیو دید که خودش و تمام پسربچههای همبازیاش رفتهرفته تبدیل به الاغ میشوند.
پینوکیو به یک سیرک فروخته شد و وقتیکه در طول تمرینات یک پایش شکست، به دریا انداخته شد. پینوکیو در اعماق اقیانوس فرورفت. ماهیها در اطراف او جمع شدند و او را گاز گرفتند. بهزودی پوست الاغ کنده شد و پینوکیو از داخل آن بیرون آمد. پینوکیو از ماهیها برای این کارشان تشکر کرد؛ اما درواقع این پری مهربان بود که او را نجات داده بود. پینوکیو بالاخره تصمیم گرفت پسر خوبی باشد و با خود گفت: «من به پدرم کمک خواهم کرد و با او مهربان خواهم بود.»
او نمیدانست که نهنگ بزرگی در حال نزدیک شدن به اوست. نهنگ او را بلعید و پینوکیو تا جایی که میتوانست با صدای بلند فریاد زد: «کمک کمک!» اما این کار فایدهای نداشت. پینوکیو در داخل شکم نهنگ بود که از دور نوری ضعیف به چشمش خورد. او بهطرف نور شنا کرد و در آنجا پدر ژپتو را دید که بر روی یک تختۀ شناور ایستاده است و شمع روشن کرده است.
آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند. پدر ژپتو گفت: «وقتیکه نهنگ مرا بلعید، بر روی این تخته به دنبال تو میگشتم.» آنها نمیتوانستند باور کنند که یکدیگر را پیدا کردهاند. پدر ژپتو ادامه داد: «من دیگر خیلی ضعیف شدهام. تو باید تنها ازاینجا بروی.»
پینوکیو جواب داد: «نه بدون تو، پدر.» سپس او پدر پیرش را بر پشت خود نشاند و زمانی که نهنگ در خواب بود، از دهان نهنگ خارج شدند. بالاخره پدر ژپتو و پینوکیو به ساحل رسیدند.
پینوکیو از پدر پیرش پرستاری و مراقبت کرد و حال پدر ژپتو بهتر شد. پدر ژپتو گفت: «پینوکیو، تو جان مرا نجات دادی.»
ناگهان پری مهربان ظاهر شد و گفت: «پینوکیو تو شجاع و راستگو بودی و ارزش این را داری که تبدیل به یک پسر واقعی شوی.»
پری مهربان، پینوکیو را تبدیل به یک پسر واقعی کرد و پینوکیو و پدر ژپتو پسازآن در کنار یکدیگر با خوشی و شادی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)