داستان کودکانه پیش از خواب
کدامیک از آنها درست میگفتند؟
ـ مترجم: مریم خرم
بهار آمده بود و درختان یکسره لباس سبز بر تن کرده و گلهای رنگارنگ نیز در لابهلای درختان و بوتهها هنرنمایی میکردند. همهجا زیبا و خوشبو، بود پرندهها شاد بودند و مشغول نغمهسرائی.
در میان گلهای رنگارنگ یک پروانهی زیبا مشغول رقص و شادی بود. ناگهان چشمش به یک گل سرخ خیلی بزرگ و شاداب افتاد که در زیر نور خورشید، زیباییاش صدچندان شده بود: «آه چقدر این گل سرخ زیباست. درست مثل آتش، سرخ است!»
در همان زمان یک زنبور نیز که داشت از آنجا میگذشت صحبت پروانه را شنید. جلوتر که آمد وقتی گل را دید گفت: «عجب این گل که آبی است! تو چطور میگویی سرخ است؟ سرخ دیگر چیست؟ من تابهحال رنگ سرخ ندیدهام!»
پروانه کوچولو با ناراحتی گفت: «این گل، سرخرنگ است، تو چطور میگویی آبی است. آبی دیگر چیست؟ من رنگی به نام آبی نمیشناسم.»
پروانه اصرار داشت گل، سرخ است و زنبور اصرار داشت که آبی است. چنددقیقهای از بحث آنها نگذشته بود که یک دختر کوچولو درحالیکه زیر لب آواز میخواند داشت از آنجا میگذشت. آنها با دیدن دخترک لحظهای از بحث کردن دست کشیدند و از او خواستند تا بگوید آن گل چه رنگی است؟ دخترک خندهکنان گفت: «این گل، سرخرنگ است.»
پروانه به غرور سرش را بالا گرفت و گفت: «دیدی گفتم. تو بلد نیستی.»
دختر کوچولو ادامه داد: «اما وقتی پروانه کوچولو میگوید رنگ آبی وجود ندارد، این حرف درست نیست، مادر من میگوید شما پروانهها و زنبورها کوررنگ هستید. زنبور رنگ قرمز را نمیبیند و در نظرش آبی است و پروانه نیز رنگ آبی را نمیبیند و در نظرش همیشه قرمز است. شما هر دو مشکل خود را نمیدانستید. به همین دلیل بیخودی با یکدیگر بحث میکردید.»
زنبور و پروانه وقتی حرفهای او را شنیدند، از یکدیگر خجالت کشیدند و سرشان را پایین انداختند.