کتاب داستان کودکانه
پیرمرد ماهیگیر و پری دریایی
داستان پیدایش خاویار
تصویرگر: سعید میرزایی
به نام خدای مهربان
یکی از زیباترین مردابهای جهان در بندر انزلی قرار دارد. در اطراف راههای آبی این مرداب، نیزارهای بلندی وجود دارد که به میدانهایی پر از گلهای نیلوفر ختم میشود. برگهای پهن و زیبای نیلوفر و لاله سراسر میدانها را پوشانده و در فصل بهار تا اواسط تابستان منظرهی باشکوهی به این میدانها میدهد.
قرنها پیشازاین، پیرمردی در این بندر زندگی میکرد. پیرمرد، تنهای تنها بود و با قایق کوچک خود برای ماهیگیری به دریا میرفت.
پیرمرد بهجای ماهیگیری در گوشهای از مرداب، قایق خود را به عمق نیزار میبرد و مشغول نواختن نی میشد. اگر کسی به او نزدیک میشد، نی زدن را قطع میکرد و چون ماهیگیران، نی زدن او را دوست داشتند نزدیک او نمیرفتند و در گوشهای پنهان میشدند تا دیده نشوند و به نوای دلانگیز نی او گوش بدهند.
روزی از روزها، هنگام غروب، موقعی که خورشید مانند طَشت گداختهی طلایی در آب مرداب فرومیرفت، پیرمرد نی میزد و غروب باشکوه خورشید را تماشا میکرد. نور خورشید سطح آب را به رنگ قرمز و آبیِ زیبایی نقاشی کرده بود. تعداد زیادی قوی سفید در نقطهای از مرداب حلقه زده بودند و با حرکات موزون، گرد هم میچرخیدند و آرامآرام به پیرمرد نزدیک میشدند. مثل این بود که با نوای نی میرقصیدند.
وقتی کاملاً نزدیک شدند، پیرمرد بهوضوح دید که دختری زیبا، با صورتی قشنگ و سفید، تاجی از برگ نیلوفر به سر دارد و در بالای تاج، دستهگل زیبایی از گلهای نیلوفر آبی قرار دارد. موهای طلایی و بلند دختر مانند پرچمی پشت سرش در هوا میرقصیدند و در پرتو نور خورشید با رنگهای طلایی، آبی زَنگاری و قرمز مسی میدرخشیدند و رقص نور باشکوهی را نمایان میساختند.
دستهای ظریف دختر با دو برگ بزرگ نیلوفر در هوا به حال رقص در نوسان بود تا نزدیک قایق رسید. پیرمرد نگاه از این صحنهی خیرهکننده برنمیداشت و نی میزد. ولی در کمال تعجب دید که دختر، بالاتنهی انسان داشت و از کمر به پایین بدنش شبیه ماهی بود و فَلسهای نقرهای بدنش در زیر نور خورشید به رنگهای مختلف، جلوهگر میشدند.
وقتی کاملاً نزدیک قایق شد، به پیرمرد گفت: «سلام بابا! به شهر ما خوشآمدی، من پری دریایی، دختر کوچک حاکم مُرداب انزلی هستم. تو گاهی به این مرداب میآیی و نی میزنی و من عاشق نوای دلنواز نی تو هستم. مدتهاست که میخواستم خودم را به تو نشان بدهم و از تو بخواهم که هرروز به اینجا بیایی. ولی پدرم اجازه نمیداد. بالاخره امروز توانستم او را راضی کنم. او بعد از ماهها تحقیق وقتی فهمید که تو تنها هستی، اجازه داد با تو صحبت کنم.»
پیرمرد قول داد که تا زنده است هرروز غروب به مرداب بیاید و برایش نی بزند و از این ماجرا به کسی سخنی نگوید؛ زیرا مردم حرفش را باور نمیکنند و خیال میکنند دیوانه شده است. در عوض، دختر هم قول داد هر آرزویی که پیرمرد دارد، برآورده کند. ولی پیرمرد گفت: «من آرزویی جز این ندارم که هرروز تو را ببینم!»
روزها بهاینترتیب میگذشت و پیرمرد از گرفتاری و ناراحتی مردم برای پری دریایی سخن میگفت و پری دریایی از شهر عجیبی که زیر مرداب قرار داشت برای پیرمرد قصه میگفت.
پری دریایی برای هرکدام از آبراهها اسمی گذاشته بود، مانند خیابان آرامش، خیابان صدفها، خیابان باد ملایم، خیابان سکوت، خیابان تنهایی، خیابان مارهای فضول و… پیرمرد میدید که هر موقع از ظلم و حق کشی سخن میگوید قطرههای اشک از چشم پری دریایی میچکد، این بود که سعی میکرد برایش داستانهای شاد تعریف کند.
هرروز نزدیک صبح، پیرمرد با چهرهای شاد به شهر بازمیگشت. هر چه از او سؤال میکردند انگار که کر بود و به کسی جواب نمیداد. کمکم شایعاتی در شهر رواج یافت. مردم میگفتند پیرمرد، جادوگر است، با جن و پری در ارتباط است. بعضیها فکر میکردند غروبها ارواح، دور او را میگیرند. برخلاف گذشته، ماهیگیرها تا صدای نی او را میشنیدند، از آن نقطه فرار میکردند. برخی میگفتند روح پیرمرد تسخیر شده و هر شب در خدمت شیطان قرار میگیرد. این بود که در شهر همه از او دوری میکردند.
خبر به گوش حاکم شهر انزلی رسید و تصمیم گرفت با عدهای از وزیران و نگهبانانش به مرداب برود و جریان را ببیند. در آن زمان به حاکمان «خان» میگفتند.
آن روز مثل همیشه پری دریایی میرقصید و پیرمرد نی میزد. چنان مبهوت یکدیگر بودند که متوجه قایقی که به آهستگی از خیابان مجاور در پناه نیها میآمد، نشدند. قوها هم مسحور نوای نی بودند. یکی از آنها که زیباترین و باهوشترین بود، متوجه سایههایی شد که بهآرامی از خیابان مجاور جلو میآمدند. از لای نیها گذشت و به خیابان بغلی رفت تا ببیند چه خبر است. سربازهای حاکم تور بزرگی روی سر قو انداختند و او در دام افتاد. قو فقط توانست فریاد بکشد. رنگ پری دریایی مثل گچ سفید شد. از رقصیدن بازایستاد و به پیرمرد گفت: «عزیزترین قوی مرا دستگیر کردند.»
– چه کسانی او را دستگیر کردند؟
پری دریایی گفت: «آدمهایی که در خیابان مارهای فضول کمین کردهاند.»
پیرمرد پاسخ داد: «غصه نخور دخترم. تمام ماهیگیران مرا میشناسند. هماکنون او را آزاد میکنم.»
– نه، آنها ماهیگیر نیستند. قو گفت سربازان حاکم در میان نیها کمین کرده و او را دستگیر نمودهاند.
حاکم با صدایی بلند خندید و قایقها از کمین گاه خارج شدند.
پری دریایی گفت: به حاکم بگو اگر قوی مرا آزاد کند، او را صاحب ثروت و مقام میکنم و هر آرزویی دارد برآورده میکنم. وگرنه با نفرین من، او و سربازانش به بیماری خطرناکی دچار خواهند شد.
– خودت به او بگو. حاکم تحمل ندارد که پیرمرد ماهیگیری در مقابل او صحبت کند.
– او چون شمشیر در دست و زره آهنی بر تن دارد مرا نمیبیند. هیچکدام از آنها هم مرا نمیبینند. شجاع باش پیرمرد! جلو برو و پیام مرا به او برسان.
پیرمرد جلو رفت و سلام کرد و گفت: «ای حاکم، دختر حاکم مرداب از شما میخواهد که قوی او را آزاد کنید و در مقابل، هر چه ثروت و مقام بخواهید به حضرتعالی میدهد.»
– من که دختری نمیبینم. پیرمرد بیچاره دیوانه شدهای؟
– ای حاکم بزرگ! اگر شمشیر خود را به دریا بیفکنید او را خواهید دید.
– پیرمرد احمق! چون دیوانهای، این گستاخی تو را میبخشم. چگونه به پادشاه که نمایندهی خدا در زمین است دستور میدهی شمشیر خود را به دریا بیندازد؟
– ای حاکم بزرگ! این دستور من نیست. پری دریایی به چشم کسی که با خود آهن داشته باشد نمیآید. اگر میخواهی او را ببینی باید اسلحه و زره خود را به دور افکنی.
شاه گفت: «ای وزیر، شاید توطئهای در کار باشد. من هیچگاه از سلاح خود جدا نمیشوم. تو شمشیر خود را به دریا بینداز ببین آیا این دیوانه راست میگوید؟»
وزیر شمشیر خود را به دریا انداخت و چشمش به پری دریایی افتاد. محو زیبایی او گشت.
پادشاه پرسید: «چه شده؟ چرا مثل جنزدهها نگاه میکنی؟»
– ای حاکم! دختری زیبا میبینم که بالاتنهی او انسان و پایینتنهی او ماهی است. صدای او را میشنوم. او تقاضا میکند که قوی او را رها کنید و در مقابل هر چه طلا و جواهر میخواهید به شما عرضه میکند. اگر شما هم شمشیر خود را در آب بیندازید او را خواهید دید.
– من چنین کاری نمیکنم. به او بگو نیازی به طلا و جواهر ندارم. خزانهی من پر از طلا و جواهر است. بالاترین مقام را هم دارم. من یک درخواست دارم. اگر بتواند آن را برآورده کند، قوی او را آزاد میکنم. من آرزو دارم بتوانم طلا بخورم و معدهام آن را هضم کند. آیا میتواند چنین آرزویی را برآورده کند؟
پری دریایی گفت: «به دو شرط این آرزو را برآورده میکنم. اول آنکه هیچکس در قلمرو شما قو را شکار نکند. دوم آنکه آرامش خیال را از شما میگیرم تا هر چه ثروت داشته باشید بازهم فکر کنید کم است و از ترس اینکه ثروت خود را از دست بدهید، دائماً به فکر زیاد کردنش باشید.»
پادشاه گفت: «شرط اول را میپذیرم. شرط دوم هم دست خود ماست. ما آرامش خیال خواهیم داشت. بگو قبول میکنیم.»
دختر شاهپریان از زیر یکی از فلسهایش چند تخم ریز شبیه تخم ماهی در دست وزیر گذاشت و گفت: «این تخمها را به دریا بریزید. بعد از یک سال ماهیهایی به وجود میآیند که تخم آنها طلای خوراکی است و شما میتوانید تخم آنها را که مثل طلاست بخورید.»
چون پادشاه حرفهای پری دریایی را نمیشنید، وزیر صحبتهای او را برای پادشاه گفت.
پادشاه پرسید: «اگر دروغ بگوید چه؟»
وزیر از پری سؤال کرد. رنگ پری دریایی از خجالت بنفش شد و گفت: «غیر از انسان هیچ موجود دیگری دروغ نمیگوید. توهین بزرگی به من کردید. به خاطر پیرمرد که انسانی راستگوست، شما را نفرین نمیکنم.»
وزیر جریان را به پادشاه گفت. شاه گفت: «حقا که درست میگوید؛ زیرا از صبح تا شب همه بهدروغ از من تعریف میکنند و من از شنیدن این دروغها خوشم میآید. قُوی دستگیرشده را آزاد کنید.»
سال بعد ماهی خاویار در مرداب انزلی پیدا شد. پادشاه دستور اکید داد که هر کس از این ماهیها صید کند باید آن را تحویل دربار بدهد و اگر ثابت شود که کسی از تخم آن ماهیها خورده به زنجیر و زندان محکوم خواهد شد! مردم اسم این ماهی را ماهی «خان ویار» به معنی «هوس خان» گذاشتند که بعدها به خاویار تبدیل شد و همیشه خوراک شاهان و درباریان بود و به قیمت طلا فروخته میشد تا کسی جز آنها نتواند از آن بخورد. گفتهی دیگر پری دریایی هم درست از آب درآمد و هنوز که هنوز است قدرتمندان از ترس آنکه یک روز فقیر نشوند، شبانهروز ثروت جمع میکنند و هرگز از جمعآوری ثروت سیر میشوند و همیشه به زورگویی تکیه میکنند و هرگز از پول جدا نمیشوند.
بعدها ماهیگیران خانههایی با چوب روی آب ساختند و سالها در مرداب زندگی کردند، بلکه بار دیگر پری دریایی را ببینند. ولی پری دریایی را هیچکس دوباره ندید و این کلبهها هنوز هست و عدهای هنوز در آنجا مدتها کشیک میدهند یا شب و روز زندگی میکنند، شاید یک روز پری دریایی آشتی کند و برگردد!
************
گویند هلاکوخان مغول پس از گرفتن بغداد، آخرین خلیفۀ عباسی را به شام دعوت کرد و دستور داد یک سینی پر از طلا و نقره جلوی او گذاشتند و به خلیفه گفت: «بخور!»
خلیفه گفت: «طلا را که نمیشود خورد!»
هلاکو با تمسخر گفت: «بدبخت! پس چرا طلاهای خزانه را به سربازانت ندادی تا از حکومتت دفاع کنند؟» و صبح روز بعد، به دستور او خلیفه کشته شد.