کتاب داستان کودکانه
پو! با غریبهها صحبت نکن!
داستانی دیگر از وینی پو و کریستوفر رابین
مترجم: شهرزاد کریمی
به نام خدا
یک روز گرم آفتابی بود. باد ملایمی میوزید و خنکی مطبوعی را با خود به همراه میآورد. پو در کنار صورتیِ ریزهمیزه، روی تنۀ درختی نشسته بود و با او صحبت میکرد. کریستوفر از راه رسید و به آنها سلام کرد و گفت:
«اینجا چهکار میکنید؟»
پو به کریستوفر گفت:
«این مخفی گاه ما است. ما هر وقت میخواهیم تنها باشیم، به اینجا میآییم.»
کریستوفر لبخندی زد و گفت:
«جای قشنگی را انتخاب کردهاید.»
بعد، پو از کریستوفر پرسید:
«تو کجا میروی؟»
کریستوفر گفت:
«خانهی مادربزرگم. مادربزرگم مرا برای ناهار دعوت کرده است.»
صورتیِ ریزهمیزه با تعجب پرسید:
«تکوتنها میخواهی از این جنگل سرسبز بگذری؟!»
کریستوفر کنار صورتیِ ریزهمیزه نشست و گفت:
«پدر و مادرم میگویند من بزرگ شدهام و میتوانم تنها به خانهی مادربزرگم بروم.»
گوشهای صورتیِ ریزهمیزه از شدت ترس به لرزه افتاد. او گوشهایش را محکم نگه داشت تا تکان نخورند بعد با نگرانی گفت:
«این کار خیلی خطرناک است.»
کریستوفر دستی به روی سرِ صورتیِ ریزهمیزه کشید و گفت:
«برای پسری به سن من، این کار خطرناک نیست. تازه، خیلی هم لذت دارد. من همیشه دوست داشتم تنها جایی بروم.»
صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«تو نمیترسی؟»
کریستوفر کمی فکر کرد و گفت:
«خوب، اولش کمی ترس دارد. برای همین، مادرم کارهایی را که باید انجام بدهم و کارهایی را که نباید انجام بدهم روی کاغذ نوشته و به من داده است.»
پو با کنجکاوی گفت:
«کریستوفر! لطفاً نوشتههای مادرت را به ما نشان بده تا ما هم یاد بگیریم.»
صورتیِ ریزهمیزه با نگرانی گفت:
«کریستوفر! شاید تو بتوانی خودت را از خطرات حفظ کنی، ولی من خیلی ریزهمیزه هستم و نمیتوانم این کار را بهخوبی انجام دهم.»
کریستوفر گفت:
«بله، تو خیلی کوچولو هستیم. ولی باید با کارهای درست و نادرست آشنا شوی. مهمترین کار درست این است: هیچوقت نباید با غریبهها صحبت کرد.»
پو که با دقت به حرفهای کریستوفر گوش میکرد، گفت:
«یعنی با آدمهای عجیبوغریب حرف نزنیم؟»
کریستوفر لبخندی زد و گفت:
«نه! غریبه کسی است که ما او را نمیشناسیم.»
پو گفت:
«من صورتیِ ریزهمیزه را خوب میشناسم، او هم مرا میشناسد، پس میتوانیم باهم حرف بزنیم.»
کریستوفر گفت:
«بله، شما میتوانید باهم حرف بزنید و باهم دوست باشید. تازه، ما ببری، جغد، خرگوش مهربان، رورو کوچولو و گوفر را هم میشناسیم. پس میتوانیم با آنها حرف بزنیم.»
صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«دُمدراز را فراموش کردی، ما دُمدراز را هم میشناسیم.»
کریستوفر گفت:
«بله، درست است، هیچکدام از آنها غریبه نیستند.»
صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و بعد، از کریستوفر پرسید:
«چرا ما نباید با غریبهها صحبت کنیم؟ مگر آنها خطرناک هستند؟»
کریستوفر گفت:
«توی این جنگل تعداد غریبهها خیلیخیلی کم است. ولی بیرون از جنگل سرسبز، آدمهای خیلی زیادی هستند که آنها را نمیشناسیم.»
پو پرسید:
«یعنی صد نفر؟»
کریستوفر گفت:
«نه، خیلی زیاد. شاید هزاران هزار نفر. البته بیشتر آنها آدمهای خوبی هستند. ولی بعضی از آنها هم خوب نیستند.»
پو پرسید:
«ما چگونه میتوانیم بفهمیم که چه کسی خوب و چه کسی بد است؟»
کریستوفر که از کنجکاوی پو خیلی خوشش آمده بود، گفت:
«ما با نگاه کردن به آدمها نمیتوانیم بفهمیم که خوب هستند یا بد. برای همین نباید با هیچ غریبهای صحبت کرد.»
پو گفت:
«ولی این رفتار دوستانهای نیست.»
کریستوفر لبخندی زد و گفت:
«پو کوچولو! تو همیشه میتوانی با دوستانت رفتار خوب و دوستانه داشته باشی. ولی با غریبهها کافی است که مؤدب باشی.»
صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«پو با دوستانش خیلی خوب و دوستانه رفتار میکند.»
کریستوفر ادامه داد:
«یادتان باشد هیچوقت نباید با غریبهها دوست شویم. چون آنها را نمیشناسیم.»
پو گفت:
«کریستوفر! من هرگز با غریبهها دوست نمیشوم.»
کریستوفر با مهربانی گفت:
«آفرین پسر خوب! فردا دراینباره باهم صحبت میکنیم. حالا باید بروم، چون ممکن است بهموقع برای ناهار نرسم.»
پو تا کلمهی ناهار را شنید، دلش را گرفت و به صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«شکمم خیلی غار و غور میکند. بهتر است ما هم برویم و ناهار بخوریم.»
پو، صورتیِ ریزهمیزه را به کلبهاش برد و باهم شروع به خوردن عسل کردند.
پو و صورتیِ ریزهمیزه تازه به کوزهی سوم عسل رسیده بودند که ناگهان صدایی شنیدند.
صورتیِ ریزهمیزه درحالیکه میترسید به پو گفت:
«وای! اگر یک غریبه باشد ما چهکار کنیم؟»
پو گفت:
«ما که نمیدانیم، شاید او یک آشنا باشد.»
صدای «تق تق، تق» بازهم بلند شد.
صورتیِ ریزهمیزه به پو گفت:
«با صدای بلند بپرس چه کسی پشت در است؟»
پو با صدای بلند پرسید:
«تو ببری هستی؟»
ولی کسی جواب نداد.
پو، باز پرسید:
«تو خرگوش هستی؟»
بازهم کسی جواب نداد. پو درحالیکه بهطرف در میرفت گفت:
«شاید یکی از دوستان برایم کوزهی عسل فرستاده باشد.»
صورتیِ ریزهمیزه، پو را گرفت و با نگرانی گفت:
«نه، در را باز نکن. شاید یک غریبه پشت در باشد. تو به همین زودی حرفهای کریستوفر را فراموش کردی؟»
صورتیِ ریزهمیزه درحالیکه میترسید به پو گفت:
«بهتر است اول از پنجره بیرون را نگاه کنیم، اگر آشنا بود در را به رویش باز میکنیم.»
بعد یک چهارپایه آورد و کنار پنجره گذاشت و بیرون را نگاه کرد و گفت:
«پو! نگاه کن! یک آدم عجیبوغریب پشت در ایستاده است.»
پو هم نگاهی به بیرون انداخت. صدای «تق تق تق» همچنان شنیده میشد. انگار کسی به دَر کلبه، میخ میکوبد.
پو سعی کرد با دقتِ بیشتری بیرون را نگاه کند.
پو بالاخره موفق شد کسی را که پشت در بود ببیند. او را شناخت، خندهای کرد و به صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«او به نظر عجیب میآید. ولی غریبه نیست. او، گوفر دوست ما است، من از او خواسته بودم تا تابلوی سَر دَر کلبهی مرا تعمیر کند.»
پس با خوشحالی در را باز کرد و گفت:
«سلام گوفر! تابلوی من تعمیر شد؟»
گوفر خندهای کرد و گفت:
«میبینی که درست شده است.»
پو کوچولو از گوفر خیلی تشکر کرد و او را به یک فنجان چای دعوت کرد.
گوفر با لذت بسیار چایش را خورد و بعد گفت:
«من باید بروم. چون یک کار دیگر هم دارم که باید آن را انجام دهم.»
در همین موقع صدای در بلند شد.
پو پرسید:
«کیه؟»
کریستوفر از پشت در گفت:
«پو کوچولو! من هستم، کریستوفر! لطفاً در را باز کن!»
پو با خوشحالی بهطرف در رفت و آن را باز کرد.
کریستوفر با مهربانی به پو سلام کرد و گفت:
«آفرین! همیشه قبل از آنکه در را باز کنی، اول سؤال کن چه کسی پشت در است.»
پو با تعجب گفت:
«همیشه؟!»
کریستوفر گفت:
«بله، این یکی از کارهایی است که باید انجام دهی. مادرم همیشه به من سفارش میکند که این کار را درست انجام دهم.»
پو خندهای کرد و گفت:
«صورتیِ ریزهمیزه به من یاد داد که این کار را انجام دهم.»
بعد پو و صورتیِ ریزهمیزه باهم خندیدند و گفتند:
«هیچوقت نباید در را به روی غریبهها باز کرد.»
کریستوفر مقداری از بیسکویتهای عسلی خوشمزهای را که مادربزرگش به او داده بود، به دوستانش داد تا باهم بخورند. پو درحالیکه چای و بیسکویت میخورد گفت:
«چه بیسکویتهای خوشمزهای.»
کریستوفر گفت:
«مادربزرگ من بهترین مادربزرگ دنیاست. او دستپخت بسیار خوبی دارد.»
پو گفت:
«کریستوفر! میتوانی بازهم برای ما بیسکویت بیاوری؟»
کریستوفر گفت:
«حالا که شما یاد گرفتهاید که چهکارهایی را انجام بدهید و چهکارهایی را انجام ندهید، من فردا شما را به منزل مادربزرگم میبرم تا هر چه قدر که دوست دارید بیسکویت بخورید.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)