کتاب داستان کودکانه پول‌های روغنی

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد

کتاب داستان کودکانه

پول‌های روغنی

 قاضیِ زرنگ و دزد

ترجمه: محمدرضا شمس
تصویر: فریبا افلاطون

به نام خدا

روزی روزگاری پسرکی با مادربزرگش در دهکده کوچکی زندگی می‌کرد. پدر و مادر پسرک سال‌ها پیش مرده بودند و آن‌ها زندگی‌شان را به‌سختی می‌گذراندند. مادربزرگ شیرینی‌های خوشمزه‌ای می‌پخت و پسرک آن‌ها را برای فروش به شهر می‌برد.

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 1

یک روز مادربزرگ مقدار زیادی شیرینی پخت و آن‌ها را به پسرک داد. پسرک یک کاغذ روغنی برداشت و داخل سبد گذاشت. بعد شیرینی‌ها را روی کاغذ قرار داد و به‌طرف شهر به راه افتاد. در شهر شیرینی‌ها به‌سرعت فروش رفتند. پسرک که خیلی خوشحال شده بود، بول‌هایش را زیر کاغذ روغنی که در داخل سبد بود گذاشت و راه خانه را در پیش گرفت.

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 2

همان‌طور که می‌رفت به پیرزنی رسید که سبد میوه‌ای در دست داشت و به‌سختی راه می‌رفت. ناگهان پای پیرزن به سنگی گیر کرد و به زمین افتاد و تمام میوه‌های روی زمین پخش شدند. پسرک سبدش را به زمین گذاشت و با سرعت به‌طرف پیرزن رفت، دست او را گرفت و از زمین بلند کرد. بعد به سراغ میوه‌ها رفت، آن‌ها را پاک کرد و در سبد گذاشت و به پیرزن داد. پیرزن از او تشکر کرد. پسرک به‌طرف سبد خودش رفت، اما از سبد خبری نبود. باعجله به این‌طرف و آن‌طرف دوید تا بالاخره سبد را نزدیک یک سنگ بزرگ پیدا کرد. با دستپاچگی دست به زیر کاغذ روغنی برد تا سکه‌ها را بردارد، اما از سکه‌ها خبری نبود. رنگ از رویش پرید. بغض راه گلویش را گرفت و فریاد زد: «پول‌هایم، پول‌هایم نیست. کی آن‌ها را برداشته!»

مردم دور او جمع شدند. پسرک با گریه می‌گفت: «پول‌های مرا برداشته‌اند. حالا من چه‌کار کنم؟ چه جوابی به مادربزرگم بدهم. مادربزرگم از کجا پول بیاورد تا بتواند باز شیرینی پزد.»

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 3

در همان موقع قاضی شهر که ازآنجا می‌گذشت، او را دید. قاضی، مرد مهربانی بود و مردم او را دوست داشتند. قاضی به‌طرف پسرک رفت و علت گریه‌اش را پرسید. پسرک تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. قاضی به مردمی که در آنجا ایستاده بودند نگاهی کرد و از تک‌تک آن‌ها پرسید: «شما پول این پسر را برداشته‌اید؟»

آن‌ها در جواب گفتند: «نه، ما پول او را برنداشته‌ایم.»

قاضی مهربان کمی فکر کرد و گفت: «خب حالا که هیچ‌یک از شما پول او را برنداشته‌اید، پس حتماً این سنگ پول‌ها را برداشته است…»

آن‌وقت رو به مأمورینش کرد و گفت: «من باید این سنگ را محاکمه کنم. هر چه زودتر آن را به دادگاه ببرید …»

مردم تا این حرف را شنیدند، شروع به خندیدن کردند. عده‌ای گفتند: «خیلی مسخره است، مگر سنگ را هم محاکمه می‌کنند؟» عده‌ای دیگر گفتند: «این محاکمه باید خیلی دیدنی باشد …»

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 4

قاضی گفت: «هرکس بخواهد می‌تواند از نزدیک شاهد این محاکمه باشد؛ اما فقط یک شرط دارد.»

مردم با کنجکاوی پرسیدند: «چه شرطی؟»

قاضی جواب داد: «باید برای ورود به دادگاه یک سکه بپردازید.» بعد قاضی به‌طرف دادگاه به راه افتاد و مردم هم به دنبالش رفتند. وقتی به دادگاه رسیدند، قاضی به مأمورانش دستور داد، ظرف بزرگ و پرآبی را جلوی در دادگاه بگذارند. آن‌وقت رو به مردم کرد و گفت: «باید قبل از وارد شدن به دادگاه یک سکه داخل این ظرف بیندازید.»

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 5

مردم که هرلحظه کنجکاوی‌شان بیشتر می‌شد، به‌طرف ظرف آب هجوم بردند. قاضی در کنار ظرف آب ایستاده بود و به مردم و ظرف آب و پول‌هایی که در آن ریخته می‌شد، نگاه می‌کرد. مردم یکی‌یکی در داخل آب، پول می‌انداختند و وارد دادگاه می‌شدند.

ظرف نزدیک بود از سکه‌ها پر شود که ناگهان قاضی فریاد زد: «این مرد را دستگیر کنید!» و به آخرین مردی که در ظرف، پول انداخته بود، اشاره کرد.

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 6

مأمورین بلافاصله مرد را دستگیر کردند و جیب‌هایش را گشتند و پول زیادی را از جیبش بیرون آوردند.

پسرک با دیدن پول‌ها فریاد زد: «این، پول‌های من است.»

دزد پول‌ها که خیلی تعجب کرده بود، پرسید: «شما از کجا فهمیدید این پول‌ها مال پسرک است؟»

پسرک گفت: «بله شما از کجا فهمیدید؟»

مردم هم همین سؤال را تکرار کردند. قاضی گفت: «من کاغذی را که پسرک پول‌هایش را در زیر آن گذاشته بود دیدم. کاغذ کاملاً چرب و روغنی بود. برای همین پول‌ها هم چرب و روغنی شده بودند.» بعد آن‌ها را به کنار ظرف آب برد و گفت: «نگاه کنید، بر روی آب، روغن ایستاده است. این روغن وقتی در آب بالا آمد که این مرد پول را داخل ظرف انداخت. من هم از همین نکته فهمیدم که او دزد پول‌هاست.»

داستان کودکانه: پول‌های روغنی || قاضیِ زرنگ و دزد 7

آن‌وقت به مأمورینش دستور داد که دزد را به زندان بیندازند و پول‌های پسرک را به او بدهند. پسرک که خیلی خوشحال شده بود، از او تشکر کرد. قاضی دستور داد تا پول‌های داخل ظرف را نیز به او دادند. پسرک بازهم از قاضی تشکر کرد. قاضی مهربان گفت: «شنیده‌ام که مادربزرگت شیرینی‌های خوبی می‌پزد. از طرف من به او بگو مقداری شیرینی برای من بپزد.»

پسرک قول داد و بعد از قاضی خداحافظی کرد و خوشحال و خندان راه دهکده را در پیش گرفت.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *