کتاب داستان کودکانه
پسر سرخپوست و اسبش
مترجم: افسانه رودی
تصویرگر: عدنان مصلایی
به یاد: مفقودالاثر محمد عطاران که اصل کتاب، یادگار کودکی اوست.
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود.
او میتوانست آواز بخواند، او میتوانست برقصد، اما او اسب نداشت.
او میتوانست پوست یک گوزن را برای قایم شدن بکَند. ولی نمیتوانست سوار اسب شود. چون او اسب نداشت.
او میتوانست به یک قصه گوش بدهد. او میتوانست با یک استخوان نقاشی کند. ولی او اسب نداشت و چقدر دلش میخواست که یک اسب داشته باشد.
او پیاده به جنگل میرفت، او پیاده به کنار رودخانه میرفت. او پیاده به بالای یک تپۀ بسیار بسیار بلند میرفت.
«اوه خدامی داند که چقدر دلش میخواست یک اسب داشته باشد!»
او میتوانست سوار بر یک تختهسنگ از بالای تپه به پائین سُر بخورد. او میتوانست روی یک کُندۀ بزرگ درخت سواری کند. او میتوانست با تاب خوردن از یک درخت به درخت دیگر، از رودخانه بگذرد؛ اما او اسب نداشت. او نمیتوانست اسبسواری کند.
پسرک از پدرش پرسید که چگونه میتواند یک اسب داشته باشد.
پدرش به او گفت: «پسرم تو باید مثل یک اسب فکر کنی تا بتوانی یک اسب پیدا کنی. پس برو و یکی پیدا کن.»
سرخپوست کوچولو بهطرف علفهای بلند رفت.
او با خودش گفت: اگر من بهجای یک اسب بودم، بینیام را توی این علفها میبردم.
او این کار را کرد. ولی اسبی نیافت.
او به سمت رودخانه دوید.
«اگر من یک اسب بودم، بینیام را توی این رودخانه میبردم.» ولی او اسبی نیافت.
او به سمت تپهای دوید. جایی که خورشید گرمتر از جاهای دیگر بود. او با خودش فکر کرد: «اگر من جای یک اسب بودم، یک جای خنکِ خنک پیدا میکردم.»
بنابراین او در سایۀ یک صخره بزرگ نشست و به خواب رفت.
آیا او یک اسب پیدا میکرد؟ نه او اسبی پیدا نکرد ولی …
… ولی یک اسب او را پیدا کرد.
پسرک با خودش گفت: «یک اسب باید چهارتا پا داشته باشد. ولی اینیکی روی سه پا ایستاده است.»
وقتی خوب دقت کرد دید اسب یک پایش را که زخمی بود، بالا نگه داشته تا او ببیند.
پسرک با خودش فکر کرد: اگر من یک اسب بودم و احتیاج به کمک داشتم، از پسری مثل خودم کمک میگرفتم.
سپس او لباسش را به روی پای اسبش بست تا پای زخمی او زودتر خوب شود.
پسرک گفت: من از تو نگهداری میکنم. با من بیا.
حالا پسرک یک اسب داشت. ولی هنوز مجبور بود پیاده راه برود.
آنها به سمت رودخانه رفتند و هردو آب خوردند.
آنها بهطرف علفهای بلند و خنک رفتند و برای مدتی استراحت کردند و برای مدت زیادی پیادهروی کردند.
و بالاخره هردو به خانه رسیدند. پدر پسرک با تعجب به اهالیِ دهکده گفت: «ببینید، او یک اسب دارد» و همگی شروع به رقص و پایکوبی کردند.
پسرک کوچک هرروز برای اسبش آب و مقداری علف میآورد. او از پای زخمی اسبش مراقبت کرد تا پای او خوب شد. بعد سوار بر اسب بهطرف جنگل رفت.
او سوار بر اسب به رودخانه رفت. او سوار بر اسب به بالای تپه بسیار بلند رفت.
و… او حالا دیگر یک اسب داشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)