داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 1

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش

کتاب داستان کودکانه

پسر سرخپوست و اسبش

نویسنده: مارگارت فریزکی
مترجم: افسانه رودی
تصویرگر: عدنان مصلایی

به یاد: مفقودالاثر محمد عطاران که اصل کتاب، یادگار کودکی اوست.

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود.

او می‌توانست آواز بخواند، او می‌توانست برقصد، اما او اسب نداشت.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 2

او می‌توانست پوست یک گوزن را برای قایم شدن بکَند. ولی نمی‌توانست سوار اسب شود. چون او اسب نداشت.

او می‌توانست به یک قصه گوش بدهد. او می‌توانست با یک استخوان نقاشی کند. ولی او اسب نداشت و چقدر دلش می‌خواست که یک اسب داشته باشد.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 3

او پیاده به جنگل می‌رفت، او پیاده به کنار رودخانه می‌رفت. او پیاده به بالای یک تپۀ بسیار بسیار بلند می‌رفت.

«اوه خدامی داند که چقدر دلش می‌خواست یک اسب داشته باشد!»

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 4

او می‌توانست سوار بر یک تخته‌سنگ از بالای تپه به پائین سُر بخورد. او می‌توانست روی یک کُندۀ بزرگ درخت سواری کند. او می‌توانست با تاب خوردن از یک درخت به درخت دیگر، از رودخانه بگذرد؛ اما او اسب نداشت. او نمی‌توانست اسب‌سواری کند.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 5

پسرک از پدرش پرسید که چگونه می‌تواند یک اسب داشته باشد.

پدرش به او گفت: «پسرم تو باید مثل یک اسب فکر کنی تا بتوانی یک اسب پیدا کنی. پس برو و یکی پیدا کن.»

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 6

سرخپوست کوچولو به‌طرف علف‌های بلند رفت.

او با خودش گفت: اگر من به‌جای یک اسب بودم، بینی‌ام را توی این علف‌ها می‌بردم.

او این کار را کرد. ولی اسبی نیافت.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 7

او به سمت رودخانه دوید.

«اگر من یک اسب بودم، بینی‌ام را توی این رودخانه می‌بردم.» ولی او اسبی نیافت.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 8

او به سمت تپه‌ای دوید. جایی که خورشید گرم‌تر از جاهای دیگر بود. او با خودش فکر کرد: «اگر من جای یک اسب بودم، یک جای خنکِ خنک پیدا می‌کردم.»

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 9

بنابراین او در سایۀ یک صخره بزرگ نشست و به خواب رفت.

آیا او یک اسب پیدا می‌کرد؟ نه او اسبی پیدا نکرد ولی …

… ولی یک اسب او را پیدا کرد.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 10

پسرک با خودش گفت: «یک اسب باید چهارتا پا داشته باشد. ولی این‌یکی روی سه پا ایستاده است.»

وقتی خوب دقت کرد دید اسب یک پایش را که زخمی بود، بالا نگه داشته تا او ببیند.

پسرک با خودش فکر کرد: اگر من یک اسب بودم و احتیاج به کمک داشتم، از پسری مثل خودم کمک می‌گرفتم.

سپس او لباسش را به روی پای اسبش بست تا پای زخمی او زودتر خوب شود.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 11

پسرک گفت: من از تو نگهداری می‌کنم. با من بیا.

حالا پسرک یک اسب داشت. ولی هنوز مجبور بود پیاده راه برود.

آن‌ها به سمت رودخانه رفتند و هردو آب خوردند.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 12

آن‌ها به‌طرف علف‌های بلند و خنک رفتند و برای مدتی استراحت کردند و برای مدت زیادی پیاده‌روی کردند.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 13

و بالاخره هردو به خانه رسیدند. پدر پسرک با تعجب به اهالیِ دهکده گفت: «ببینید، او یک اسب دارد» و همگی شروع به رقص و پای‌کوبی کردند.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 14

پسرک کوچک هرروز برای اسبش آب و مقداری علف می‌آورد. او از پای زخمی اسبش مراقبت کرد تا پای او خوب شد. بعد سوار بر اسب به‌طرف جنگل رفت.

او سوار بر اسب به رودخانه رفت. او سوار بر اسب به بالای تپه بسیار بلند رفت.

داستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش 15

و… او حالا دیگر یک اسب داشت.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *