کتاب داستان کودکانه و پرهیجان
معمای سیب
یک رابطه علت و معلول پیچیده
هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی!
مترجم: مینا فروزش
به نام خدا
روزی روزگاری یک آقایی که لباس راهراه به تن داشت از جلوی یک مغازه میوهفروشی رد میشد. با خودش گفت: «چقدر دلم میخواهد که یک میوۀ خوشمزه آبدار بخورم!» و رفت داخل مغازه.
آقای میوهفروش که همیشه سربهسر مردم میگذاشت، تصمیم گرفت با آقای لباس راهراه شوخی کند. به همین خاطر یک سیب پلاستیکی سبز به او داد و گفت: «این سیب کال را بگذار تا برسد و قرمز شود.»
از اینطرف، آقای میوهفروش به حیاط خانهاش رفت تا به سیب بزرگ قرمزش سر بزند. او مطمئن بود که در مسابقۀ بهترین میوۀ شهر، جایزۀ اول را خواهد گرفت.
آقای لباس راهراه سیب پلاستیکی سبز را روی طاقچۀ جلوی پنجره گذاشت تا برسد و قرمز شود. با خودش گفت: «صبر کردن برای چیزهای خوب ارزش دارد.»
بعد به ساختن کشتی کوچکش ادامه داد و آنقدر سرگرم کار شد که پرواز طوطی سفیدش را بهطرف پنجره ندید.
طوطی سفید کنجکاو، سیب پلاستیکیِ سبز را از بالای پنجره به پایین انداخت و سیب سبز به سر پیرزنی خورد که در حیاط نشسته بود. پیرزن چنان جیغ بلندی کشید که بچهگربهاش ترسید و از درخت رفت بالا.
همان موقع پسری به نام «تامی» ازآنجا رد میشد. پیرزن خیال کرد این پسر سیب را انداخته. سرش داد کشید و تامی هم گریهکنان بهطرف خانهاش دوید.
وقتی تامی در خیابان میدوید، اصلاً به اطرافش نگاه نکرد. آقای مدیر مدرسه برای اینکه با تامی تصادف نکند، مجبور شد محکم بزند روی ترمز و فرمان را بپیچاند.
ماشین آقای مدیرِ مدرسه منحرف شد و دیوار چوبیِ حیاط خانهی آقای میوهفروش را خراب کرد.
آقای میوهفروش و آقای مدیر مدرسه آنقدر عصبانی بودند که متوجه پسری به نام «برت» که داشت با دوچرخهاش به مدرسه میرفت نشدند.
«برت» با خودش گفت: «اگر این سیب بزرگ قرمز را به خانم معلم بدهم شاید یک نمرۀ خوب به من بدهد.» و سیب بزرگ قرمز آقای میوهفروش را از درخت چید.
اما خانم معلم از دست «برت» و بچهها که سر جایشان ننشسته بودند عصبانی بود و به سیب بزرگ قرمز حتی نگاه هم نکرد.
بچهها داشتند از پنجره، آقای پلیس را نگاه میکردند. آقای پلیس پرسید: «کسی یک مرد ریشو با عینک دودی را ندیده؟»
«برت» فریاد زد: «اون اینجاست! عجله کنید دارد فرار میکند.»
آقا دزده، در حال فرار، سیب بزرگ قرمز را از روی میز دزدید.
اما در راهرو، آقا دزده محکم به آقای مدیر مدرسه برخورد کرد و گیر افتاد و سیب از دست آقا دزده به شیشه خورد و آن را شکست و به بیرون پرت شد.
در این وقت آقای مأمور آتشنشانی، سر راهش که داشت میرفت بچهگربۀ پیرزن را از بالای درخت پایین بیاورد، از زیر پنجره مدرسه رد شد و سیب قرمز را در هوا قاپید.
آقای مأمور آتشنشانی با خودش گفت: «بهبه! چه سیب خوبی!»
آقای مأمور آتشنشانی که از نردبان بالا میرفت، سیب قرمز را کنار پنجره گذاشت تا هر دو دستش برای پایین آوردن بچهگربه آزاد باشد.
در همان موقع، آقای لباس راهراه دست از کار کشید و تا چشمش به سیب قرمز افتاد از تعجب فریاد زد: «چقدر زود رسید و قرمز شد؟!»
اما از طوطی سفیدش کمی دلخور بود. چون فکر میکرد که طوطی، سیب را گاز زده. به طوطی گفت: «خجالت بکش! دیگر از این کارها نکنی ها!»
بعد آقای لباس راهراه با سیب رسیدۀ قرمز از خانه بیرون آمد تا کمی قدم بزند. با خودش میگفت: «این آبدارترین و خوشمزهترین سیبی است که تابهحال خوردهام.»
توی خیابان، وقتی آقای میوهفروش را دید که داشت دیوار حیاطش را تعمیر میکرد، گفت: «از شما تشکر میکنم که این سیب خوشمزه را به من دادید.»
آقای میوهفروش با خودش گفت: «شبیه سیبی است که برای مسابقه پرورش دادهام.» و تا چشمش به درخت سیب افتاد، فریاد زد: «سیب نازنینم!»
آقای میوهفروش داشت از تعجب شاخ درمیآورد.
آقای لباس راهراه قدم میزد و میرفت و آقای میوهفروش هم، زیر درخت سیب نشسته بود و فکر میکرد و فکر میکرد، اما نمیتوانست بفهمد که سیب پلاستیکیِ سبز چگونه به سیب قرمز تبدیل شده.
راستی، شما بچهها میتوانید به او بگویید که چه اتفاقی افتاده؟
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)