کتاب داستان کودکانه و پرماجرای پدربزرگِ دریانوردِ من! (23)

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج

کتاب داستان کودکانه و پرماجرای

پدربزرگِ دریانوردِ من!

نویسنده و نقاش: یان لوف
مترجم: مینا فروزش

به نام خدا

پدربزرگ و مادربزرگ من، در یک خانۀ کوچک که باغچه‌ای هم دارد زندگی می‌کنند. تابستانِ گذشته و تعطیلاتم را نزد آن‌ها گذراندم.

این هم عکس یادگاری ما سه نفر، از آن موقع.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 1

یک روز، پدربزرگ، ماکت یک کشتی قدیمی را که در اتاقش بود نشانم داد و گفت:

– تو می‌دانستی که من ناخدای این کشتی بودم؟

و شروع کرد به تعریف کردن جنگ‌هایش با «دزد دریایی کبیر»

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 2

مادربزرگ از آن یکی اتاق با تمسخر گفت:

– پدربزرگت پرت‌وپلا می‌گوید. او تمام عمرش کارمند اداره پست بوده.

ولی من کاری به این حرف‌ها نداشتم. چیزی که برای من اهمیت داشت، یک دست لباس دریانوردی بود که در انبار زیر پشت‌بام دیده بودم.

یک روز، از پنجرۀ انبار زیر پشت‌بام، دیدم که پدربزرگ، لباس دریانوردی پوشیده و از داخل ماشینش به من علامت می‌دهد که پیش او بروم:

– پیش‌ازاین که مادربزرگت از خواب بیدار شود، حاضر شو. به‌طرف بندرگاه می‌رویم.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 3من هم تُند، آن لباس دریانوردی را پوشیدم و راه افتادم. پدربزرگ گفت:

– می‌رویم به پاتوق دریانوردان، من افرادم را همیشه ازآنجا انتخاب می‌کنم.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 4

در پاتوق دریانوردان، چند ملوان بیکار و بی‌حال پشت میزها نشسته بودند و خمیازه می‌کشیدند. همین‌که پدربزرگ وارد شد همه‌شان به حرکت درآمدند و شروع کردند به سؤال کردن از پدربزرگ دربارۀ «دزد دریایی کبیر»، دشمن شماره یک دریاها و کشتی‌ها.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 5

پدربزرگ، تصمیمش را اعلام کرد:

– اول‌ازهمه، باید کشتی قدیمی‌مان را آماده کنیم، بعد. گلوله و قشنگ و باروت برای توپ فراهم کنیم.

کشتی ما در اسکله منتظر بود و انصافاً به تعمیر اساسی نیاز داشت. افراد پدربزرگ، به‌سرعت، دست‌به‌کار تعمیر شدند و بادبان‌های نو را آویزان کردند. پدربزرگ جرثقیل را به کار انداخت و من هم به سراغ لیفت‌تراک رفتم

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 6

همۀ کارها که تمام شد، طناب‌ها را شل کردیم و بادبان‌ها را برافراشتیم و خیلی زود از بندر دور شدیم، از آخرین فانوس دریایی هم گذشتیم و به سمت جنوب، امواج دریا را شکافتیم، مقصد ما جزیرة «دزد دریایی کبیر» بود. پدربزرگ به گنج‌های دشمنش فکر می‌کرد و از شادی در پوست نمی‌گنجید: «یک صندوق پر از طلا و نقره که در دخمه‌ای در جزیره مخفی شده.»

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 7

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 8

ما چندین هفته، روی امواج اقیانوس، حرکت می‌کردیم تا این‌که یک روز، من از بالای دکل، یک کشتی عجیب‌وغریب را دیدم که از سمت راست به‌طرف ما می‌آمد.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 9

فریاد زدم:

– یک کشتی، جلو، راست!

پدربزرگ هم فریاد زد:

– توپ‌ها را آماده کنید. این کشتی دزد دریایی کبیر و افرادش است

پدربزرگ به ما اطمینان داد:

– ما بیست‌تا توپ داریم و آن‌ها یکی هم ندارند. کلکشان کنده است.

ولی دزد دریایی کبیر و افرادش به ما دو تا کلک زدند: زیرآبی رفتند و یک سوراخ در زیر کشتی ما درست کردند و از بدنۀ کشتی ما بالا آمدند و پشت سر ما سر درآوردند.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 10

خلاصه، پدربزرگ و همه افرادش اسیر شدند.

من؟ هیچ‌کس مرا ندید. من توانستم یواشکی به کشتی «دزد دریایی کبیر» بروم و در آنجا پنهان شوم.

پدربزرگ بیچارۀ من هنوز از کلکی که خورده بود در تعجب بود. «دزد دریایی کبیر» درحالی‌که می‌خندید گفت:

– حالا تو اسیر من شدی و افراد تو برای من پارو خواهند زد.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 11

هنگامی‌که به جزیرة دزدان دریایی رسیدیم من صبر کردم تا همه پیاده شوند. بعد، از مخفیگاهم بیرون آمدم.

دزد دریایی کبیر در جزیره‌اش، یک قلعۀ محکم با برج و باروهایی عجیب‌وغریب ساخته بود. یکی از این برج‌ها به شکل یک زندان بود با میله‌های آهنی و قفل که پدربزرگ را در همان زندانی کردند.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 12

من در این فکر بودم که او را چگونه آزاد کنم؟

نقشه‌ای کشیدم: پدربزرگ، اگر یک بیلچه داشت، می‌توانست یک نَقب بزند و فرار کند. من چون پول همراهم نداشتم، مجبور شدم یک بیلچه از فروشندۀ دوره‌گرد جزیره «قرض بگیرم».

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 13

نگهبان زندان، همان‌طور که ایستاده بود خوابش برده بود و مرا ندید که بیلچه را به پدربزرگ دادم. پدربزرگ وقتی بیلچه را گرفت، یواش و با خوشحالی گفت:

– زنده‌باد! این دقیقاً همان چیزی است که لازم داشتم. «دزد دریایی کبیر» صندوق گنجش را در یک دخمه، درست همین زیر مخفی کرده. اگر بتوانم یک تونل تا آنجا حفر کنم، گنج، مال ما می‌شود.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 14

موقعی که پدربزرگ، تونلش را به‌طرف دخمۀ گنج حفر می‌کرد، من دریچۀ مخفی دخمه را پیدا کردم. «دزد دریایی کبیر» در دخمه بود و داشت با سکه‌های طلایش بازی می‌کرد و آن‌ها را می‌شمرد. شمشیر بزرگش را هم به کمرش بسته بود. ولی پدربزرگ چطور با او بجنگد؟ او که اسلحه ندارد!

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 15

پدربزرگ، پشت سر او سَر درآورد. ولی همین‌که «دزد دریایی کبیر» شمشیرش را کشید، پدربزرگ با بیلچه‌اش ضربه محکمی به شمشیرش زد و شمشیر از دست او افتاد.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 16

حالا، تنها کاری که مانده بود این بود که صندوق گنج را برداریم و پیش از این‌که بقیۀ دزدان دریایی برسند، فرار کنیم. ولی هنوز سه قدم برنداشته بودیم که آن‌ها سررسیدند.

«دزد دریایی کبیر» فریاد زد:

– دستگیرشان کنید!

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 17

حالا کجا برویم؟ ما نه کشتی داریم و نه جایی که مخفی شویم…

ولی بخت یار ما بود:

در بالای یکی از برج‌های قلعه، یک فرودگاه کوچک برای قالیچه‌های پرنده و بالون موتوردار بود. قالیچۀ پرنده، وزن ما و صندوق را تحمل نمی‌کرد. پس باید بالون موتوردار را برمی‌داشتیم.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 18

پدربزرگ به خاطر این‌که از پله‌های مارپیچ برج بالا آمده بود، سرش گیج می‌رفت. ولی هر طوری بود، توانست موتور بالون را روشن کند. من صندوق گنج و قالیچه‌های پرنده را محکم گرفته بودم. درحالی‌که «دزد دریایی کبیر» و افرادش، فریاد زنان به ما نزدیک می‌شدند و نزدیک بود ما را بگیرند، ما با بالون موتوردار از زمین بلند شدیم و پرواز کردیم.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 19

پدربزرگ گفت:

– مادربزرگت از دیدن این‌همه طلا خُل می‌شود!

من در این فکر بودم که با این قالیچه‌های پرنده، چه‌کارها که نمی‌شود کرد! ولی برای به کار انداختنشان چه‌کار باید می‌کردم؟

ما سفر هوایی درازی در پیش داشتیم. از همان اول، باران شروع شد. باد تندتر و شدیدتر می‌شد. ما روی دریا پرواز می‌کردیم. ناگهان یک توفان واقعی به سراغ ما آمد. بالون موتوردار ما پایین‌تر و پایین‌تر می‌آمد و زمینی که بتوانیم روی آن فرود بیاییم دیده نمی‌شد.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 20

باید بار را سبک می‌کردیم تا به دریا نیفتیم.

افسوس که باید بارهای گران‌قیمت خودمان را به پایین می‌انداختیم. حیف از صندوق گنج و قالیچه‌های پرنده!

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 21

سرانجام، خانۀ پدربزرگ را از دور دیدیم. ولی بالون موتوردار ما به‌جای فرود روی زمین، به یک درخت بزرگ خورد و خراب شد.

ما از این‌که گنج و قالیچه‌های پرنده را از دست داده بودیم و دوستانمان را جاگذاشته بودیم خیلی ناراحت بودیم.

مادربزرگ هنوز خوابیده بود.

داستان کودکانه و پرماجرای: پدربزرگِ دریانوردِ من! || در جستجوی گنج 22

پدربزرگ خیلی سریع، لباسش را عوض کرد و لباس دریانوردی را در انبار زیر پشت‌بام گذاشت.

ولی پدربزرگ به‌زودی آن لباس‌ها را دوباره تنش می‌کند و افرادی را که در جزیره زندانی هستند، نجات می‌دهد!

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *