داستان کودکانه و اموزنده
پدرام کوچولو و ملکه ابرها
آب را هدر ندهیم!
به نام خدا
پدرام کوچولو شیر آب را باز گذاشته بود و همینطور که داشت مسواک میزد، با دهان پر از کف به مادرش گفت: «مامان، توپمو بردار! میخوام امروز حسابی بازی کنم!»
صدای مادرش آمد: «پس بیا بریم، بچه جون! پدر و خواهرت توی ماشین منتظر ما هستن!»
پدرام مسواک و دهانش را شست و بعد با صدای بلند گفت: «اومدم! اومدم!»
اما هنوز آب را نبسته بود که یادش افتاد باید به موهایش شانه بکشد!
جلوتر از مادرش که از خانه زد بیرون، دید پدر و خواهر کوچکش دارند با سطل آب ماشینشان را میشوند. دوید و گفت: «بابا! چرا با شلنگ آب نمیشوری؟ اینطوری که راحت تره!»
پدر درحالیکه به بدنهی ماشین دستمال میکشید، گفت: «نه، پسر جون! آب بیخودی هدر میره!»
پونه، خواهر کوچک پدرام، با شیرینزبانی گفت: «بابا راست میگه! خوب نیست آب هَدَل بله!»
پدرام با تمسخر خواهرش را دست انداخت: «آب هَدَل بِلِه یا هدر بره؟» بعد رو به پدرش گفت: «الآن ترتیبش رو میدم! اینطوری که ماشین تمیز نمیشه، تازه وقتمون هدر میره!»
بابا گفت: «عیبی نداره، ما که عجلهای نداریم!»
پدرام درحالیکه به سمت شلنگ آب میدوید، گفت: «چرا! مامان میگفت باید عجله کنیم ناهارمون رو سر موقع بخوریم!»
پدر با خنده گفت: «آی شکمو!»
پدرام آب را باز کرد و گرفت روی ماشین! همانطور که آب میپاشید، ورجهورجه میکرد و سربهسر خواهر کوچکش میگذاشت، به مادرش گفت: «بابا میخواست تا فردا صبح دستش به شستن ماشین بند باشه! فکرش رو بکن، مامان! میخواستن با اون سطل کوچیک ماشین رو بشورن!» و خودش با تمسخر خندید.
پونه دستها را به کمر زد و گفت: «عوضش اینطوری آب هدل نمیلَفت!»
پدرام برای خواهرش دهانکجی کرد و شلنگ آب را به طرفش گرفت.
پونه پا به فرار گذاشت. پدرام هیچ اهمیتی به فریادهای اعتراضآمیز پدر و مادرش نداد و همینطور که با شلنگ آب به تعقیب پونه پرداخته بود، به جیغ زدنهای خواهرش میخندید. عاقبت، بعد از تعقیب و گریز زیاد و هدر رفتن آبی که هیچ اهمیتی برای پدرام کوچولو نداشت، خواهر و برادر، خسته و نفسبریده ایستادند و دست از دویدن برداشتند.
پدرام صدای پدرش را شنید که میگفت: «مامانتون میگه لازم نیست ماشین رو بشوریم! بیاین بریم، بچهها!»
پدرام شلنگ آب را رو به آسمان گرفت و تا چند متر آنطرفتر را خیس کرد و حسابی خندید.
روز جمعه بود و قرار بود پدرام و خانوادهاش به دل طبیعت بروند و از هوای خوب روز جمعه استفاده کنند. آنها بهجایی رفتند که خیلی دور از شهر بود و فقط سالی یکبار میتوانستند برای تفریح به آنجا بروند. مادر درحالیکه با تعجب به طبیعت دور و برش نگاه میکرد، از پدر پدرام پرسید: «مطمئنی اینجا همون جایییه که هرسال می اومدیم؟»
پدر با اطمینان گفت: «آره! من اینجا رو مثل کف دستم میشناسم! فقط نمیدونم چرا حس میکنم یه جور دیگه شده! تو هم این احساس رو داری؟»
مادر درحالیکه به فکر فرورفته بود، گفت: «آره، منم همینطور! فکر میکنم همهچیز عوض شده! درختها، سبزهزارها، رودخونه ها، همهچیز!»
پدر همینطور که رانندگی میکرد و چشمش به مناظر اطرافش بود، گفت: «انگار طبیعت دچار خشکسالی شده! درختها رو نگاه کن! خشک خشک شدن!»
مادر گفت: «و این چشمه که الآن از روی پلش رد شدیم! حتی یه قطره آب هم نداشت! خدای من! چه اتفاقی افتاده؟»
پدر گفت: «کاش میشد برگردیم! اینجا مثل همیشه سرسبز و زیبا نیست! من که دلم گرفت!»
مادر آهی کشید و با حسرت گفت: «منم از تماشای این طبیعت خشک و برهوت غمگین شدم! حیف شد! راه زیادی رو اومدیم، دیگه نمیشه برگشت!»
پدرام کوچولو بیتوجه به گفتوگوهای پدر و مادرش، سرگرم اذیت کردن خواهرش بود که بهش میگفت: «نگاه کن دلختهالو! حتی یه دونه بلگ هم ندالن! وای! پس اون همه سبزهای که میگفتین کو؟»
پدرام به خواهرش میخندید که همهی «ر» ها را «ل» ادا میکرد. به نظر او هیچی در دنیا بهاندازهی دست انداختن خواهرش لذتبخش نبود. تا اینکه ماشین متوقف شد و آنها فهمیدند که به مقصد موردنظر رسیدهاند.
پدرام تا پیاده شد و چشمش به مناظر بیروح و خشک دور و برش افتاد، تازه فهمید که پدر و مادرش در مورد چه موضوعی بحث میکردند و منظور خواهرش از حرفهایی که میزد چه بود.
پدرام کوچولو متل پدر و مادرش گیج و متعجب بود و همینطور که اطرافش را دید میزد، از خودش من پرسید: «یعنی چی شده؟»
اما هیچ جوابی برای سؤال خودش پیدا نمیکرد. حتی پدر و مادرش نیز قادر نبودند به این سؤال پاسخی بدهند.
پدر، چادر کوچکشان را افراشت. مادر هم مشغول آماده کردن ناهار ظهرشان شد. درحالیکه همه دلگیر و ناراحت بودند، پونه دستش را سایبان صورتش کرد و گفت: «کاش نمیاومدیم اینجا! حتی یه سایه هم پیدا نمیشه! من دالَم از گَلما میسوزم!»
پدر درحالیکه عرق خود را با دستمال پاک میکرد، گفت: «کاش آب بیشتری با خودمون آورده بودیم! اینطور که پیداس، همهی اون چشمههای پر آب این اطراف خشک شده و از آب هم خبری نیست!»
پدرام گفت: «من میرم ببینم چشمهای که پارسال تو اون آببازی کردم آب داره یا نه!»
پونه گفت: «منم بیام؟»
پدرام دستش را به علامت «نه» بالا آورد و گفت: «تو همینجا بمون و عروسک بازی تو بکن!» و بعد با اجازهی پدر و مادرش رو به سمتی دوید.
درحالیکه امیدوار بود آن چشمهی پر آب خشک نشده و هنوز آبی برای نوشیدن داشته باشد، به چشمه رسید و با ناراحتی با خودش گفت: «این هم از این چشمه! خشک و ترکخورده س!»
آهی کشید و با ناامیدی سرتاسر چشمه را در جستوجوی قطرهی آبی با چشمانش دید زد. از آب خبری نبود که نبود!
پدرام کوچولو دست از پا درازتر خواست راهِ آمده را بازگردد که حس کرد از پشت سر چیزی تکان میخورد. هراسان شد و بهسرعت به عقب برگشت. سایهی ابر کوچکی افتاده بود روی چشمه! ابر آنقدر به چشمه نزدیک بود که پدرام حس میکرد سرش بالاتر از ابر قرار دارد. فکر کرد خیالاتی شده. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. آن ابر کوچک همانجا بود. تکان میخورد و جست و خیر میکرد.
پدرام به خودش گفت: «اگه این واقعاً یه ابر باشه، پس میتونم با دستم لمسش کنم! مطمئنم کسی باورش نمیشه که من دستم به ابری رسیده باشه!»
و او واقعاً دستش به ابر رسید! بعد به وحشت افتاد و فکر کرد: «آخه چطور ممکنه که … من … من حتماً خیالاتی شدهام!»
در همین فکر و خیال بود که صدایی شنید. صدا از سوی ابر سفید کوچک میآمد. پدرام نزدیک بود از فرط حیرت و ناباوری جیغ بکشد. او تابهحال ندیده و نشنیده بود که ممکن است ابر سخنگو هم پیدا بشود.
«بیا سوار من شو. باهم گشتی این اطراف بزنیم!»
پدرام کوچولو با ترسولرز آب دهانش را قورت داد و گفت: «با من بودی؟»
ابر خندهای کرد و چرخی به دور سرش زد و گفت: «البته! مگه جز من و تو کس دیگه ای هم اینجاس؟»
پدرام به دور و برش نگاهی انداخت و بعد سر تکان داد: «نه!»
ابر سفید کوچک گفت: «مگه تو پیِ علت خشکسالی این طبیعت نمیگردی؟»
پدرام بازهم سر تکان داد: «چرا!»
«خب! پس بیا سوار شو تا باهم بهجایی بریم که تو به جواب چراهات برسی!»
پدرام با خودش فکر کرد: «زود برمیگردم! قبل از اینکه بابا و مامانم نگرانم بِشن! اما چطوری میتونم به این ابر سفید اعتماد کنم؟ آیا منو دوباره به همینجایی که هستیم، بر میگردونه؟»
ابر سفید که تردید و ترس پدرام کوچولو را دید، به کمکش آمد و گفت: «میتونی با من نیای! همینجا بمونی، و یا برگردی پیش بابا و مامانت! بههرحال من دارم میرم. چون ملکهی ابری نگرانم میشه!»
پدرام با تعجب گفت: «ملکهی ابری؟ اون دیگه کیه؟»
ابر سفید حرکتی به خودش داد و گفت: «اگه با من بیای، با ملکهی ابری هم آشنا میشی!»
پدرام کوچولو بین رفتن و یا نرفتن به شک و تردید افتاد. فکری کرد و بعد تصمیم خودش را گرفت: «میرم! باید خیلی جالب باشه! من تابهحال ابر سواری نکردهام! ملکهی ابری رو هم ندیدهام! زود برمیگردم! زود برمیگردم!»
و با این فکر، سوار ابر سفید شد و ابر سفید هم به حرکت افتاد.
پدرام کوچولو درحالیکه هیجانزده بود و از پشت ابر، دشت زیر پایشان را دید میزد، به ابر گفت: «شما این بالا چقدر بهتون خوش میگذره!»
ابر سفید آهی کشید و گفت: «نه زیاد!»
پدرام با تعجب پرسید: «آخه برای چی؟»
ابر سفید جواب داد: «بعد میفهمی! ما هرروز باید از اینطرف به اون طرف بریم. همیشه در حال حرکت هستیم. گاهی هم از سر بدشانسی گرفتار رعدوبرق میشیم. حالا محکم بشین که میخوام بالاتر و بالاتر برم!»
پدرام محکم نشست و همینطور اوج که میگرفتند، دشتِ زیر پایش به نظر کوچکتر میرسید. او خانوادهاش را نیز از دور میدید. یکبار خواست برایشان دستی تکان بدهد که نزدیک بود تعادل خود را از دست بدهد و بخورد زمین.
ابر سفید، پدرام کوچولو را بهجایی برد که تا چشم کار میکرد ابر بود و ابر. همهجا از ابرهای کوچک و بزرگ پوشیده شده بود. تا جایی که دیگر دشتِ زیر پایش پیدا نبود.
از ابر کوچک سفید پرسید: «اینجا کجاس؟»
ابر سفید گفت: «قصر ابرها! ملکهی ابری اینجا زندگی میکنه! حالا میتونی بیای پایین.»
پدرام با وحشت گفت: «میترسم توی ابرها فروبرم و از این بالا بیفتم!»
ابر سفید کوچک خندهای کرد و گفت: «لازم نیست بترسی! خیلیهای دیگه هم اینجا اومدن و هیچ اتفاقی براشون نیفتاد!»
«خیلیهای دیگه؟»
پدرام متوجه منظور ابر سفید کوچک نشد. وقتی پیاده میشد، میخواست از او بپرسد خیلیهای دیگر یعنی چه کسانی؟ که ابر سفید مهلتی به او نداد و او را با خود به داخل قصر ابری برد.
پدرام کوچولو تا پا به داخل قصر گذاشت، نزدیک بود از فرط شگفتی و ناباوری بیهوش شود. اگر ابر سفید کوچک به دادش نمیرسید، حتماً نقش بر زمین میشد.
«اوه، ابر سفید! من میترسم! این سروصداها مال چیه؟»
ابر سفید کوچک درحالیکه او را روبهجلو هل میداد، گفت: «بعد میفهمی! زود بریم تو که ملکهی ابری منتظر ورود ماست!»
«ابر سفید کوچولو! پس چرا انقدر دیر کردی؟ من نگران بودم که نکنه موفق نشی پدرام کوچولو رو به قصر بیاری!»
این صدای عصبانیِ ملکهی ابری بود. لباسی از ابر سفید به تن داشت و تاجی از ابر بر سر گذاشته بود.
ابر سفید کوچک گفت: «من موفق شدم، ملکهی ابری! پدرام کوچولو رو آوردم!»
بعد رو به پدرام، با صدای آهستهای گفت: «زود باش به ملکهی ابری سلام کن!»
پدرام که هنوز گیج و ناباورانه به ملکهی ابری زُل زده بود، سرفهای کرد و بعد بهآرامی سلام داد.
ملکهی ابری نگاهش کرد و گفت: «از این بالا که تو رو در حال به هدر دادن آب میدیدم، فکر میکردم باید پسر خیلی بدی باشی! اما حالا میبینم که چندان بد به نظر نمیرسی!»
پدرام که متوجه منظور ملکهی ابری نشده بود، فقط نگاهش کرد و سرش را خاراند.
چون باز صدای دادوبیداد درهمی به گوشش رسید، جرئتی به خودش داد و از ملکهی ابری پرسید: «این صداها از چیه؟ به نظر میرسه صدای…»
ملکهی ابری حرفهایش را قطع کرد و گفت: «بله! صدای آدمهایی مثل توئه که توی زندان قصر ابری اسیر شدهان!»
«زندان؟ آخه برای چی؟»
پدرام کوچولو چنان به هراس افتاده بود که صدایش شبیه فریاد شده بود.
ملکه ابری لبخندزنان گفت: «به همون دلیل که تو الآن اینجا هستی!» بعد به یکی دو ابر کوچک و بزرگ دستور داد پدرام را در صحنههای به هدر دادن آب، روی پردهی نمایشی که از ابر بود به تصویر بکشند. بعد به پدرام کوچولو گفت: «بشین و تماشا کن!»
پدرام خودش را روی پردهی نمایشی ابری میدید که در حال مسواک کردن، شیر آب را باز نگه داشته است. میدید با شلنگ آب به جان پشهها و مگسهای توی حیاط خانهی خودشان افتاده است. میدید زیر دوش حمام درحالیکه آب باز مانده، با بیخیالی آواز سر داده. خودش را میدید که صبح همین امروز با شلنگ آب ماشین پدرش را آبپاشی کرد، بعد هم دنبال خواهرش دوید و آب زیادی را به اطراف خودش باشید. سر درنمیآورد ابرها چطور توانستند این صحنهها را به تصویر بکشند و حالا جلوی چشمانش به نمایش دربیاورند!
ملکهی ابری چون پدرام را توی فکر دید، پرسید: «حتماً تعجب کردی! ما مدتها بود که تو رو زیر نظر گرفته بودیم. ببینم از اینکه اینهمه آب رو به هدر دادی ناراحت نیستی؟»
پدرام نتوانست چیزی بگوید.
ملکهی ابری گفت: «حتماً دیدی اون پایین چقدر اوضاع طبیعت بههمریخته بود؟ دیدی که چطور درختان خشک شده بودن و چشمهها حتی یه قطره آب هم نداشتن؟ جواب منو بده!»
پدرام بهآرامی سرش را تکان داد و گفت: «بله! دیدم، ملکهی ابری»
ملکهی ابری از روی تختی که به آن تکیه زده بود بلند شد و درحالیکه به سمت او میآمد گفت: «به خاطر بیفکری آدمهایی مثل شما ابرهای قصر من قهر کردن و تصمیم گرفتن که دیگه نبارن! میدونی چرا؟»
پدرام سرش را به اینطرف و آنطرف تکان داد. یعنی «نه، نمیدونم!»
ملکهی ابری آهی کشید و گفت: «چون بعضی از شما آدمها زحمتهای ما ابرها رو به هدر میدین. شما نمیدونین که ما حتی تو وقت خوشحالی هم گریه میکنیم تا بارون بهاندازهی کافی به زمین برسه و هیچوقت دچار قحطی آب نشین! اما … خب، البته باید به ابرها هم حق بدین! اونها نمیتونن ببینن اشکهاشون بیهوده به هدر بره. اما همهی ترس من از اینه که قهرشون همچنان ادامه پیدا کنه و دنیا با کمبود و قحطی بارون و آب روبهرو بشه. فکرش رو بکن! جهان بدون آب! حتی تصورش رو هم نمیتونی بکنی. همهی موجودات میمیرن! همهی درختها و گیاهان و گلها، جانوران از هر نوعی و آدمها! چون این آبه که مایهی حیات و زندگی یه! و اگه آب نباشه، همهچیز نیست و نابود میشه!»
ملکهی ابری پدرام را با خودش به دیدن بچههایی برد که در زندان ابری اسیر شده بودند. همه با گریه و فریاد میگفتند: «ما رو آزاد کنین! قول میدیم دیگه آب رو هدر ندیم!»
پدرام که از مشاهدهی بچههای زندانیشدهی قصر ابری وحشت کرده بود، به ملکهی ابری گفت: «اگه ما رو آزاد کنین، قول میدیم دیگه بیخودی آب رو نریزیم و هدر ندیم!»
ملکهی ابری شنل ابریاش را در هوا تکان داد و گفت: «از کجا معلوم که راست بگین؟»
پدرام کوچولو فکری کرد و گفت: «ما دیگه فهمیدیم که آب چقدر برای همهی ما حیاتییه! ما دیگه میدونیم که با هدر دادن آب، زندگی خودمون رو به خطر میاندازیم. پس دیگه … دیگه…»
ملکهی ابری به میان کلامش آمد و گفت: «یعنی دیگه راستیراستی آب رو هنگام شستن ماشینها و مسواک زدنها و حمام گرفتنها و آبپاشی هاتون به گلها و درختها بیهوده به هدر نمیدین؟»
پدرام با اطمینان سرش را فرود آورد و گفت: «بله! قول میدیم!»
بچههایی که توی زندان ابری اسیر بودند و حرفهای ملکهی ابری و پدرام را شنیده بودند، همه باهم یکصدا گفتند: «بله! همه ما قول میدیم که از آب درست استفاده کنیم و به اونهایی که قدر آب رو نمیدونن هشدار بدیم!»
ملکهی ابری با خودش فکری کرد و با ابرهای کوچک و بزرگ دیگر که در قصرش بودند به مشورت پرداخت. بعد به این نتیجه رسید که همهی زندانیهایش را آزاد کند، به این شرط که اگر قولشان را زیر پا بگذارند، ملکهی ابری بار دیگر آنها را توی قصرش زندانی کند!»
همه با خوشحالی از زندان قصر ابری آمدند بیرون. بعد ملکهی ابری به همهی آنها یکی یک ابر داد تا به زمین برگردند. پدرام را هم سوار ابر سفید کوچک کرد و وقت خداحافظی به او گفت: «یادت باشه اگه ما ابرها قهر کنیم و نباریم، حیات زمین به خطر میافته!»
پدرام برای ملکهی ابری دستی تکان داد و گفت: «یادم میمونه، ملکهی ابری! یادم میمونه!» و با ابر سفید کوچک به زمین برگشت.
پدرام به زمین که رسید از ابر سفید کوچک جدا شد، یکراست به سمت چادر خانوادهاش دوید. پدر و مادر و خواهرش که نگران تأخیر او شده بودند، او را در میان گرفتند و سرزنشش کردند که چرا اینقدر دیر برگشته و همه را دلواپس خودش کرده.
پدرام حرفی از سفرش به قصر ابری و آشنایی با ملکهی ابرها به آنها نزد. مادرش سفره را پهن کرد تا ناهارشان را صرف کنند که یکدفعه آسمان، ابری و تار شد و تا آنها به خود بیایند، باران شروع به باریدن کرد.
پدر و مادر بهسرعت چادرشان را جمع کردند و گفتند: «زیر این بارون تند نمیشه ناهار خورد! غذامون رو توی ماشین میخوریم!»
پدرام خوشحال بود از اینکه قهر ابرها با زمین پایان گرفته بود و باران میبارید.
شب موقع خواب، مادر با تعجب دید پدرام با یک لیوان آب دندانهایش را مسواک میزند. خواست چیزی بگوید که پدرام با دهان تمیز و شسته شده رو به مادرش گفت: «امروز کار خوبی نکردم که با شلنگ آب، ماشین پدر رو شستم. فکر نمیکردم چیزی به این مهمی و باارزشی رو بیهوده هدر میدم!»
مادر خندهای کرد و گفت: «چی شد که به حرف من و پدرت رسیدی، پدرام جون؟»
پدرام خندید، بعد شانهای بالا انداخت و چیزی نگفت. میدانست اگر به مادرش حرفی از آشنایی با ملکهی ابرها بزند، باور نخواهد کرد.