داستان کودکانه و آموزنده
گلِ دوستی
دوستی چیست؟ دوست خوب کیست؟
تصویرگر: فریبا صدقی پور
به نام خدا
روزی از روزها، سنجاب کوچولویی از مادرش پرسید: «مادر جان، بهترین چیزِ توی دنیا چیست؟»
سنجابِ مادر فکری کرد و گفت: «بهترین چیز توی دنیا، دوستی است.»
سنجاب کوچولو از مادرش اجازه گرفت تا برای پیدا کردن دوستی از خانه بیرون برود.
سنجاب کوچولو رفت و رفت تا به تختهسنگی رسید که در کنار آن بچه آهویی خوابیده بود. سنجاب کوچولو همانجا نشست و آنقدر صبر کرد تا بچه آهو بیدار شد.
سنجاب کوچولو گفت: «سلام آهو جان.»
بچه آهو گفت: «سلام سنجاب مهربان.»
سنجاب کوچولو گفت: «تو میدانی دوستی چیست؟»
بچه آهو لبخندی زد و گفت: «البته، دوستی یعنی اینکه مثلاً من و تو باهم دوست باشیم و همیشه به هم کمک کنیم.»
سنجاب کوچولو گفت: «تو حاضری با من دوست باشی؟»
بچه آهو گفت: «البته که حاضرم.»
سنجاب کوچولو از خوشحالی بالا پرید و گفت: «چه خوب! حالا باید چهکار کنیم؟»
بچه آهو گفت: «الآن ظهر است و من و تو گرسنهایم. میتوانیم باهم دنبال غذا بگردیم.»
سنجاب کوچولو با خوشحالی قبول کرد و دوتایی به دنبال پیدا کردن غذا رفتند. چیزی نگذشت که به یک درخت سیب رسیدند. زیر درخت، سیبهای زیادی ریخته بود.
بچه آهو گفت: «باید با کمک هم سیبها را جمع کنیم.» و دوتایی سیبها را جمع کردند. سیبها که جمع شد، سنجاب کوچولو گفت: «حالا باید چهکار بکنیم؟» بچه آهو گفت: «معلوم است، باید سیبها را بین خودمان تقسیم کنیم.»
بچه آهو سیبها را شمرد. بیستتا سیب بود. رو کرد به سنجاب کوچولو و گفت: «ما بیستتا سیب داریم؛ پانزده تایش مال من، پنج تایش مال تو.»
سنجاب کوچولو با تعجب پرسید: «چرا سیبهای تو بیشتر از من باشد؟»
بچه آهو گفت: «معلوم است، چون من از تو بزرگترم. تازه بیشتر از تو سیب جمع کردهام.»
سنجاب کوچولو سرش را پایین انداخت و گفت: «فکر نمیکنم معنی دوستی این باشد!»
سنجاب کوچولو این را گفت و بدون آنکه سیبی بردارد یا از بچه آهو خداحافظی کند، با ناراحتی ازآنجا دور شد. همانطور که داشت توی جنگل قدم میزد، ناگهان صدایی شنید.
– چرا ناراحتی سنجاب کوچولو؟
سنجاب کوچولو سرش را بلند کرد. یک بچه خرگوش را دید که داشت لای بوتهها هویج میخورد. بچه خرگوش دوباره پرسید: «دنبال چیزی میگردی؟»
سنجاب کوچولو سری تکان داد و گفت: «بله، دنبال بهترین چیز دنیا.»
بچه خرگوش با تعجب به سنجاب نگاه کرد و گفت: «یعنی چه چیزی؟»
سنجاب کوچولو با ناراحتی گفت: «دنبال دوستی میگردم. یک دوست هم پیدا کنم، کافی است.»
بچه خرگوش با شنیدن حرف سنجاب کوچولو شروع کرد به خندیدن. بعدازآنکه خندههایش تمام شد، گفت: «اینکه غصه ندارد سنجاب کوچولو. توی این دنیا چیزی که زیاد است، دوست است.»
سنجاب کوچولو با تعجب گفت: «من که نمیبینم.»
بچه خرگوش چرخی زد و گفت: «خوب به من نگاه کن، آنوقت میبینی. من میتوانم دوست خوبی برای تو باشم.»
سنجاب کوچولو پرسید: «اصلاً تو میدانی دوستی چیست؟»
بچه خرگوش گفت: «معلوم است؛ دوستی یعنی اینکه من کسی را داشته باشم که با او بازی کنم.»
سنجاب کوچولو اسم بازی را که شنید، با خوشحالی بالا پرید و گفت: «عالی است. دوستی یعنی همین.»
بچه خرگوش آخرین هویجش را هم جوید. بعد دستهایش را به هم مالید و گفت: «خُب، حالا دوست داری چه بازی کنیم؟»
سنجاب کوچولو گفت: «هر چه تو بگویی.»
بچه خرگوش گفت: «خیلی خُب، زود باش مرا بگیر.»
این را گفت و دوید پشت درختها. سنجاب کوچولو با خوشحالی دنبال بچه خرگوش دوید؛ ازاینجا به آنجا، از اینطرف به آنطرف تا اینکه به نهر آبی رسیدند. بچه خرگوش با یک جست به آنطرف نهر برید. سنجاب کوچولو که نفسنفس میزد، گفت: «کمکم کن تا از روی نهر آب بپرم.»
بچه خرگوش خندید و گفت: «کمک؟ من به تو کمک کنم تا مرا بگیری و برنده شوی؟ چه قدر سادهای!»
بچه خرگوش این را گفت و خندهکنان در میان درختها ناپدید شد. سنجاب کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت و از راهی که آمده بود، برگشت. توی راه چشمش به بچه خارپشتی افتاد که داشت خارهایش را تمیز میکرد.
سنجاب کوچولو گفت: «سلام خارپشت.»
بچه خارپشت گفت: «سلام سنجاب کوچولو. دنبال چیزی میگردی؟»
سنجاب کوچولو پرسید: «تو میدانی دوستی چیست؟»
بچه خارپشت سرش را خاراند و گفت: «البته؛ دوستی یعنی اینکه مثلاً من و تو همیشه باهم مهربان باشیم.»
سنجاب کوچولو گفت: «میشود من و تو باهم دوست باشیم؟»
بچه خارپشت گفت: «من حالا هم دوستان زیادی دارم؛ تو هم میتوانی یکی از آنها باشی.»
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت: «متشکرم دوست من. حالا چهکار باید بکنیم؟»
بچه خارپشت گفت: «حالا باید باهم توی جنگل قدم بزنیم تا همه ببینند که ما چقدر همدیگر را دوست داریم و باهم مهربانیم.»
سنجاب کوچولو و بچه خارپشت درحالیکه میخندیدند و آواز میخواندند، توی جنگل به راه افتادند. همۀ حیواناتی که پشت درختها، لای بوتهها و روی درختها خانه داشتند با حسرت به آنها نگاه میکردند. کمی که جلوتر رفتند ناگهان چشم سنجاب کوچولو به قارچ بزرگ و قشنگی افتاد که کنار درختی روییده بود.
سنجاب کوچولو با خوشحالی گفت: «ببین چه قارچ قشنگی آنجاست!»
بچه خارپشت گفت: «وای! این قارچ من است.»
سنجاب کوچولو با اوقاتتلخی گفت: «چرا؟ من اول آن را دیدم، پس مال من است.»
بچه خارپشت با عصبانیت داد زد: «بیخود! این قارچ من است، چون اینجا به خانۀ من نزدیکتر است.»
بچه خارپشت این را گفت و باعجله بهطرف قارچ دوید. آن را چید و محکم در بغل گرفت.
سنجاب کوچولو هم دوید و چتر قارچ را چسبید و گفت: «این قارچ، مال من است.»
بچه خارپشت ساقۀ قارچ را محکمتر در بغل گرفت و گفت: «مال من است.»
سنجاب کوچولو هم چتر قارچ را بیشتر بهطرف خودش کشید و گفت: «نخیر، مال من است.» در همین موقع چتر قارچ کنده شد و توی دستهای سنجاب کوچولو ماند. بچه خارپشت نگاهی به ساقۀ قارچ که توی بغلش بود کرد و زد زیر گریه. سنجاب کوچولو هم گریهاش گرفت، چتر قارچ را روی زمین انداخت و باعجله بهطرف خانهشان دوید. وقتی سنجاب کوچولو به خانهشان رسید، گریهکنان به مادرش گفت: «من اصلاً دوستی را دوست ندارم.» و بدون آنکه چیز دیگری بگوید سرش را توی سینهاش خم کرد و خوابید.
چند روزی از آن ماجراها گذشت. یک روز سنجاب کوچولو دوباره از مادرش پرسید: «مادر، به نظر شما هنوز هم بهترین چیز توی دنیا، دوستی است؟»
سنجابِ مادر، فکری کرد و گفت: «بله، به نظر من هنوز هم بهترین چیز توی دنیا همان دوستی است.»
سنجاب کوچولو حرفی نزد. از مادرش خداحافظی کرد و دوباره برای پیدا کردن دوستی به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به یک لاکپشت کوچک رسید که زیر نور آفتاب دراز کشیده بود. لاکپشت کوچک با دیدن سنجاب کوچولو، روی پاهای کوتاهش ایستاد و گفت: «سلام، سنجاب کوچولو.»
سنجاب کوچولو گفت: «صبحبهخیر لاکپشت مهربان، تو میدانی دوستی چیست؟»
لاکپشت کوچک گفت: «نه، من تابهحال چیزی راجع به آن نشنیدهام.»
سنجاب کوچولو با تعجب گفت: «چه طور چیزی نشنیدهای؟ دوستی بهترین چیز توی دنیاست.»
لاکپشت کوچک با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «متأسفم. حالا دوستی چه چیزی هست؟»
سنجاب کوچولو گفت: «دوستی یعنی اینکه من و تو همیشه به هم کمک کنیم، باهم بازی کنیم و باهم مهربان باشیم.»
لاکپشت کوچک با حسرت گفت: «چه خوب! کاش من هم یک دوست داشتم و با او دوستی میکردم.»
سنجاب کوچولو خندهای کرد و گفت: «اینکه کاری ندارد. من میتوانم با تو دوست باشم.»
لاکپشت کوچک با خوشحالی فریاد زد: «راست میگویی؟ عالی شد. خوب حالا باید چهکار کنیم؟»
سنجاب کوچولو گفت: «اولازهمه باید به هم کمک کنیم و دنبال خوراکی بگردیم. بعد هم باهم بازی کنیم و بعد با همدیگر مهربان باشیم.»
سنجاب کوچولو و لاکپشت به راه افتادند. توی راه چشم سنجاب کوچولو به بوتههای تمشک افتاد. با خوشحالی گفت: «حالا میتوانیم با کمک هم تمشک بچینیم.»
دوتایی شروع کردند به چیدن تمشکها. بعدازآنکه همۀ تمشکهای رسیده را چیدند، سنجاب کوچولو گفت: «خوب حالا میتوانیم تمشکها را تقسیم کنیم. از این بیستتا تمشک پانزده تایش مال من، پنج تایش مال تو.» و بعد هم تندی گفت: «چون من از تو بزرگترم.»
لاکپشت کوچک گفت: «هر بیستتایش مال تو.»
سنجاب کوچولو پرسید: «برای چه؟ پنج تایش مال توست.»
لاکپشت کوچک گفت: «ما لاکپشتها که تمشک نمیخوریم.»
سنجاب با تعجب گفت: «پس چرا موقع چیدن آنها به من کمک کردی؟»
لاکپشت کوچک جواب داد: «من این کار را به خاطر دوستیمان کردم.»
سنجاب کوچولو توی دلش کمی خجالت کشید، اما حرفی نزد. لاکپشت کوچک هم صبر کرد تا سنجاب کوچولو تمشکهایش را خورد و دوباره به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به کنار رودخانه رسیدند.
سنجاب کوچولو گفت: «لاکپشت جان، اینجا جای خوبی برای بازی است. حالا من پشت درختها قایم میشوم، تو پیدایم کن.»
سنجاب این را گفت و پشت درختها قایم شد؛ ازاینجا به آنجا، از اینطرف به آنطرف. لاکپشت کوچک، آهسته دنبال سنجاب کوچولو به اینطرف و آنطرف میرفت. سنجاب مرتب فریاد میزد: «زود باش مرا بگیر.» لاکپشت، با اینکه خسته شده بود و نفسنفس میزد، بازی را ادامه میداد.
سنجاب کوچولو به نزدیک رودخانه رسیده بود. خیال داشت این بار پشت یکی از بوتههای کنار آب قایم شود که پایش روی سبزههای کنار رودخانه شر خورد و افتاد توی آب.
سنجاب کوچولو همانطور که توی آب دستوپا میزد، چند بار فریاد کشید: «کمک، کمک.»
لاکپشت کوچک بدون معطلی وارد آب شد و شناکنان بهطرف سنجاب رفت. وقتی به سنجاب کوچولو رسید، گفت: «زود باش، بنشین روی لاک من.»
سنجاب باعجله روی لاکِ لاکپشت نشست و لاکپشت کوچک بهطرف ساحل رودخانه شنا کرد. سنجاب کوچولو نفسزنان گفت: «اگر نجاتم نداده بودی، بازی را میبُردی.» لاکپشت کوچک همانطور که بهزحمت شنا میکرد گفت: «آنوقت دوستیمان چه میشد؟»
وقتی به سبزهها رسیدند، سنجاب کوچولو از پشت لاکپشت پایین پرید و زیر آفتاب دراز کشید. لاکپشت کوچک هم کنار او نشست. کمکم ترس سنجاب کوچولو ریخت و دوتایی شروع کردند به لذت بردن از هوای کنار رودخانه، در همین موقع نگاه لاکپشت کوچک به گل زیبایی افتاد که کنار رودخانه روییده بود. با خوشحالی فریاد زد: «ببین چه گل قشنگی پیدا کردم سنجاب!»
سنجاب کوچولو نگاهی به گل کرد؛ واقعاً زیبا بود. سنجاب کوچولو آهی کشید و گفت: «آن گل مال توست؛ چون تو اول آن را دیدی.»
لاکپشت کوچک، آهسته بهطرف گل رفت، آن را چید و برگشت. گل را بهطرف سنجاب کوچولو دراز کرد و گفت: «اگر این گل مال من است، میخواهم آن را به بهترین دوستم هدیه بدهم.»
سنجاب کوچولو از تعجب نمیدانست چهکار بکند. گُل را از لاکپشت گرفت و آن را بویید. بعد هم از لاکپشت کوچک دعوت کرد که با او به خانهشان برود.
وقتی سنجاب کوچولو و دوستش به خانۀ سنجاب رسیدند، سنجاب کوچولو به مادرش گفت: «حق با شما بود مادر جان. بهترین چیز توی دنیا، دوستی است.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)