داستان کودکانه
کفاش و کیسه طلا
پول خوب است. اما باید ظرفیت هم داشته باشیم.
نویسنده: لافونتن
تصویرگر: برایان وایلد اسمیت
مترجم: منصور فتحی
به نام خدا
روزی روزگاری، کفاش فقیری زندگی میکرد که همیشه شاد و سرحال بود.
او آنقدر خوشحال بود که تمام روز آواز میخواند. بچهها دوست داشتند که دور پنجرۀ او جمع شوند و به آوازهایش گوش کنند.
در همسایگی کفاش، مرد ثروتمندی زندگی میکرد.
او عادت داشت، شبها بیدار بماند و طلاهایش را بشمارد و روزها بخوابد.
اما صبح که به رختخواب میرفت، خوابش نمیبرد. چون صدای آواز کفاش نمیگذاشت بخوابد.
یک روز مرد ثروتمند فکر کرد کاری کند تا کفاش دیگر آواز نخواند. نامهای به کفاش نوشت و از او خواست که به دیدنش بیاید.
کفاش خیلی زود پیش او رفت. مرد ثروتمند یک کیسه طلا به او داد. کفاش خیلی تعجب کرد.
کفاش وقتی به خانه برگشت، کیسه را باز کرد. هیچوقت آنقدر طلا، ندیده بود. روی نیمکتش نشست و با دقت شروع کرد به شمردن پولها. بچهها از پنجره نگاهش میکردند.
طلاها آنقدر زیاد بود که کفاش میترسید آنها را از خودش دور کند. به خاطر همین آنها را با خود به رختخواب برد.
اما نمیتوانست بخوابد، چون نگران طلاها بود. از رختخواب بیرون آمد و رفت تا طلاها را در اتاق زیرشیروانی پنهان کند؛ اما بازهم خیالش راحت نبود.
صبح خیلی زود بلند شد و طلاهایش را از اتاق زیرشیروانی بیرون آورد. میخواست آنها را در دودکش بخاری پنهان کند.
اما بعد از صبحانه، فکر کرد بهتر است که آنها را در لانۀ مرغها پنهان کند. رفت و همین کار را کرد.
اما بازهم ناراحت بود. کمی بعد چالهای در باغ کند و کیسۀ طلا را زیر خاکها پنهان کرد.
دیگر کار کردن فایدهای نداشت. او برای طلاها خیلی نگران بود. آواز هم نمیخواند. آنقدر بیچاره شده بود که یک خط شعر هم نمیتوانست بخواند. حالا کفاش نه میتوانست بخوابد، نه میتوانست کار کند و نه میتوانست آواز بخواند. از همه بدتر، بچهها دیگر به سراغش نمیآمدند.
آخرسر، آنقدر غصهدار و ناراحت شد که کیسۀ طلا را برداشت و به خانۀ همسایهاش دوید و گفت:
«خواهش میکنم طلاهایتان را پس بگیرید. غصۀ نگهداری آنها مرا بیمار کرده است. به خاطر آنها همۀ دوستانم را از دست دادهام. من دوست دارم بازهم یک کفاش فقیر باشم. همانطور که پیشازاین بودم.»
این شد که کفاش دوباره خوشحال شد و تمام روز آواز خواند و کار کرد.
اما مرد ثروتمند، هنوز در آرزوی یک خوابِ خوش بود.
نتیجهگیری:
پول خوب است. پول، مشکلات مالی ما و دیگران را حل میکند. اما پول برای این نیست که فقط آن را جمع کنیم و بشماریم. وقتی به پول رسیدیم و همۀ مشکلاتمان حل شد، باید به فکر حل مشکلات دیگران هم باشیم.
پول داشتن، ظرفیت فکری میخواهد. اگر ظرفیت نداشته باشیم، نمیتوانیم پولدار شویم. کفاش قصۀ ما مرد خوبی بود اما ظرفیت پولدار شدن را نداشت. برای همین بود که پول، مشکلش را حل نمیکرد، بلکه برایش مشکل هم درست کرده بود.
آن مرد پولدار هم رفتار خوبی نداشت. او فقط پولهایش را جمع میکرد و به فکر کمک به دیگران نبود. اگر او به دیگران کمک میکرد، متوجه میشد که پول، وسیلهای برای حل مشکلات است، نه وسیلۀ بازی و سرگرمی.
بچههای عزیز! شما چه چیزهای دیگری از این داستان یاد میگیرید؟ به نظرتان پول بد است؟ خوب است؟ نظرتان دربارۀ مرد کفاش چیست؟ دربارۀ مرد ثروتمند چطور؟ چرا اینطور فکر میکنید؟ نظرتان را بنویسید.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)