کتاب داستان کودکانه و آموزنده
کبوتر نوح
کدام حیوان از همه بهتر است؟
نقاش: کارل
مترجم: عباس خدابنده
به نام خدا
حضرت نوح پیامبر خدا بود و برای راهنمایی مردم کوشش بسیار کرد. اما جز گروهی اندک به او نگرویدند. دیگران خیلی بد بودند و کارهای زشتی انجام میدادند و خدا برای مجازات آنها عذاب فرستاد. خدا به حضرت نوح که مردی نیکوکار بود، دستور داد به همراه یاران پاک و درستکارش، یک کشتی بسازند تا بهوسیلهی آن از عذاب نجات پیدا کنند. عذاب خدا، سیل و طوفان آبها بود.
حیوانات روی زمین دور کشتی نجات جمع شدند و چون شنیده بودند که حضرت نوح فقط بهترینِ آنها را با خود میبرد، شروع کردند هرکدام از خوبیهای خود حرف زدن و با یکدیگر دعوا کردن. هر حیوانی تلاش میکرد خود را عزیز کرده و دیگران را بد نشان دهد.
شیر فریاد زد:
– من قویترین حیوانم. پس من باید نجات پیدا کنم.
فیل زیر لب گفت:
– من بزرگترین حیوان هستم. بلندترین خرطوم، بزرگترین گوشها و سنگینترین پاها را دارم.
روباه گفت:
– بزرگ و سنگین بودن مهم نیست. باید باهوش بود و من باهوشترین حیوان هستم.
الاغ با صدای بلند خود گفت:
– پس من چی؟ فکر کردم از همۀ حیوانها بهتر میفهمم!
راسو از بالای تنهی درخت گفت:
هر کس میتواند زرنگ باشد. اما فقط من میتوانم وقتی دشمن را دیدم از خودم بوی بدی خارج کنم تا نزدیک من نشود.
میمون فریاد زد:
– شما فقط روی زمین میتوانید راه بروید. ولی من تنها حیوانی هستم که از روی درختی بر روی درخت دیگری میپرم.
خرس با اعتراض گفت:
– فقط تو تنها! پس فکر میکنی من چکار میکنم؟
سنجاب کوچولو با ناراحتی گفت:
– چرا مرا فراموش کردید؟
گربه باافتخار گفت:
– من بههرحال از خانوادۀ محترم ببر هستم.
موش زیر لب گفت:
– من فامیل فیل هستم.
ببر با خودخواهی افزود:
– من مثل شیر قوی هستم. اما علاوه بر این، قشنگترین پوست را دارم.
پلنگ با عصبانیت گفت:
– پوست خالخال من جالبتر از پوست راهراه تو است.
سگ عوعو کرد:
– من بهترین دوست انسانها هستم.
گرگ جواب داد:
– تو فقط خودت را برای آنها لوس میکنی، ولی من از هیچکس نمیترسم.
گوسفند بعبع کرد:
– تو فقط شکمو هستی. کسی که کاری انجام ندهد، مزدی نمیگیرد. من به آدمها همهچیز خود را میدهم. آنها هم مرا دوست دارند و مواظب من هستند.
زنبور وزوز کرد و گفت:
– ولی من عسل شیرینی دارم. البته زهر هم دارم که دشمنان خودم را نیش میزنم.
مار عصبانی شد:
– زهر تو اصلاً در مقابل زهر من چیزی نیست. علاوه بر این، به زمین خوب خدا، من از همه نزدیکترم.
کرم خاکی سرش را از روی زمین برداشت و گفت:
– ولی نه بهاندازۀ من.
مرغ قدقد کرد: من تخممرغ میدهم.
گاو ماده گفت: من شیر میدهم.
گاو نر با صدای خود گفت:
– من هم به آدمها کمک میکنم تا زمین را شخم بزنند.
اسب شیهه کشید:
– اما من آدمها را پشت خودم سوار میکنم و بزرگترین چشمها را دارم.
مگس در گوش اسب وزوز کرد:
– تو بزرگترین چشمها را داری. ولی من بیشتر از همه چشم دارم.
صدای زرافه از بالا به گوش رسید:
– شما همگی از من کوتاهتر هستید.
شتر نزدیک شد و گفت:
– من، هم به بزرگی تو هستم و هم میتوانم بدون غذا و آب روزهای زیادی در صحرا سفر کنم.
اسب آبی به کنار آب آمد و گفت:
– شما دوتا بزرگ هستند. ولی من چاق هستم و مطمئنم که بزرگترین دهان را دارم.
تمساح او را مسخره کرد و خمیازه کشید:
– در این مورد مطمئن نباش.
طوطی وسط حرف آنها پرید و گفت:
– من میتوانم مثل آدم حرف بزنم.
خروس اعتراض کرد:
– تو اصلاً نمیتوانی حرف بزنی! تو فقط حرفهای آدمها را تکرار میکنی. اما بههرحال قوقولیقوقو را من از کسی یاد نگرفتهام.
خفاش سوت کشید:
– من با گوشهایم، هم میبینم و هم با استفاده از آنها پرواز میکنم.
جیرجیرک صدا کرد:
– و من با بالهایم آواز میخوانم. اینطور نیست؟
همینطور حیوانات باهم دعوا میکردند. حضرت نوح دید که کبوتر، ساکت روی شاخهای نشسته و حرفی نمیزند. از او پرسید:
– چرا ساکت نشستهای؟ آیا تو چیزی در خودت نمیشناسی.
کبوتر جواب داد:
– دارم! ولی باهوش بودن یا قشنگ بودن دلیل خوبتر بودن نیست. چون هرکسی یکچیز جالب دارد. ما نباید خود را از دیگران بهتر بدانیم. ما نباید خودخواه باشیم، همهی جانداران، آفریدهی خدا هستند و هیچکس بر دیگری برتری ندارد، مگر اینکه کار خوبی برای دیگران انجام دهد.
حضرت نوح گفت:
– حق با او است. حالا دیگر دعوا نکنید. خداوند به من دستور داده است همهی شما را با خودم ببرم.
حیوانها همه خوشحال شدند و خیلی زود دعوا را فراموش کردند.
حضرت نوح قبل از اینکه همه را سوار کشتی کند گفت:
– من همهی شما را دوست دارم. اما چون کبوتر از همۀ شما فهمیدهتر است، او را بهعنوان پستچی خود انتخاب میکنم.
وقتی باران تمام شد، حضرت نوح، کبوتر را فرستاد تا به اطراف پرواز کرده و هر چه دید، برای او بگوید.
کبوتر پس از مدتی با شاخۀ سبزی از زیتون که در منقار داشت برگشت. حضرت نوح متوجه شد که طوفان تمام شده و خشکی به وجود آمده است و با یاران و حیوانات، همگی از کشتی پیاده شدند.
و خدا به حضرت نوح گفت:
– دیگر طوفان را نمیفرستم. به شرطی که مردم کار شایسته انجام دهند، آدمهای خوبی باشند و دستورهای خوب من را انجام دهند. در آن صورت میتوانند تلاش کنند و زندگی خوب و راحتی داشته باشند.
و کبوتر نیز برای همیشه علامت صلح و صفای بین مردم گردید …
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)