داستان کودکانه و آموزنده
«نوک قرمز» و دوستانش
جوجه اردک زشت
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
در یکی از روزهای گرم تابستان، اردک خانم در نقطهای دوردست لانهای ساخت تا بتواند بهراحتی روی تخمهایش بخوابد. روزها بهآرامی گذشت. بالاخره جوجهها یکی پس از دیگری از تخم در آمدند و چشمشان به نور افتاد.
اردکهای کوچولو درحالیکه سر را از پوست خارج کرده بودند میگفتند:
– پیپ، پیپ، دنیا چقدر بزرگ است!
اردک خانم به بچهها گفت:
– بچههای من! دنیا خیلی بزرگ و وسیع است. شنیدهام که در آن دوردستها باغها و مزارعِ فراوانی هست، اما من هرگز آنجاها را ندیدهام. ببینم بچهها، تمام شما از پوست خارج شدهاید؟ نه، یکی از شماها هنوز حرکت نمیکند؟ آه خدایا دیگر نمیتوانم روی تخمها بخوابم!
در همین هنگام اردک پیری که ازآنجا میگذشت پرسید:
– چرا غمگینی؟ مگر اتفاقی افتاده است؟
اردک خانم گفت:
– یکی از جوجههایم هنوز از پوست در نیامده است!
اردک سالخورده گفت:
– چه اشتباهی! این تخم بوقلمون است. یکبار هم این ماجرا برای من اتفاق افتاد و باعث دردسرم شد؛ زیرا بوقلمونها از آب میترسند. من واقعاً برای تو متأسفم.
اردک خانم گفت:
– اوه! من خیلی انتظار کشیدهام، بازهم میتوانم صبر کنم.
روز بعد جوجۀ خاکستریرنگی که نوکِ قرمز داشت و از بقیه بزرگتر بود متولد شد.
اردک خانم گفت:
– بچهها! مثلاینکه جوجۀ تازه یک بوقلمون است، پس حتماً شنا هم بلد نیست! بچهها برویم! «نوک قرمز» باید شنا یاد بگیرد.
اردکهای کوچولو یکی پس از دیگری در آب شیرجه زده و شروع به جستوخیز کردند.
«نوک قرمز» هم داخل آب شد.
اردک خانم گفت:
– این جوجه بوقلمون نیست. خیلی خوب شنا میکند. بچهها به دنبال من بیایید.
اردکهای کوچولو گفتند:
– او هم همراه ما میآید. او مهربان است و بسیار خوب شنا میکند.
جوجهها نوک قرمز را گاز میگرفتند و اذیت میکردند. او چون نمیتوانست این ناراحتیها را تحمل کند ازآنجا دور شد.
با فرارسیدن شب، کوچولوی «نوک قرمز» به کنار مردابی که اردکهای وحشی در آنجا زندگی میکردند رسید. چون بسیار خسته شده بود همانجا به خواب رفت.
صبح روز بعد اردکهای وحشی از دیدن او حیرت کردند و پرسیدند:
– تو کیستی؟ از کجا میآیی؟ اگر بخواهی میتوانی همینجا نزد ما بمانی.
«نوک قرمز» مدتی با اردکهای وحشی زندگی کرد.
یک روز که نوک قرمز همراه آنها پرواز میکرد، صدای شلیک چند تیرِ پیدرپی را شنید. بعد از صدا، دو اردک قشنگ در میان گلهای وحشی بیشه در خون غلتیدند. چند شکارچی، اطراف مرداب پنهان شده بودند و سگهایشان در میان علفها به اینطرف و آنطرف میدویدند.
«نوک قرمز» بیچاره ناگهان دید که سگ بزرگ وحشتناکی درحالیکه زبانش آویخته و چشمهایش قرمز شده به سویش میآید. سگ، نزدیک شد و دندانهایش را نشان داد، اما خوشبختانه به او آسیبی وارد نکرد و ازآنجا دور شد.
«نوک قرمز» با خود گفت:
– من آنقدر زشت هستم که حتی سگ هم نخواست مرا گاز بگیرد!
«نوک قرمز» آنقدر صبر کرد تا شکارچیها رفتند. سپس از مرداب خارج شد. طوفان شدیدی برپا شده بود.
«نوک قرمز» تمام روز در طوفان پرواز کرد. هنگام عصر، به مقابل یک کلبۀ دورافتاده رسید. درحالیکه خیلی خسته بود در مقابل درِ کلبه افتاد.
در این کلبه بک روستایی با همسر و فرزندش زندگی میکرد.
مرد روستایی با شنیدن سروصدا از کلبه خارج شد و «نوک قرمز» را -که پشت در افتاده بود- برداشت و برای اینکه گرمش کند او را با خود به کنار آتش برد.
بچهها میخواستند با او بازی کنند، اما «نوک قرمز» که میترسید آنها به او صدمه برسانند پرواز کرد و در ظرف شیری افتاد و آن را برگرداند. زن روستایی فریاد زد. بچهها خندیدند و دستهایشان را به هم کوبیدند. «نوک قرمز» که خیلی ترسیده بود به هر سو پرید و تمام اشیاء سَرِ راهش را برگرداند.
زن روستایی با انبر او را دنبال کرد، بچهها سعی کردند او را بگیرند.
بالاخره «نوک قرمز» از در فرار کرد. هوای زمستانیِ خارج کلبه بسیار سرد بود.
پرندۀ کوچک تمام زمستان را تنها و در دهکدهای که از برف پوشیده بود گذراند و وقتی بهار آمد بسیار شادمان شد و رنج زمستان را از یاد برد و چون یک سال از عمرش گذشته بود میتوانست به مکانهای خیلی دور پرواز کند. «نوک قرمز» بال و پرزنان در آسمان به پرواز در آمد و بهزودی به کنار رودخانهای رسید.
در آنجا سه قویِ سفیدِ قشنگ درحالیکه بالهایشان را به هم میکوبیدند بر روی آب شناور بودند.
پرندۀ کوچک با خود گفت:
– اینها چقدر زیبا هستند. بهتر است از نزدیک آنها را تماشا کنم، اما شاید آنها مرا دوست نداشته باشند.
سرانجام «نوک قرمز» به آب نزدیک شد و آماده بود که برای نزدیک شدن به قوها در آب شیرجه بزند؛ اما در این وقت قوها شتابان به سویش آمدند.
پرندۀ کوچک گفت:
– شما من را دوست ندارید، اینطور نیست؟
سپس ناراحت و غمگین سرش را پایین انداخت و سرِ جایش ایستاد. ولی ناگهان تصویر خودش را که در آب افتاده بود مشاهده کرد. بله، او یک قویِ سفید زیبا بود!
او ابتدا نمیتوانست باور کنند، اما در این موقع قوهای بزرگ دور او جمع شدند و با نوکهایشان او را نوازش کردند. از آن به بعد قوی جوان تمام غصههایش را فراموش کرد و در میان همنوعان خود با خوشحالی زندگی کرد.
دوستان! خوب دربارۀ این داستان فکر کنید و ببینید آیا میتوانید نتایج زیر را به دست آورید؟
در مقابل مشکلات تحمل داشته باشید.
در انجام کارها صبر داشته باشید و به کمک خداوند امیدوار باشید.
در جمعِ همنوعانِ خود، بهتر میشود سختیها را تحمل کرد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)