داستان کودکانه و آموزنده
مردی که زیاد نمیدانست
داستانی از برادران گریم
ساده بودن به معنای احمق بودن نیست.
تصویرگر: جرالد رُز
مترجم: ناهید زارع
این داستان، رویتی کودکانه از داستان «هانس خوش شانس» است. اما کار هانس به همینجا ختم نمی شود. هانس اگرچه بسیار ساده لوح بود اما شجاع و ماجراجو هم بود. در داستان «هانس خوش شانس»، هانس همۀ اشتباهات خود را جبران می کند.
به نام خدا
روزی روزگاری مرد جوان و سادهدلی زندگی میکرد. مرد جوان که هفت سال پیش یک نعلبند کار کرده بود، یک روز تصمیم گرفت به خانه برگردد.
نعلبند برای این هفت سال کار، یکتکۀ بزرگ نقره به او داد و گفت: «این هم مزد تو!»
مرد جوان، نقره را توی یک کیسه انداخت و راه افتاد.
هوا گرم بود و کیسۀ نقره، سنگین. بعد از مدتی مرد جوان که حسابی خسته شده بود کیسه را زمین گذاشت تا خستگی در کند. مردی سوار بر اسب ازآنجا میگذشت. وقتی چشم مرد اسبسوار به مرد جوان افتاد با خوشرویی گفت: «صبحبهخیر!»
مرد جوان که خیلی از اسب آن مرد خوشش آمده بود، گفت: «چه اسب قشنگی! کاش من هم اسبی مثل این داشتم!»
مرد اسبسوار گفت: «کجا میروی؟»
مرد جوان گفت: «به خانه میروم. یک تکه نقره هم دارم که مزد هفت سال کارم است و باید با خودم ببرم؛ ولی آنقدر سنگین است که فکر نمیکنم بتوانم آن را تا خانه ببرم.»
مرد اسبسوار گفت: «اگر بخواهی، حاضرم اسبم را به تو بدهم و در عوض تکۀ نقرهات را بگیرم.»
مرد جوان با خوشحالی گفت: «معلوم است که میخواهم.» و کیسۀ نقره را به مرد داد و خودش سوار اسب شد.
مرد گفت: «هر وقت خواستی تند برود، فریاد بزن: هی! تندتر!»
مرد جوان که هنوز نمیتوانست باور کند به آرزویش رسیده است، سوار اسب شد و راه افتاد. کمی که گذشت از آهسته رفتن اسب حوصلهاش سر رفت، داد کشید: «هی تندتر!»
اسب شروع کرد به دویدن. چنان تند میدوید که مرد جوان از ترس، گردن اسب را چسبید. ولی از بس تکان خورد و بالا و پایین پرید، نزدیک بود دندانهایش بریزد.
ناگهان اسب ایستاد و مرد جوان پرت شد روی یک درخت.
وقتی با هزار زحمت از درخت پایین آمد، چشمش به یک کشاورز افتاد. اسب با خیال راحت توی مزرعۀ مَرد کشاورز میچرید. کشاورز با عصبانیت مشتش را برای اسب تکان داد و گفت: «انگار این اسب وحشی است!»
مرد جوان گفت: «کاش بهجای این اسب وحشی، یک گاو رام و آرام داشتم!»
مرد کشاورز گفت: «خب، اگر تو بخواهی حاضرم گاوم را با اسب تو عوض کنم.»
مرد جوان با خوشحالی گفت: «معلوم است که میخواهم.» و افسار اسب را به مرد کشاورز داد و طناب گاو را گرفت و راه افتاد.
مرد جوان خوشحال و راضی بود و با خود میگفت: «چه معاملۀ خوبی! از این به بعد همیشه شیر و کره و پنیر دارم. دیگر هیچوقت گرسنه و تشنه نمیمانم. چقدر خوشبختم!»
نزدیک ظهر مرد جوان ایستاد تا از گاوش شیر بدوشد. چون سطل نداشت، تصمیم گرفت از کلاهش استفاده کند و با خود گفت: «الآن از گاوم شیر میدوشم.»
اما او هرگز شیر هیچ گاوی را ندوشیده بود و این کار را بلد نبود. برای همین تا خواست دستبهکار بشود، گاو ناراحت شد و لگد زد و او را پرت کرد.
وقتی مرد جوان چشمهایش را باز کرد، یک مرد قصاب را بالای سرش دید. مرد قصاب گفت: «حالت خوب است؟»
مرد جوان بلند شد و نشست و گفت: «بله، مثلاینکه خوبم.»
مرد قصاب گفت: «گاوت پیر است و دیگر شیر نمیدهد؛ فقط به درد خوردن میخورد.»
مرد جوان نگاهی به گوسفند مرد قصاب -که توی یک گاری بود- انداخت و گفت: «کاش میشد این گاو را با یک گوسفند عوض کنم!»
مرد قصاب سری تکان داد و گفت: «خب، اگر بخواهی حاضرم گوسفندم را با گاوت عوض کنم.»
چشمهای مرد جوان از خوشحالی برق زد و گفت: «معلوم است که میخواهم.» و گاو را به مرد قصاب داد و گوسفند را کشید و با خود برد.
در راه مردی را دید که یک غاز چاق و سفید را بغل کرده بود و میرفت. مرد جوان نگاهی به غاز انداخت و گفت: «چه غاز قشنگی!»
مرد گفت: «گوسفند تو هم قشنگ است.»
مرد جوان گفت: «بله. برای همین گاوم را با آن عوض کردم.»
مرد با تعجب گفت: «گاوت را با این گوسفند عوض کردهای؟»
مرد جوان گفت: «بله!» و با خوشحالی تمام ماجراهای آن روز را برای مرد تعریف کرد. مرد که انگار از چیزی نگران بود، گفت: «توی دهکدۀ پشتی همه میگویند مرد جوانی یک گوسفند بزرگ را دزدیده است. وقتی تو را دیدم، خیال کردم تو دزد آن گوسفند هستی. بهتر است مواظب باشی؛ وگرنه ممکن است سر از زندان دربیاوری.»
مرد جوان که خیلی ترسیده بود، گفت: «حالا چهکار کنم؟ مجبورم از وسط آن دهکده بگذرم. تو حاضری غازت را با گوسفند من عوض کنی؟»
مرد گفت: «بااینکه اصلاً دلم نمیخواهد غازم را با چیزی عوض کنم؛ چون توی دردسر افتادهای، کمکت میکنم.»
مرد، غاز را داد و گوسفند را با خود برد. مرد جوان غاز را زیر بغل زد و راه افتاد. غاز، چاق و گرم بود. مرد جوان
با خود فکر کرد: «وقتی به خانه برسم با این غاز، یک غذای خوشمزه میپزم و با پرهایش یک بالش نرم درست میکنم.»
توی این فکرها بود که به کارگاه یک چاقوتیزکن رسید. مرد چاقوتیزکن آواز میخواند و چاقوها و تبرها را تیز میکرد. مرد جوان گفت: «حتماً کارت را خیلی دوست داری که با خوشحالی آواز میخوانی!»
مرد چاقوتیزکن گفت: «وقتی جیبم همیشه پر از پول است چرا خوشحال نباشم؟ ببینم این غاز قشنگ را از کجا آوردهای؟»
– گوسفندم را با آن عوض کردهام.
– گوسفند را از کجا آورده بودی؟.
– گاوم را با آن عوض کرده بودم.
– گاو را از کجا آورده بودی؟
– اسبم را با آن عوض کرده بودم.
– اسب را از کجا آورده بودی؟
– آن را با یک تکه نقره عوض کرده بودم.
– نقره را از کجا آورده بودی؟
– مزد هفت سال کارم بود.
مرد چاقوتیزکن گفت: «کارت حرف ندارد. از این به بعد اگر پول هم داشته باشی، مرد خوشبختی میشوی.»
مرد جوان لبخندی زد و گفت: «بهشرط آنکه مثل تو چاقوتیزکن بشوم.»
مرد چاقوتیزکن گفت: «اینکه کاری ندارد.» و یک سنگ چاقوتیزکنی را از گوشۀ کارگاهش برداشت و گفت: «بیا، میتوانی غازت را با این سنگ عوض کنی.»
مرد جوان با خوشحالی سنگ را گرفت و فریاد کشید: «چهبهتر از این!» و غاز را به مرد چاقوتیزکن داد و راه افتاد!
در راه با خود میگفت: چقدر خوشبختم! آرزوی هر چیزی را میکنم، خیلی زود آن را به دست میآورم.
مرد جوان رفت و رفت تا به یک تپه رسید. از تپه بالا رفت. بالا بردن سنگ از سربالایی سخت بود. انگار با هر قدم، سنگ، سنگینتر میشد. بالاخره خسته و تشنه به بالای تپه رسید. آنطرف تپه یک رودخانه دید. سنگ را به یک درخت تکیه داد و بهطرف رودخانه دوید، اما تا خم شد آب بخورد، سنگ از جایش تکان خورد و غلتید.
سنگ قِل خورد و قِل خورد و بالا و پایین پرید و ناگهان توی رودخانه افتاد و آبها را اینطرف و آنطرف پاشید.
سرتاپای مرد جوان خیس شده بود؛ اما با خوشحالی کلاهش را به هوا انداخت و فریاد زد: «راحت شدم! راحت شدم! دیگر باری ندارم که با خود بکشم.» و باعجله بهطرف خانه راه افتاد.
نتیجهگیری:
– ساده بودن به معنای احمق بودن نیست.
– معامله کردن نیاز به دانش و تجربه دارد. کارهایی که مرد سادۀ قصۀ ما انجام میداد، معامله و دادوستد بود؛ اما چون در این کار تجربه نداشت، قیمت کالای خود را نمیدانست و آن را با قیمت بسیار کمتری معامله میکرد و ضرر میکرد. بنابراین، پیش از هر دادوستد، باید با مهارتهای تجارت آشنا شویم.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)