مارتین در دهکده
داستانهای مصور رنگی برای کودکان
نقاش: مارسل مارليه
مترجم: موسی نباتی – نعمتی
چاپ اول: ۱۳۵۲
انتشارات بامداد تایپ، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
به نام خدا
از يك هفته پیش، بابابزرگ قول داده بود که مارتین و دوستش «قهوهای» را با خود به دهکده عمه لوسی ببرد.
هرروز مارتین به بابابزرگ میگفت:
– «بابابزرگ پس کی میرویم پیش عمه لوسی؟ من دلم برای حیوانات دهکده تنگ شده است.»
بالاخره امروز صبح، بابابزرگ، مارتین و قهوهای سوار گاری شدند و بهطرف دهکده حرکت کردند.
خورشید تازه طلوع کرده بود که آنها سر تپه رسیدند.
– «آه خدای من، چه منظرهای، طلوع خورشید، گندمزارهای طلایی، شقایقهای قرمز، چقدر لذتبخش.»
گاری وارد دهکده میشود. بچهها از دیدن مارتین خیلی خوشحال میشوند. الاغ میدود و مرغ و خروسها را فراری میدهد. مارتین روی گاری میایستد و قهوهای از خوشحالی نمیداند چهکار کند.
چه روز خوبی! در اینجا بچهها میتوانند دور از سروصدای ماشینها چند روزی استراحت کنند.
آه این مرغ چقدر بزرگ شده است. سال گذشته که مارتین به دهکده آمده بود این مرغ خیلی کوچک بود. ببینید! حالا پنج جوجه دارد. این جوجههای قشنگ، همين سه روز پیش از تخم بيرون آمدهاند.
حتماً شما هم میدانید که یک مرغ باید ۲۱ روز روی تخم خود بخوابد تا جوجه از آن بیرون بیاید؟!
مادر جوجهها خیلی بچههایش را دوست دارد. به هیچکس اجازه نمیدهد به بچههایش دست بزند، حتی به مارتین.
خانم مرغه میگوید:
– «اگر به بچههایم دست بزنی انگشتت را نوك میزنم.»
مارتین یکمشت دانه میآورد و میگوید:
– «بیا ای مرغ مهربان، این دانهها برای تو و بچههایت. میدانم که غذا دادن به پنج بچه کوچولو خیلی مشکل است.»
پدر جوجهها هرروز صبح قوقولیقوقو میکند و مردم دهکده را از خواب بیدار میکند. در این موقع، دهقانان باید صبحانه بخورند و کار خود را شروع کنند. این دوتا تخممرغ را مادر جوجهها گذاشته است. او با این کار میخواهد محبت مارتین را جبران کند. ببینید، همین مرغ و خروسهای كوچك چقدر برای انسان مفید هستند!
خانه عمه لوسی نزديك رودخانه است. مارتین هرروز صبح با پسرعمهاش کنار رودخانه میآید و به مرغابیها غذا میدهد.
(اگر بدانید غذا دادن به حیوانات، چقدر شیرین و تماشای غذا خوردن آنها چقدر لذتبخش است!)
حتماً تا سال دیگر که مارتین دوباره به دهکده میآید این جوجه مرغابیها خیلی بزرگشدهاند.
هرسال وقتی مارتین به دهکده میآید، غذا دادن به حیوانات وظیفه او میشود. عمه لوسی هم میداند که مارتین از این کار لذت میبرد. مارتین و پسرعمهاش با ظرف پر از دانه به غازها غذا میدهند.
– «آه، این غاز شکمو را نگاه کنید! یک دقیقه صبر داشته باش! سرت را نکن توی ظرف، با اون گردن درازت!»
اگر کسی مهربان باشد همه او را دوست خواهند داشت، حتی حیوانات.
مارتین دختر بسیار مهربانی است. ببینید این بچه خوکهای کوچولو چقدر خوشحال هستند که در کنار مارتین بازی میکنند، ببینید چطور از دست و پای او بالا میروند.
مادر بچه خوکها هم مارتین را خیلی دوست دارد.
آفرین بر مارتین، این دختر خوب و مهربان.
قهوهای و پسرعمه، دوشیدن گاو را خوب یاد گرفتهاند. مارتین مشغول بازی کردن با خوکهای کوچولو است. پسرعمه شیر میدوشد و قهوهای برای گاوهای تشنه، يك سطل پر از آب میآورد.
(آهای گوساله كوچك! به شيرها زبان نزن! این کار خوب نیست.)
ببینید این اسب با چه سرعتی تاخت میکند.
مادرش به او میگوید: «اینقدر تند ندو، کمی آهستهتر.» اما اسب کوچك میخواهد در مسابقات اسبدوانی شرکت کند و حتماً هم باید اول شود.
او از این دویدنها خسته نمیشود؛ با سرعت روی علفهای سبز تاخت میکند.
(در آینده این اسب کوچک میتواند خیلی تند بِدَوَد، مثل باد.)
این گربه حالا خیلی عصبانی است. چشمهای سبزش را نگاه کنید. گربه يك خوبی دارد، اگر گفتید؟ درست است! او موشها را میگیرد. حالا اگر گفتید موش چه بدیهایی دارد؟
– بله! موش خیلی بد است. دیوارها را سوراخ میکند، گندمها را میخورد، لباسها را میجود و خیلی کارهای بد دیگر.
اگر گفتید دشمن گربه چیست؟
– بله! سگ است!
این گربه هم از ترس یك سگ بزرگ بالای درخت گیلاس رفته است.
آه این سگ کوچولو از کجا پیدایش شد. مثلاینکه خودش تنهایی از شهر به ده آمده است. این سگ بهترین دوست مارتین است. مارتین به او یاد داده که دست بدهد و سلام کند.
(سگ، مهربانترین، باوفاترين و فداکارترینِ حیوانات است.)
امروز، روز آخر مسافرت مارتین بود. عمه لوسی عصرانه بسیار خوبی تهیه کرد. نان گرم، کرهی تازه و شیر.
همه دوستان دهکده هم جمع هستند: بره کوچولو، گاو، مرغابی، خرگوشها، سگ کوچولو و گربه.
بعد از عصرانه، مارتین باید از همه خداحافظی کند.
عمه لوسی و خانوادهاش تا اول جاده به دنبال گاری آمدند. مارتین از دور برای همه دست تکان میدهد:
– «خداحافظ عمه لوسی، خداحافظ آقای ژول، خداحافظ پسرعمه. از پذیرایی خوب شما خیلی خیلی متشکریم. حالا نوبت شماست که به شهر بیایید. ما منتظر شما هستیم.»
پدربزرگ فانوس را هم روشن کرده است.
گاری تلق تلق به راهش ادامه میدهد:
– «خداحافظ مارتین، به امید دیدار دختر مهربان»
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)