داستان کودکانه و آموزنده
روباه و لکلک
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. سالهای سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لکلک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیدهایم و چون ندیدهایم نمیتوانیم تصور کنیم که چطور روباه و لکلک میتوانند باهم دوست باشند. ولی چون قصهگوها گفتهاند، ما هم قبول میکنیم و به دنبال بقیۀ ماجرا میپردازیم.
یک روز آقا روباه رو به لکلک خانم کرد و گفت:
– دوست داری برای ناهار به خانۀ ما بیایی؟
خانم لکلک با خوشحالی جواب داد:
– البته که میآیم! خیلی خوشحال میشوم که ناهار باهم باشیم.
روباه که نمیتواند بدون کلک و حقهبازی زندگی کند، بهجای پذیرایی از میهمان عزیزش به فکر افتاد که هم منّتی به سر لکلک بگذارد و هم چیزی برای خوردن در اختیار او نگذارد.
روباه برای ناهار غذای آبکی مثل آبگوشت خودمان درست کرد و آن را توی بشقاب ریخت.
برای اینکه اشتهای لکلک را تحریک کند مقداری هم ادویه به آن زد.
لکلک از بیرونِ دَر، بوی غذا را استشمام کرد و خیلی از روباه سپاسگزار شد که چنین غذای اشتهاآوری درست کرده است.
اما وقتی لکلک وارد خانۀ آقا روباه شد با تعجب دید که روباه غذا را توی دو تا ظرف تخت ریخته است. لکلک با نوک بلندش نمیتوانست غذا را در ظرف تخت بخورد، پس با افسوس گاهی به غذای خوشمزه و زمانی به آقا روباه که غذای خودش را میخورد نگاه کرد.
آقا روباه غذای خودش را تمام کرد و بعد رو به خانم لکلک کرد و گفت:
– چرا غذا نخوردید؟ پیداست که آن را دوست ندارید؛ پس با اجازه من میخورم.
روباه بشقاب لکلک را هم جلو کشید و خورد.
وقتی غذا تمام شد، روباه با زبان، دور دهانش را پاک کرد و گفت:
– حیف شد نخوردی، خیلی خوشمزه شده بود. چقدر زحمت کشیده بودم که از تو پذیرایی کنم، ولی چه کنم که دوست نداشتی؟!
لکلک که متوجه حقه روباه شده بود فکری کرد و اگرچه ناراحت شده بود اصلاً به روی خودش نیاورد و گفت:
– دوست عزیز! تو برای من زحمت کشیدی و از تو متشکرم. دلم میخواهد تو هم شب میهمان من باشی تا زحماتت را تلافی کنم!
روباه با خوشحالی گفت:
– چی بهتر از این دوست عزیز! شما هر وقت دعوت بفرمایید در خدمت حاضرم.
لکلک گفت:
– پس شب برای شام منتظرت هستم!
لکلک وقتی به خانه برگشت، غذای خوشمزهای درست کرد و آن را داخل دو کوزۀ گردنباریک ریخت.
روباه تا تاریک شدن هوا منتظر ماند و چیزی نخورد که شب، حسابی شکمی از عزا درآورد. بوی غذای لکلک از دور به مشام روباه رسید. او نتوانست خودداری کند و خیلی زود خودش را برای شام رساند.
لکلک با شنیدن صدای روباه گفت:
– خیلی خوش آمدی دوست عزیز، امیدوارم از غذای امشب لذت ببری!
روباه که قادر نبود پوزهاش را داخل کوزه کند با حسرت به لکلک نگاه میکرد که نوک بلندش را به داخل کوزه فرومیبرد.
لکلک که تند تند غذا میخورد مرتب به روباه میگفت:
– دوست عزیز، تعارف نکن، زحمت کشیدهام تا از میهمان عزیزم پذیرایی کنم.
روباه فهمید که لکلک جواب حقه ظهرش را داده است و به همین خاطر گرسنه ازآنجا رفت.
بچههای خوب! به خاطر داشته باشیم که هیچکس حقهبازی و دروغگویی و نیرنگ زدن را دوست ندارد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)