داستان کودکانه و آموزنده
روباه و شیر
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در بیشهای زیبا و سرسبز که پر از درختان کهنسال بود، شیر بزرگ و پرقدرتی زندگی میکرد.
در این بیشۀ بزرگ، غیر از شیر حیوانات دیگری هم زندگی میکردند که پارهای از آنها وقت و بیوقت وسیلۀ شیر شکار میشدند. حیواناتی هم بودند که همیشه مواظب شیر بودند و دلشان میخواست او حیوانات بیشتری شکار کند، چون باقیماندۀ شکار شیر، خوراک خوب و بیدردسری برای آنها بود. شاید به این خاطر بود که حیوانات گوشتخوار جنگل شیر را سرور و فرماندۀ خود میدانستند و برایش احترام قائل بودند.
روزی از روزها روباه کوچکی چشمش به شیر افتاد. روباه کوچک که تا آنوقت شیر ندیده بود، زیر لب گفت:
– عجب حیوان بزرگی است، چه دندانهای تیزی دارد، چقدر وحشتناک است!
آنگاه روباه در همان حال که با خودش حرف میزد پا به فرار گذاشت و ازآنجا دور شد.
شیر با دیدن فرار روباه خندید و گفت:
– عجب جانور مضحک و ترسویی است! بیچاره نمیداند که هرگز روباه شکار نمیکنم. اگر میدانست چه گوشت بدمزهای دارد، فرار نمیکرد؟!
روز بعد روباه دوباره شیر را دید و بازهم پا به فرار گذاشت. روباه این بار هنگام فرار کردن فریاد زد:
– من دیروز هم تو را دیدم، دوست ندارم تو را ببینم، تو خیلی بزرگ هستی و میخواهی مرا بخوری!
روباه همانطور که دور میشد با خودش گفت: «چرا شیر خیال خوردن مرا نداشت و دنبال من هم نکرد؟»
روباه وقتی بهاندازۀ کافی از شیر فاصله گرفت و مطمئن شد دست شیر به او نمیرسد، ایستاد و با خودش فکر کرد «اگر این جانور گردنکلفت میخواست مرا بخورد، با یک حر کت، پوست از سرم میکند. از کجا معلوم که این جانور گوشتخوار باشد؟ شاید مثل گاو و گوزن علف بخورد؟»
روباه بعد از فکر زیاد به این نتیجه رسید که شیر نمیتواند او را بخورد و به همین خاطر تصمیم گرفت بعدازاین از شیر نترسد.
دفعۀ سوم که روباه شیر را دید بهجای فرار کردن، جلو رفت و به شیر سلام کرد و گفت:
– تو چطور جانوری هستی؟ قبلاً که ترا میدیدم میترسیدم، اما حالا تصمیم گرفتهام از تو نترسم. تو میتوانی با یک حر کت مرا خردوخمیر کنی، اما تو که گوشتخوار نیستی و کشتن من به درد تو نمیخورد!
شیر به حرفهای روباه خندید و گفت:
– تو چون روباه شجاعی هستی کاری به کارت ندارم؛ اما از اینکه فکر میکنی من علفخوارم باید بگویم اشتباه میکنی! به دندانهایم نگاه کن! دندان حیوانات علفخوار اینطور نیست.
روباه با دیدن دندانهای شیر حسابی ترسید؛ اما سعی کرد ترس خودش را نشان ندهد؛ و خطاب به شیر گفت:
– هر کس که هستی برای من مهم نیست. من نه از هیکل بزرگت میترسم نه از دندانهای تیزت. صدایت را هم کلفت نکن که فایدهای ندارد!
بچهها فراموش نکنید که ترسیدن از دشمن باعث میشود شهامت خودمان را از دست بدهیم و حرفهایمان را نزنیم، اما اگر نترسیم دشمن بر ما چیره نمیشود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)