داستان کودکانه و آموزنده
خورشید و باد
افسانههای ازوپ
به نام خدا
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدامیک از آنها بیشتر است باهم حرف میزدند. در همین موقع مردی از جادهای عبور میکرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.
باد رو به خورشید کرد و گفت:
– نگاه کن من میتوانم کُت آن مرد را از تنش بیرون بکشم!
خورشید در جواب گفت:
– بسیار خوب شروع کن!
باد شروع به وزیدن کرد… وزید و وزید، ولی مرد که از وزش باد سردش شده بود یقۀ کتش را بالا کشید تا خود را از سرما حفظ کند.
باد هر چه زوزه کشید و به مرد هجوم آورد، مرد هم بیشتر خودش را لای کت بلند و گشادش پنهان کرد.
خورشید به رفتار دیوانهوار باد میخندید و باد عصبانی میشد که زورش به یک مرد تنها نمیرسد. بالاخره باد، خسته و درمانده رو به خورشید کرد و گفت:
– من حریف این مرد نشدم، حالا تو شروع کن. مرد عاقلی است، تو هم حریفش نمیشوی!
آخرِ کار باد که خسته و ناموفق شده بود با شرمندگی کنار رفت تا خورشید قدرت خود را نشان دهد.
خورشید به بالای سر مرد آمد و اشعۀ گرم و حیاتبخش خود را بر او تاباند.
خورشید آنقدر تابید تا اینکه مرد احساس گرما کرد و کت خود را درآورد تا خنک شود.
خورشید گفت:
– اینجا مسئلۀ زور و قدرت نیست. اگر کمی عقل داشتی حریف او میشدی، حالا نگاه کن!
در این هنگام خورشید، پیروزمندانه رو به باد کرد و گفت:
– من کاری کردم که آن مرد کتش را از تنش درآورد. من در این آزمایش برنده شدم و قوییتر هستم؛ اما فکر نکنی که با زور برنده شدم، با کمک عقل برنده شدم.
بچههای خوب یادتان باشد که هر کاری را باید عاقلانه و درست انجام دهیم تا موفق شویم.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)