کتاب داستان کودکانه
وینی پو و تقویم جدید
اگر زمستان هیچوقت تمام نشود!
داستانی دیگر از وینی پو و کریستوفر رابین
مترجم: شهرزاد کریمی
به نام خدا
روزهای آخر زمستان بود. پو نگاهی به تقویم دیواریاش انداخت و گفت:
«صورتیِ ریزهمیزه! فکر میکنی بعد از فصل زمستان چه فصلی باشد؟»
صورتیِ ریزهمیزه کمی فکر کرد و گفت:
«فکر میکنم تابستان.»
پو گفت:
«ولی من فکر میکنم فصل بهار باشد.»
صورتیِ ریزهمیزه گفت:
«نه خیر! تابستان.»
ببری گفت:
«خیلی خوب، باهم دعوا نکنید. بهتر است به تقویم نگاه کنیم تا بفهمیم فصل تابستان است یا بهار.»
پو تقویم دیواریاش را ورق زد و گفت:
«ایوای! هیچ فصلی نیست.»
ببری گفت:
«حتماً تقویم تو اشکال دارد.»
پو به ببری گفت:
«بهتر است برویم تقویم تو را نگاه کنیم.»
هر سه بهسوی کلبهی ببری دویدند. ولی ببری تندتر از همه دوید تا زودتر به کلبهاش برسد.
ببری باعجله بهطرف تقویم دیواریاش رفت و آن را ورق زد، سپس با تعجب بسیار گفت:
«این تقویم هم هیچ فصل دیگری ندارد. شاید قرار نیست فصل آینده بیاید. فکر میکنم ما برای همیشه در فصل زمستان خواهیم ماند.»
صورتیِ ریزهمیزه با ناراحتی گفت:
«این خیلی وحشتناک است.»
پو کمی فکر کرد و گفت:
«صورتیِ ریزهمیزه! ناراحت نباش. فصل زمستان، فصل خیلی خوبی است. ما میتوانیم هرروز برفبازی کنیم و یا آدمبرفی درست کنیم. دیروز که برفبازی میکردیم، تو گفتی فصل زمستان را خیلی دوست داری. پس چرا حالا اینقدر ناراحت و غمگین شدی؟»
صورتیِ ریزهمیزه با ناراحتی گفت: «فصل زمستان را دوست دارم. ولی نه برای همیشه.»
پو به حرف صورتیِ ریزهمیزه فکر کرد و با خود گفته:
«او راست میگوید، زمستان خوب است. ولی نه برای همیشه»
و بعد سکوت کرد.
بعد از مدتی پو فکری به خاطرش رسید و گفت:
«حالا که قرار است همیشه زمستان باشد، بهتر است ما هم توی کلبه بمانیم و برای هم خاطرات گذشته را تعریف کنیم.»
بعد رو به صورتیِ ریزهمیزه کرد و گفت:
«دوست عزیزم! آخرین جشن تولدت را به یاد میآوری؟ من دو تا هدیۀ قشنگ به تو دادم که خیلی خوشت آمد. ببری هم یک بادکنک قرمز برای تو آورده بود. ولی تو آنقدر سرگرم هدیههای من شدی که فراموش کردی بادکنک ببری را بگیری و از او تشکر کنی.»
صورتیِ ریزهمیزه خندید و گفت:
«آن روز خیلی به من خوش گذشت.»
ببری که داشت به خاطرات گذشتهاش فکر میکرد به پو گفت:
«بهار گذشته یادت هست؟ صورتیِ ریزهمیزه رفته بود که برای من یک دستهگل سفید از باغ دُمدراز بچیند. ولی ناگهان باران شدیدی بارید. تو چتر مرا گرفتی که به دنبال او بروی. در بین راه، چتر به شاخهی درختی گیر کرد و سوراخ شد. تو و صورتیِ ریزهمیزه وقتی به کلبهی من رسیدید، حسابی خیس شده بودید.»
هر سه با به یادآوردن این خاطرهی شیرین خندیدند.
بعد از مدتی، صورتیِ ریزهمیزه دوباره غمگین شد و گفت:
«پو! یادت هست تابستان گذشته، من و تو زیر درخت انجیر، آنقدر عسل خوردیم که دیگر نمیتوانستیم راه برویم.»
و بعد زد زیر گریه و همینطور که گریه میکرد گفت:
«اگر تابستان نیاید، ما نمیتوانیم زیر درخت انجیر عسل بخوریم و باهم بازی کنیم.»
پو آهی کشید و گفت:
«من فصل تابستان را خیلی دوست دارم. چون میتوانم زیر سایۀ درخت بخوابم و خوابهای خوب ببینم.»
صورتیِ ریزهمیزه همینطور که گریه میکرد گفت:
«من هم همینطور.»
ببری هم آهی کشید و گفت:
«جغد دانا و دُمدراز قول داده بودند فصل تابستان که رسید، بر روی رودخانه یک پل قشنگ بسازند تا ما بتوانیم به آن طرف رود برویم و بازی کنیم. ولی اگر تابستان نیاید، پل هم ساخته نمیشود.»
صورتیِ ریزهمیزه که تازه آرام شده بود، به یاد قول خرگوش مهربان افتاد و دوباره زد زیر گریه و گفت:
«خرگوش مهربان قرار بود بهار که از راه رسید در حیاط خانهی من و رورو کوچولو، هویج و کدو بکارد. ولی او دیگر نمیتواند این کار را انجام دهد.»
کریستوفر، شاد و خندان برای دوستانش هدیهی سال نو خریده بود، اما نمیدانست که مجبور خواهد شد هدیهاش را زودتر به آنها بدهد.
پو و صورتیِ ریزهمیزه و ببری، ساکت و آرام کنار هم نشسته بودند و دیگر حرفی برای گفتن نداشتند.
ناگهان صدایی به گوش رسید.
ببری گفت:
«صدا از خانهی خرگوش مهربان میآید. بهتر است به آنجا برویم»
بعد، هر سه دواندوان بهسوی خانهی خرگوش مهربان رفتند.
آنها وارد کلبهی خرگوش مهربان شدند. کلبهی خرگوش مهربان پر از بادکنک و کاغذ رنگی بود. دمدراز، شیپور میزد، خرگوش مهربان مرتب زنگ را به صدا درمیآورد، کریستوفر هم با قاشق به پشت قابلمه میزد. همه شاد و خندان بودند.
بله، آن روز، روز تولد خرگوش مهربان بود.
صورتیِ ریزهمیزه خیلی آرام دَرِ گوش پو گفت:
«چرا اینقدر خوشحال هستند؟»
پو کوچولو گفت:
«فکر میکنم هنوز خبردار نشدهاند.»
ببری یواش سراغ تقویم دیواری خرگوش مهربان رفت و آن را ورق زد و گفت:
«نه، فصل بعدی در کار نیست و بهار هیچوقت از راه نمیرسد.»
صورتیِ ریزهمیزه دوباره زد زیر گریه و گفت:
«تولد من در تابستان است، پس هیچوقت بزرگتر از این نمیشوم.»
دُمدراز از صورتیِ ریزهمیزه شنید که فصل بعدی هیچگاه از راه نمیرسد. او خیلی غمگین شد، پیش کریستوفر رفت و گفت:
«من دوست ندارم همیشه فصل زمستان باشد.»
کریستوفر دُمدراز را نوازش کرد و گفت:
«قرار نیست زمستان برای همیشه باقی بماند. همین روزها بهار از راه میرسد و همهجا را شکوفه باران میکند. حالا اخمهایت را باز کن و بخند.»
کریستوفر برای آنکه خیال دوستانش را راحت کند، همه را دور خود جمع کرد و گفت:
«همیشه یادتان باشد که هر تقویمی در آخر سال به پایان میرسد؛ اما فصلها به پایان نمیرسند و یکی بعد از دیگری میآیند.»
با شنیدن این حرف همه خوشحال شدند.
کریستوفر ادامه داد:
«من برایتان هدیههایی خریدهام که میخواستم اول سال نو به شما بدهم، اما فکر میکنم بهتر است آنها را همینالان بدهم.»
بعد کریستوفر به تکتک دوستانش یک تقویم سال نو داد. پو و دوستانش با خوشحالی تقویمها را از کریستوفر گرفتند و از او تشکر کردند.
ببری از خوشحالی فریاد میکشید و بالا و پایین میپرید. او در بین زمین و آسمان میگفت:
«میدانستم فصل زمستان همیشگی نیست.»
خرگوش مهربان، ببری را با دست نگه داشت و گفت:
«ولی تا آنجایی که من یادم هست تو گفتی ما همیشه در فصل زمستان باقی میمانیم.»
ببری گفت:
«آه، آه، راست میگویی، مثلاینکه همین حرف را میزدم.»
و بعد خندید.
صورتیِ ریزهمیزه درحالیکه میخندید به پو گفت:
«امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من است.»
آن روز، در جشن تولد خرگوش مهربان به همه خیلی خوش گذشت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)