کتاب داستان کودکانه
وروجک قایقسواری میکند
فضولی و دخالت، کار درستی نیست!
مترجم: سید حسن ناصری
به نام خدا
وروجک و استاد نجار بعد از مدتها به تعطیلات رفته بودند. استاد نجار فقط روی نیمکت مینشست و کتاب میخواند. وروجک هم با مرغ و خروسها بازی میکرد.
نزدیکی آنها یک برکۀ خیلی قشنگ بود. هر وقت که آنها دوست داشتند، از جنگل میگذشتند و کنار برکه میرفتند. آنوقت وروجک روی شانۀ استاد نجار مینشست تا خوب برکه را تماشا کند.
البته وروجک نامرئی بود و فقط استاد نجار میتوانست او را ببیند. ولی اگر روزی توی آب میافتاد و خیس میشد همه میتوانستند او را ببینند.
وروجک خیلی دلش میخواست توی برکه قایقسواری کند. تمام پدربزرگهای وروجک دریانورد بودند. وروجک هم آرزو داشت که روزی ناخدای یک کشتی کوچک بشود و در دریاها گردش کند. استاد نجار که خیلی وروجک را دوست داشت به او قول داد برایش یک قایق کوچک بخرد.
در همان نزدیکی یک دهکدۀ کوچک بود. استاد نجار برای خرید قایق به آنجا رفت. در آنجا دو پسربچۀ فضول و شیطون زندگی میکردند که مردم را اذیت میکردند. وقتی آنها استاد نجار را دیدند یواشکی به دنبال او راه افتادند تا بفهمند استاد نجار میخواهد چهکار بکند.
استاد نجار وارد یک مغازۀ اسباببازیفروشی شد و یک قایق بادبانی کوچک خرید. قایق خیلی قشنگ و کوچک بود. بچههای فضول از پشت دیوار یواشکی نگاه میکردند و مراقب استاد نجار بودند.
وروجک خیلی دلش میخواست که استاد نجار زود برگردد و قایقش را بیاورد. بچههای فضول میدانستند که استاد نجار بچهای ندارد تا قایق را برای او بخرد. برای همین خیلی از کار او تعجب کردند و تصمیم گرفتند هر طور شده راز استاد نجار را بفهمند.
همینکه استاد نجار کمی دور شد بچهها دنبالش راه افتادند. آنها خیلی یواش و پاورچینپاورچین، راه میرفتند تا اِدِر صدای پایشان را نشنود و آنها را نبیند.
وروجک وقتیکه قایقش را دید خیلی خوشحال شد و بعد دونفری به سمت برکه رفتند تا قایق را امتحان کنند.
وروجک از خوشحالی روی نردههای چوبی، با قدمهای بلند میدوید. آنها اصلاً نفهمیدند که بچههای فضول دارند آنها را تعقیب میکنند.
وقتیکه به کنار برکه رسیدند اِدِر به وروجک گفت که خیلی مواظب باشد و توی قایق بالا و پایین نپرد تا قایق واژگون نشود.
وروجک هم قول داد که به حرف اِدِر گوش کند.
بعد اِدِر وروجک را داخل قایق گذاشت و قایق را خیلی آرام بر روی آب برکه قرار داد.
وقتیکه قایق شروع به حرکت کرد وروجک از خوشحالی جیغ میکشید. او قولش را فراموش کرده بود و توی قایق بالا و پایین میپرید. اِدِر با ترس فریاد میزد: «وروجک این کار را نکن.» اما وروجک گوش نمیکرد.
وروجک با استاد نجار لج کرده بود و بیشتر بالا و پایین میبرید. هر وقت که قایق به یکطرف کج میشد، مقداری آب وارد قایق میشد، استاد نجار با ترس فریاد میزد: «وروجک مواظب باش! این کار را نکن. وگرنه غرق میشوی!» اما وروجک حاضر نبود به حرف او گوش کند. وروجک آنقدر قایق را تکان داد تا بالاخره قایق واژگون شد. وروجک داخل آب افتاد و داشت غرق میشد. او با صدای بلند فریاد میزد: «کمک! کمک!»
اِدِر باعجله دستمالش را از جیبش درآورد و از زیر شکم وروجک عبور داد و او را از آب بیرون کشید. وروجک بیچاره کاملاً خیس شده بود، از سرتاپایش آب میچکید و از سرما میلرزید.
اِدِر میترسید که وروجک سرما بخورد. علاوه بر این، حالا که خیس شده بود همه میتوانستند او را ببینند و ممکن بود کوتولۀ بیچاره را بگیرند و در قفس زندانی کنند.
اِدِر به وروجک گفت در جنگل بدود تا بدنش کاملاً خشک شود. خودش هم به دنبال وروجک میدوید.
در همین هنگام بچهها هم از راه رسیدند. خوشبختانه آنها وروجک را لابهلای علفها ندیدند و تنها استاد نجار را دیدند که بهطرف جنگل میدوید. بچهها از این کار استاد نجار خیلی تعجب کردند.
بچهها وقتی به کنار برکه رسیدند قایق وروجک را دیدند و آن را برداشتند تا با خودشان ببرند؛ اما یکدفعه صدای عجیبی را شنیدند و از ترس قایق را انداختند. قایق محکم به زمین خورد و شکست. این صدای فریاد وروجک بود. بچهها از ترس پا به فرار گذاشتند.
وروجک و استاد نجار خیلی ناراحت بودند. چون قایقِ قشنگِ وروجک کاملاً خراب شده بود، بادبان آن کنده شده و بدنۀ آنهم سوراخ شده بود.
وروجک از ناراحتی گریه میکرد و فریاد میزد: «من تمام اسباببازیهای آنها را خراب میکنم. من انتقام میگیرم، من …»
استاد نجار وروجک را آرام کرد و بعد دونفری نقشه کشیدند که بچههای فضول را حسابی ادب کنند تا آنها دیگر در کار دیگران دخالت نکنند.
بچهها بعد از مدتی برگشتند. چون خیال میکردند صدایی که شنیدهاند، چیز مهمی نبوده و صدای یک پرنده و یا یک حیوان دیگر بوده. وروجک آنها را دید و به استاد نجار خبر داد.
استاد نجار و وروجک حالا میتوانستند نقشۀ خود را اجرا کنند. وروجک یک نخ به قایق بست و در کنار برکه ایستاد. البته بچهها نمیتوانستند او را ببینند. چون وروجک کاملاً خشک شده بود و دیگر دیده نمیشد.
بعد، استاد نجار دستهایش را بالا آورد و با صدای بلند گفت: «ای پریِ دریایی که در زیر این آبها زندگی میکنی! تو صاحب گنج بزرگی هستی. محل این گنج را به من نشان بده!» در این هنگام وروجک نخ قایق را کشید، قایق راه افتاد و به چپ و راست رفت و در آخر یک جا ایستاد. بچهها با تعجب این صحنه را تماشا میکردند.
استاد نجار یک شاخه برداشت و کنار قایق در آب فروکرد و با صدای بلند، طوری که بچهها بشنوند، گفت: «ای پری دریایی از تو ممنون هستم. من میدانم که گنج تو شبها ظاهر میشود. پس من شب دوباره برمیگردم و گنج را با خودم میبرم.»
بعدازاین ماجرا اِدِر و وروجک به خانه برگشتند. وروجک از داخل زیر زمین، یک جعبۀ حلبی پیدا کرد. جعبۀ حلبی براق بود و میدرخشید. جعبه، قدیمی و مثل یک صندوقچۀ گنج بود.
آنها جعبۀ حلبی را پر از سنگ گردند. وروجک برای اینکه بچهها را ادب کند یک شعر هم برای آنها گفت و اِدِر این شعر را با خط درشت روی یک کاغذ نوشت و داخل جعبۀ حلبی گذاشت. در آخر، جعبۀ حلبی را برداشتند و دور از چشم بچهها کنار برکه بردند.
در کنار برکه، اِدِر بااحتیاط جعبه را برداشت و در کنار شاخه، کف برکه گذاشت. جعبۀ حلبی مثل یک صندوقچۀ طلایی برق میزد. وروجک با لذت کارهای استاد نجار را تماشا میکرد.
وقتیکه آنها کارشان تمام شد، شاد و خندان به کلبه برگشتند. وروجک خیلی دلش میخواست که زود شب شود. آنوقت میتوانست ادب شدن بچهها را ببیند.
از آنطرف، دو پسربچه هم آرزو میکردند که هر چه زودتر شب شود.
بالاخره شب شد و موقعی که پدر و مادرشان به خواب رفتند، آنها از پنجره اتاقشان بیرون پریدند و بهطرف برکه دویدند. استاد نجار و وروجک منتظر بچهها بودند.
وقتی وروجک در تاریکی بچهها را دید که مستقیم به سمت برکه میرفتند از خوشحالی فریاد زد و به هوا پرید. استاد نجار آهسته به او گفت: «ساکت! شلوغ نکن! تو دنبال آنها برو، من هم بعد از تو میآیم.»
وروجک خیلی راحت دنبال پسربچهها میدوید. چون نامرئی بود و آنها نمیتوانستند او را ببینند. استاد نجار هم با خیال راحت بهطرف برکه حرکت کرد. او هیچ عجلهای نداشت و آهسته راه میرفت.
وقتی بچهها به برکه رسیدند، وروجک میان علفها پنهان شد. او با لذت پسربچهها را تماشا میکرد.
کنار شاخهای که داخل برکه بود چیزی برق میزد. حالا بچهها کاملاً مطمئن بودند که گنج پری دریایی را پیدا کردهاند.
یکی از آنها توی برکه رفت. آب برکه مثل یخ سرد بود. همینکه او میخواست جعبۀ حلبی را بردارد، یکدفعه پایش لیز خورد و با سر توی آب فرورفت. بیچاره وقتیکه جعبۀ حلبی را بیرون آورد از سرتاپایش آب میچکید.
جعبۀ حلبی سنگین بود و معلوم بود که پر است. بچهها از خوشحالی چشم از جعبه برنمیداشتند. بیچارهها فکر میکردند که حالا خیلی پولدار شدهاند. کمی آنطرف تر وروجک دست روی دلش گذاشته بود و قاهقاه میخندید.
وقتی آنها درِ جعبه را بازگردند خیلی ناراحت شدند. چون دیدند جعبه پر از شن و ماسه است، داخل شن و ماسهها یک برگ کاغذ بود.
روی آن نوشته شده بود:
آی بچههای شیطون
مریض شدین نوش جون
سردی آب چشیدین
به این نکته رسیدین
که در کار دیگرون
نکن دخالت ای جون
بیچارهها تازه فهمیدند که گول خوردهاند.
آنها ناراحت و عصبانی بهطرف خانههایشان برگشتند؛ اما یکدفعه استاد نجار سر راهشان ظاهر شد. بچهها نزدیک بود از ترس بیهوش شوند.
استاد نجار به آنها گفت: «چه کسی به شما اجازه داده این وقت شب تنهایی به جنگل بیایید؟ زود برگردید. وگرنه به پدر و مادرتان میگویم که چه کار بدی کردهاید!»
بچههای فضول دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض کردند و به سمت خانهشان دویدند. وروجک از بالای درخت بچهها را نگاه میکرد. او مطمئن بود که آنها حسابی ادب شدهاند و دیگر فضولی نمیکنند.
وقتیکه بچهها دور شدند، وروجک از درخت پایین پرید و مثل همیشه توی جیب استاد نجار رفت. او خیلی خوشحال بود. چون میدانست دیگر هیچکس جرئت نمیکند کشتی قشنگ او را خراب کند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)