کتاب داستان کودکانه
وروجک بازرس میشود
در را روی غریبهها باز نکن!
مترجم: سید حسن ناصری
به نام خدا
یک روز استاد اِدِر روی صندلی چوبیاش نشسته بود و روزنامه میخواند. او عادت داشت که هر نوشتهای را با صدای بلند بخواند. توی روزنامه نوشتهشده بود که یک نفر خودش را بهدروغ مأمور گاز معرفی کرده بود. بعد با این حیله وارد خانۀ یک پیرمرد شده و همه پولهای آن بیچاره را دزدیده بود استاد نجار غرغر میکرد. این روزها چه آدمهای بدی پیدا میشوند! وروجک که صدای استاد اِدِر را میشنید از تعجب چشمهایش بیرون زده بود و با خودش میگفت: «باز کردنِ دَر چه قدر خطرناک است!»
نامهرسان بیچاره اولین نفری بود که به دام وروجک افتاد.
اِدِر خیلی تلاش کرد تا به وروجک بفهماند که هر کس میآید و در میزند دزد نیست؛ اما وروجک حرف اِدِر را قبول نمیکرد. او فقط به دزد بدجنس فکر میکرد. اتفاقاً همان روز مأمور گاز هم برای خواندن شمارۀ کنتور به آنجا آمد، در زد و گفت: «آقای اِدِر در را باز کنید. من مأمور گاز هستم.»
وروجک یواشکی از پنجره بیرون را نگاه کرد و موقعی که لباس آبیرنگ مأمور گاز را دید از ترس پشت صندلی قایم شد و آهسته گفت: «اِدِر جان، دزد آمده!» اِدِر خندید و در را باز کرد. او آن مرد را میشناخت؛ بنابراین بهجای احوالپرسی گفت: «میدانید امروز توی روزنامه نوشته بودند که…»
مأمور گاز حرف اِدِر را قطع کرد و خندهکنان گفت: «امروز شما هشتمین نفری هستید که این خبر را میدهد.»
استادِ نجار با صبر و حوصله برای وروجک توضیح داد که چه موقع باید دیگران را به داخل راه بدهد و چه موقع نباید این کار را بکند؛ اما این کار سادهای نبود. چون از روی شکل و لباس مردم که نمیتوان فهمید آنها دزد هستند یا نه. برای همین وروجک تصمیم گرفت که به هیچکس اعتماد نکند. بهترین راه برای او این بود که در را به روی هیچکس باز نکند.
قبل از اینکه اِدِر برای غذا خوردن برود، دوباره زنگ کارگاه به صدا درآمد. یک مرد پشت در بود. وروجک او را هم نمیشناخت. مرد به استاد اِدِر گفت: «من از طرف دوستتان، آقای اشمیت، آمدهام.» وروجک که دیده نمیشد، مثل بازرسهای ماهر دور مرد میچرخید. مرد کیف و کلاه نداشت و این به نظر وروجک خیلی عجیب بود.
یکدفعه وروجک به یاد پولهای اِدِر افتاد که داخل کشوی کمد بود. با یک پرش بلند کنار کمد رفت. دندانهایش را به هم فشار داد و آماده شد تا اگر مرد به کمد نزدیک شود انگشت او را گاز بگیرد؛ اما عصبانیت وروجک بیخودی بود. چون مرد فقط یک سفارش برای اِدِر داشت و بعد خداحافظی کرد و رفت.
تا وقت ناهار دیگر کسی مزاحم آنها نشد و اِدِر با خیال راحت کار کرد. بعد به طبقۀ بالا رفت و برای خودش و وروجک غذا درست کرد؛ اما وروجک هنوز به فکر مأمور گاز قلابی بود. او خیلی عصبانی بود. چون اِدِر در را به روی غریبهها هم باز میکرد؛ بنابراین باخشم به استاد نجار گفت: «تو به هرکسی اجازه میدهی توی کارگاه بیاید. شانس آوردی که من مواظب کمد بودم. اگر انگشتش را گاز نگرفته بودم حتماً پولهایت را برمی داست.»
اِدِر با خنده گفت: «وروجک! تو با این کارهایت تمام مشتریهای من را فراری میدهی. البته خوب است که مواظب هستی، چون این روزها هر اتفاقی ممکن است بیفتد.»
اِدِر بعد از شستن ظرفها، به اتاقش رفت تا یککم بخوابد. وروجک هم به کارگاه برگشت و داخل تابش نشست و شروع کرد به شعر خواندن:
تاب میخورم تاب میخورم
دزدا رو دستگیر میکنم
چشماشونو در میارم
پاهاشونو گاز میگیرم
وروجک از کارهای هیجانانگیز خوشش میآمد و آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیاش بود. یکدفعه صدایی آمد.
وروجک ترسید و ساکت شد. دوباره به یاد مأمور گاز قلابی افتاد و پاورچینپاورچین بهطرف در رفت تا سروگوشی آب بدهد.
پشت در یک نفر ایستاده بود. وروجک نمیتوانست خوب او را ببیند. صدایی گفت: «کسی هست؟» صدای یک زن بود.
خیال وروجک راحت شد. چون میدانست که زنها مأمور گاز نمیشوند. زن، دستگیرۀ در را تکان داد و گفت: «من از طرف یک شرکت بزرگ آمدهام و یک سفارش خوب برایتان دارم»
وروجک با شنیدن این حرف فکر کرد که برای اِدِر هدیه آوردهاند. با خوشحالی از در بالا رفت و از سوراخِ قفل بیرون را نگاه کرد.
وقتی مطمئن شد که پشت در یک زن ایستاده است، زبانۀ در را به عقب کشید.
در آرامآرام باز شد و زن با شک و تردید توی کارگاه آمد و با صدای بلند گفت: «آقای نجار کجا هستید؟» اما جوابی نشنید.
چند قدم جلوتر رفت و دورتادور کارگاه را نگاه کرد. او به هر چیزی دست میزد انگار که دنبال چیزی میگشت. دراینبین هم چشمش به در بود و مواظب بود تا کسی او را نبیند.
وروجک آنقدر ترسیده بود که نمیدانست چهکار باید بکند. برای همین تصمیم گرفت استاد اِدِر را خبر کند.
موقعی که وروجک به طبقۀ بالا میدوید، دید که زن بهطرف ساعت جیبی اِدِر میرود. اِدِر ساعتش را به دیوار آویزان کرده بود. او همیشه آن را آنجا میگذاشت تا گم نشود. زن ساعت را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد با سرعت از کارگاه بیرون رفت.
وروجک منمنکنان گفت: «ساعت را کجا میبری؟ این ساعت استاد اِدِر است!»
وروجک که فهمیده بود آن زن دزد است، با خودش گفت: «نمیدانستم زنها هم مأمور گاز میشوند!» و بعد به دنبال او دوید.
بعد از مدتی اِدِر از خواب بیدار شد و به کارگاه برگشت؛ اما دید که در باز است.
با خودش گفت: «من که در را بسته بودم! شاید وروجک در را باز کرده تا به حیاط برود. مگر من چقدر خوابیده بودم؟» اِدِر به ساعتش نگاه کرد؛ یعنی میخواست به ساعتش نگاه کند که یکدفعه متوجه شد ساعتش نیست. با نگرانی به اتاقش رفت؛ اما ساعتش آنجا هم نبود. دوباره به کارگاه برگشت و وروجک را صدا کرد؛ اما جوابی نشیند.
اِدِر خیلی نگران شد. چون ساعتش واقعاً باارزش بود.
اِدِر فکر میکرد که وروجک ساعتش را برداشته تا با آن بازی کند و حالا آن را گم کرده و جرئت نمیکند به خانه برگردد. اِدِر به حیاط رفت تا وروجک را پیدا کند. در همین وقت خانم سرایدار او را دید و گفت «آقای ادر، دنبال چیزی میگردید؟»
اِدِر ماجرای ساعت را به او گفت؛ اما چیزی در مورد وروجک نگفت.
خانم سرایدار هم ساعت را ندیده بود؛ اما گفت: «من زن غریبهای را دیدم که توی کارگاه شما رفت؛ اما وقتی پایین آمدم او رفته بود و درِ کارگاه باز بود.»
اِدِر خیلی گیج شده بود؛ اما بیشتر از هر چیز نگران وروجک بود.
در همین وقت وروجک نفسنفسزنان از راه رسید و همهچیز را از اول تا آخر برای اِدِر تعریف کرد.
وروجک با هیجان گفت: «من آن زن را تا جلوی در خانهاش دنبال کردم. حالا باید برویم و ساعتت را پس بگیریم.»
اِدِر گفت: «حالا آرام باش وروجک! مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟»
وروجک گفت: «خیالت راحت باشد. من حتی دیدم آن را کجا گذاشت. توی کشوی میزش.»
بعد نفسی تازه کرد و دوباره گفت: «آدرس را هم حفظ کردم. ۱۲۰۰ قدم به جلو، خانۀ سفید، ۲۷ پله به بالا.»
اِدِر مطمئن نبود که موفق شوند؛ اما چارهای نداشت جز اینکه دنبال وروجک برود.
او ساعت را از پدرش یادگاری گرفته بود و میخواست هر طور شده آن را پیدا کند؛ اما یکچیز جور درنمیآمد. او نمیتوانست زنگ هر خانهای را بزند و بپرسد: «ببخشید خانم، شما ساعت من را ندزدیدهاید؟»
اِدِر با شک و تردید همراه وروجک رفت.
وروجک آدرس را درست حفظ کرده بود و حتی طبقۀ درست را هم پیدا کرد. ولی بدبختانه در آن طبقه سه در وجود داشت. اِدِر فکری کرد و گفت: «من زنگ میزنم. اگر آن زن را شناختی به من بگو» استاد نجار زنگ اولین خانه را زد. بعد از چند لحظه در باز شد و یک مرد بیرون آمد و پرسید: «کاری داشتید؟»
اِدِر گفت: «آه ببخشید، اشتباه کردم. راستش دنبال یک خانم میگردم.»
مرد با خوشرویی گفت: «اسمش را بگویید شاید بتوانم کمکتان کنم.» اِدِر خجالت میکشید که بگوید آن زن را نمیشناسد. مرد کمکم به شک افتاد و این بار با عصبانیت گفت: «اصلاً برای چی میخواهید آن زن را ببینید؟»
تنها جوابی که به فکر اِدِر رسید این بود که بگوید نجار است و برای تعمیر اسبابِ خانه آمده است.
این حرف، مرد را بیشتر به شک انداخت. چون میدانست هر نجاری اسم و آدرس مشتریهایش را میداند. اِدِر گفت: «راستش… دیگر مزاحم شما نمیشوم. خودم پیدایش میکنم.»
بعد بهطرف در بعدی رفت تا زنگ بزند؛ اما مرد با عصبانیت جلوی اِدِر را گرفت و داد زد: «اینجا یک خانم تنها زندگی میکند. زود ازاینجا بروید.»
اِدِر با ناراحتی گفت: «مگر شکل من مثل آدمهای دزد است که با من اینطوری رفتار میکنید؟ این موضوع به خود من مربوط است.» و بعد مرد را به یکطرف هل داد و زنگ زد. بعد از چند لحظه در باز شد، زنی بیرون آمد و گفت: «با من کاری داشتید؟» اِدِر گفت: «اسم من اِدِر است. شما امروز به کارگاه من آمدید؟» زن جواب داد: «من حتی نمیدانم کارگاه شما کجاست.»
در همین وقت پاچۀ شلوار اِدِر تکان خورد و اِدِر فهمید که وروجک آن زن را شناخته است.
اِدِر گفت: «دروغ گفتن بیفایده است، چون خانم سرایدار شما را دیده.»
زن گفت: «خوب حالا بفرمایید تو»
خانۀ زن از تمیزی برق میزد. ظاهر زن هم کاملاً مرتب بود و اگر وروجک دوباره پاچۀ اِدِر را نمیکشید، او هیچوقت باورش نمیشد که آن زن دزدی کرده است.
اِدِر گفت: «میخواستم دربارۀ ساعت طلاییام با شما حرف بزنم.» زن صورتش سرخ شد اما گفت: «چرا با من؟» اِدِر که حالا مطمئن شده بود به او گفت: «حالا که حرف نمیزنید مجبورم پلیس را خبر کنم.»
زن که دستپاچه شده بود منمنکنان گفت: «مطمئنم که اشتباهی پیش آمده است.» اِدِر صدایش را عوض کرد و باخشم گفت «چه اشتباهی؟ اگر عاقل باشید میتوانیم مسئله را بدون کمک پلیس حل کنیم.»
زن گریهاش گرفت و هقهقکنان گفت: «راستش آمده بودم چند تا میخ از شما بگیرم. نمیدانم چطور شد که ساعت شما را برداشتم. مرا ببخشید.»
زن رفت و ساعت را از کشوی میز برداشت و آن را به اِدِر پس داد، بعد اشکهایش را پاک کرد و گفت: «لطفاً مرا ببخشید و این موضوع را به پلیس نگویید. وگرنه کارم را از دست میدهم.»
صدای زن از ترس میلرزید.
اِدِر گفت: «من فقط ساعتم را میخواستم. بقیهاش به خودتان بستگی دارد. فراموش نکنید که همۀ مردم مثل من مهربان نیستند. پس دیگر از این کارها نکنید.»
استاد نجار این حرف را زد و بهطرف در رفت.
در همین وقت چیزی روی زمین افتاد و با سروصدای زیاد شکست. زن از ترس جیغ کشید و درحالیکه از ترس میلرزید گفت: «این خیلی عجیب است! من حتی نزدیک گلدان هم نبودم. اینجا روح دارد!»
اِدِر نگاهی به او کرد و گفت: «کمی ترس برای شما لازم است. وروجکها با دزدها مخالفاند. این یادتان باشد.»
در راه برگشت، وروجک به اِدِر گفت: «من واقعاً گیج شدهام. نمیدانم در را به روی چه کسی باز کنم.»
اِدِر گفت: «وقتی من نیستم در را به روی هیچکس باز نکن. مگر اینکه امپراتور چین باشد.»
وروجک با تعجب پرسید: «امپراتور چین چه شکلی است؟»
اِدِر از سؤال وروجک خندهاش گرفت و گفت: «روی سرش تاج دارد.»
از آن روز به بعد وروجک در را به روی هیچکس باز نکرد. چون هیچکدام از آنها تاج نداشتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)