کتاب داستان کودکانه
وروجک! آتش بازی نکن!
آتش بازی خطرناک است!
مترجم: سید حسن ناصری
به نام خدا
یکی از روزهای سرد پاییز بود. استاد «اِدِر» برای اولین بار در آن سال تصمیم گرفت بخاری کارگاه را روشن کند. او از بخاری، بعضی وقتها برای سوزاندن چوبهای اضافه هم استفاده میکرد. استاد اِدِر با کبریت، بخاری را روشن کرد. وروجک از ترق و تروق کردن آتش خیلی خوشش آمد. او با خوشحالی دور بخاری میدوید و با صدای بلند آواز میخواند؛ اما استاد نجار زیاد از این وضع راضی نبود و در حالیکه گوشهایش را با هر دو دست گرفته بود فریاد میزد: «بس کن وروجک!» وروجک فکر میکرد که صدایش خیلی قشنگ است؛ اما استاد نجار نمیتوانست سرو صدای وروجک را تحمل کند.
استاد اِدِر که میدید وروجک اینقدر به آتش علاقه پیدا کرده است نگران شد. چون میدانست که وروجک بالاخره خرابکاری میکند. او کمی فکر کرد تا راه حلی برای این مشکل جدید پیدا کند. شاید بهتر بود که به وروجک نشان دهد روشن کردن کبریت کار زیاد جالبی هم نیست. استاد اِدِر یک سیخ کبریت را به دست وروجک داد و از او خواست که آن را روشن کند. وروجک که از خوشحالی بال در آورده بود سیخ کبریت را روشن کرد.
و بعد یاد گرفت که چطور با فوت کردن، آن را خاموش کند. استاد اِدِر به وروجک اجازه داد که چند بار این کار را تکرار کند تا این کار هم مثل بقیه کارها برای وروجک تکراری و خسته کننده شود و او دیگر دست به کبریت نزند.
اما فکر استاد نجار نتیجۀ درستی نداشت. چون وروجک از این کار خیلی خوشش آمده بود و اصلاً دلش نمیخواست از این کار دست بکشد. استاد نجار قوطی کبریت را از جلوی وروجک دور کرد و با عصبانیت گفت: «وروجک خسته نشدی؟ دیدی که این کار زیاد هم جالب نیست!»
وروجک توی دلش میگفت: «ولی من این کار را دوست دارم. دوست دارم.»
وروجک خیلی فکر کرد تا سرگرمی دیگری پیدا کند؛ اما فکر آتش اصلاً از سرش بیرون نمیرفت؛ بنابراین داخل تابش نشست و شروع به شعر خواندن کرد.
وروجک بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. همینطور که بُراده های چوب را با پا به هوا میپراند، چشمش به جعبه ابزار استاد اِدِر افتاد. با خودش گفت: «یعنی داخل آن، قوطی کبریت هم هست؟» اما هنوز به جعبه ابزار نرسیده بود که قوطی کبریت را روی میز دید.
وروجک قوطی کبریت را برداشت و درِ آن را باز کرد؛ اما در همین موقع صدای بلندی را از پشت سرش شنید: «وروجک، مگر به تو نگفته بودم که وقتی تنها هستی، نباید به کبریت دست بزنی؟»
وروجک از ترس، قوطی کبریت را روی زمین انداخت و گفت: «من فقط…»
استاد اِدِر با عصبانیت فریاد زد: «زود باش اینها را از جلوی چشم من دور کن.»
وروجک با ترس و لرز، سیخ کبریتها را از روی زمین جمع کرد و داخل قوطی گذاشت.
وقتی استاد اِدِر از خانه بیرون رفت، وروجک دوباره حوصله اش سررفت. این بار تصمیم گرفت به آشپزخانه برود و داخل قفسۀ خوراکیها را بگردد. او نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند. بالای اجاق یک جعبه پر از قوطی کبریت بود.
وروجک زود صورتش را برگرداند تا فکر بدی به سرش نزند و سعی کرد خودش را با خوراکیهای داخل قفسه سرگرم کند؛ اما در همین موقع چشمش به یک جعبۀ بزرگ افتاد، با احتیاط درِ آن را باز کرد. داخل جعبه چند تا شمع بود. وروجک با خودش گفت: «عجب! شمع که خوردنی نیست. پس جایش هم اینجا نیست.»
وروجک موهای قرمزش را تکان داد و با جدیت مشغول کار شد. او شمعها را یکی یکی از داخل جعبه بیرون کشید و با زحمت زیاد روی میز آشپزخانه برد. بعد نگاهی به اطرافش انداخت و با خودش گفت: «خوب حالا شمعها را کجا بگذارم؟» یکدفعه فکر تازه ای به ذهنش رسید و تصمیم گرفت با شمعها یک جنگل درست کند و داخل آن گردش کند. موقعی که جنگل آماده شد، وروجک سعی کرد بدون اینکه شمعها بیفتد از وسط آنها با سرعت رد شود؛ اما این کار به این سادگی ها نبود. چون شمعها یکی یکی روی هم میافتادند و جنگل خیلی زود خراب میشد.
وروجک دوباره به یاد قوطی کبریتی افتاد که روی اجاق دیده بود و بی اختیار به طرف اجاق رفت.
وروجک با خودش گفت: «فقط به آن دست میزنم. استاد اِدِر گفت که توی کارگاه نباید به کبریت دست بزنم. چون بُراده های چوب خیلی زود آتش میگیرند؛ اما در مورد آشپزخانه چیزی نگفت!»
وروجک یک سیخ کبریت را آتش زد. قلبش داشت از شادی و هیجان میتپید.
بعد با فوت، سیخ کبریت را خاموش کرد و گفت: «تا وقتی فوت دارم میتوانم آتش را خاموش کنم. پس زیاد هم خطرناک نیست.»
وروجک میخواست یک سیخ کبریتِ دیگر را آتش بزند که صدای قدمهایی را روی پله ها شنید. این صدای پای استاد اِدِر بود.
وروجک زود کبریت و شمعها را زیر روزنامه قایم کرد و بی خیال کنار پنجره نشست. استاد اِدِر فقط درِ اتاق را باز کرد و نگاهی به داخل اتاق انداخت و موقعی که دید همه چیز روبه راه است از آنجا رفت. حالا وروجک باید همه چیز را جمع و جور میکرد. او شمعها را دوباره داخل جعبه اش گذاشت. شمع أخری فتیله اش سیاه شده بود. وروجک آن را برداشت و با دقت نگاه کرد.
وروجک با خودش گفت: «این شمع قبلاً استفاده شده است. حالا که میتوانم سیخ کبریت را با فوت خاموش کنم، پس خاموش کردن شمع هم باید خیلی آسان باشد.» او کمی تردید داشت؛ اما بالاخره یک سیخ کبریت را آتش زد و با آن شمع را روشن کرد.
شعلۀ شمع خیلی قشنگ بود. وروجک شمع را به دست گرفت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد؛ اما یکدفعه تعادلش را از دست داد و به زمین خورد و شمع از آن بالا روی روزنامه افتاد.
روزنامه خیلی زود آتش گرفت. وروجک که خیلی ترسیده بود داد زد: «صبر کن، آتش نگیر!» بعد سعی کرد با فوت، آتش را خاموش کند؛ اما هرچه محکمتر فوت میکرد، شعله های آتش بیشتر میشد. رنگ وروجک مثل گچ، سفید شده بود. او میدانست که آب میتواند آتش را خاموش کند؛ اما برای این کار خیلی آب لازم بود و وروجک کوچکتر از آن بود که بتواند یک سطلِ بزرگِ آب را تکان دهد.
یکدفعه فکر دیگری به ذهن وروجک رسید. او شروع کرد به انداختن آب دهان روی آتش؛ اما این کار هم فایده ای نداشت و آتش همینطور بیشتر و بیشتر می شد.
وروجک که خیلی گیج شده بود، تصمیم گرفت با در قابلمه أتش را خاموش کند اما این کار باعث شد که رومیزی هم آتش بگیرد.
وروجک از ترس فریاد میزد: «بس است! خواهش میکنم خاموش شو!»
وروجک از ترس، تمام بدنش میلرزید. حالا دیگر آتش برایش قشنگ و جالب نبود. بلکه مثل یک هیولای بزرگ بود که همه چیز را میخورد. آتش میخواست تمام آشپزخانه و بعد تمام خانه را بخورد. وروجک که دید هیچ کاری نمیتواند بکند با ناامیدی پا به فرار گذاشت و با تمام نیرو فریاد زد: «آتش، کمک، آتش!»
مخفیگاه وروجک بین چوبهای داخل کارگاه بود. خوشبختانه فریادهای وروجک برایش شانس آورد.
فِریتس و پیتر که داشتند از آنجا رد میشدند، فریاد او را شنیدند و به طرف خانۀ اِدِر نگاه کردند. از پنجره، دود سیاهی بیرون میآمد. پسرها به آن سمت دویدند و در حالیکه با مشت به در میکوبیدند. فریاد زدند: «آقای اِدِر، آقای ادر!» اما هیچکس در را باز نکرد.
فریتس و پیتر تصمیم گرفتند که بزرگترها را خبر کنند. خوشبختانه آقای ریشتر، همسایۀ آقای اِدِر فریاد بچه ها را شنید و از خانه اش بیرون دوید. او هم شروع به در زدن کرد و موقعی که دید هیچ خبری نیست، سنگی را برداشت و با آن، پنجرۀ کارگاه را شکست.
بعد فریاد زد: «بچه ها، آتش نشانی را خبر کنید. من میروم ببینم آقای اِدِر داخل خانه است یا نه. شاید خواب مانده باشد.»
بچه ها شروع به دویدن کردند. آنها در بین راه آقای اِدِر را دیدند که از خرید برمی گشت. بچه ها یکصدا فریاد زدند: «آقای ادر، خانه تان آتش گرفته!»
رنگ استاد اِدِر از ترس سفید شد و فقط فریاد زد: «وای وروجک!»
استاد اِدِر به همراه آقای ریشتر از پله ها بالا دویدند. استاد اِدِر از داخل حمام یک سطل برداشت و آن را پر از آب کرد. بعد یک دستمال خیس را جلوی بینی اش گرفت تا دود داخل گلویش نرود و با لگد درِ آشپزخانه را باز کرد.
همه جا پر از دود بود. استاد اِدِر سطل آب را روی آتش خالی کرد. یکدفعه دود سیاهی همه جای اتاق را پر کرد و بعد از ریختن سطل دوم، بالاخره آتش خاموش شد.
خوشبختانه میز نزدیک پرده نبود. چون اگر پرده آتش میگرفت، تمام خانه در یک لحظه میسوخت. دستهای اِدِر میلرزید و عرق از سر و صورتش میریخت. کف اتاق، آب سیاهی جمع شده بود. آقای ریشتر از استاد اِدِر علت آتش سوزی را پرسید.
استاد اِدِر در جواب فقط با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت: «پس وروجک کجاست؟ اگر او موقع آتش سوزی نامرئی بوده، آتش نمیتوانسته به او صدمه برساند.»
ادر، آقای ریشتر را تا جلوی در همراهی کرد و از او تشکر کرد. فریتس و پیتر هنوز جلوی در ایستاده بودند. آنها هم دلشان میخواست علت آتش سوزی را بفهمند. اِدِر برای تشکر به آنها چند سکه داد و گفت: «آفرین به شما بچه های خوب. اگر شما نمیخواهید چنین اتفاق بدی برایتان بیفتد، هیچوقت آتش بازی نکنید.»
اِدِر به کارگاه رفت. او میدانست که وروجک یک جایی داخل کارگاه پنهان شده است. وروجک را صدا زد اما جوابی نشنید. وروجک زیر کُنده های چوب نشسته بود و از ترس جرأت نداشت بیرون بیاید. اِدِر دوباره فریاد زد: «وروجک لطفاً جواب بده! دیگر فرقی نمیکند که چه خرابکاری کرده ای!»
بعد از چند لحظه وروجک بیرون آمد و با خجالت گفت: «من اینجا هستم.»
اِدِر با ناراحتی به او نگاه کرد و پرسید: «با کبریت بازی کردی؟» وروجک که خودش فهمیده بود کار اشتباهی کرده، سرش را پایین انداخت. اِدِر بدون اینکه حرفی بزند داخل خانه رفت و روی صندلی آشپزخانه نشست. از همه جا بوی دود و آتش میآمد. وروجک با خجالت وارد آشپزخانه شد و آرام گفت: «ولی من نمیخواستم که اینطوری بشود.»
وقتی وروجک دید که اِدِر جوابش را نمیدهد با صدای آرامی گفت: «من، من، دیگر از این کارها نمیکنم.»
اِدِر آهی کشید و با ناراحتی به وروجک نگاه کرد. وروجک در حالیکه اشک میریخت گفت: «میخواهی که من از اینجا بروم… برای همیشه؟»
اِدِر با صدای خسته ای جواب داد: «راستش را بخواهی، بله!»
وروجک گفت: «اما… من باید پیش کسی بمانم که میتواند من را ببیند. قول میدهم که دیگر به کبریت دست نزنم.»
استاد اِدِر هیچ حرفی نزد. وروجک دوباره گفت: «من میروم داخل انباری و دیگر بیرون نمی آیم.»
انباری خیلی تاریک و سرد بود. وروجک امید داشت که اِدِر بیاید و او را از انباری بیرون بیاورد.
وروجک هق هق کنان دوباره گفت: «اجازه میدهی اینجا را تمیز کنم؟»
اِدِر گفت: «از نظر من مانعی ندارد» و بعد از آشپزخانه بیرون رفت. وروجک دستمال بزرگی را برداشت و فریاد زد: «استاد اِدِر!» اما اِدِر بدون توجه به راهش ادامه داد. وروجک آنقدر گریه کرد که مجبور شد اول اشکهای خودش را با دستمال پاک کند.
چند روزی به همین صورت گذشت؛ اما قلب استاد اِدِر که از سنگ نبود و بالاخره با وروجک آشتی کرد. وروجک هم قولش را هیچوقت فراموش نکرد و دیگر به کبریت دست نزد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)