میوچی و خاله نازنین
نويسنده: مهري طهماسبي دهكردي
در زمانهای قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی میکرد. آنقدر خوشاخلاق و مهربان بود که به او خاله نازنین میگفتند. خاله یک خانهی کوچک داشت. در باغچهی حیاطش، درخت خرمالویی بود که در فصل بهار پر از برگهای تازه میشد. پرندهها روی شاخههای آن مینشستند و برای خاله آواز میخواندند. خاله نازنین هرروز کمی خردهنان و گندم برای پرندهها میریخت.
در فصل پاییز که خرمالوها رسیده و شیرین میشدند، گنجشکها میآمدند و خرمالوها را میخوردند و حتی یکدانه هم برای خاله باقی نمیگذاشتند. خاله عاشق خرمالو بود اما هیچوقت نمیتوانست از خرمالوهای درختش بخورد. در یک روز گرم تابستان، گربهی چاق و سفیدی به خانهی خاله آمد. خاله را دید که به درخت خرمالو نگاه میکند و با خودش حرف میزند. خاله میگفت: «فصل پاییز که میاد، گنجیشکای بلا تمام خرمالوها را می خورن و یه دونه هم برا من باقی نمیذارن؛ اما عیبی نداره، شاید آگه می دونستن من چه قدر خرمالو دوست دارم، چند تا برام می ذاشتن.»
گربهی سفید از خاله و خانهی خاله خوشش آمد. از روی دیوار پرید توی حیاط و رفت زیر درخت خرمالو روبه روی خاله ایستاد و گفت: «میو…میو!» خاله نازنین چشمش به گربه افتاد، خندید و گفت: «به به! چه پیشی ملوسی! اسمت چیه؟» گربه گفت: «میو…میو!» خاله نازنین قاه قاه خندید و گفت: «میو اسمته؟ خوب من بهت میگم میوچی، آخه خیلی یواش میو میو میکنی.» بعد هم رفت و کمی شیر توی یک نعلبکی ریخت و توی حیاط جلوی گربهی سفید گذاشت و گفت: «از حالا اسمت میوچیه، یادت نره ها!» گربهی سفید گفت: «میومیو!» و شیر را با اشتها خورد و ته نعلبکی را هم لیسید.
از آن روز به بعد میوچی هرروز به خاله نازنین سر میزد و توی حیاط خانهاش میخوابید. او فهمیده بود که گنجشکها خرمالوها را میخورند و چیزی به خاله نازنین نمیرسد.
برای همین تصمیم گرفت کاری کند که خاله بتواند در فصل پاییز خرمالو بخورد. بالاخره خرمالوها رسیدند و نارنجی، درشت و شیرین شدند. گنجشکها آمدند تا خرمالوها را بخورند اما میوچی دور و بر درخت میگشت. از آن بالا میرفت و آنها را فراری میداد. خاله نازنین وقتی خرمالوهای رسیده را بالای درخت دید دهانش آب افتاد. یک نردبان آورد و کنار درخت گذاشت و روی آن ایستاد و تا آن جا که دستشی رسید، خرمالوها را چید.
تعدادی از آنها را هم روی درخت برای گنجشکها باقی گذاشت و به میوچی گفت: «دستت درد نکنه میوچی. امسال باعث شدی از این خرمالوهای خوشمزه گیر منم بیاد.» بعد هم یکی از خرمالوها را شست و خورد و گفت: «خداجون شکرت! بالاخره امسال با کمک میوچی تونستم از خرمالوهای درختم بخورم و شکمی از عزا در بیارم.»
خاله نازنین از آن خرمالوهای خوشمزه به همسایههایش هم داد. برای میوچی هم که زحمت کشیده و گنجشکهای شکمو را فراری داده بود یک ظرف پر از شیر آورد. میوچی شیرش را خورد و میومیو کرد یعنی: «دستت درد نکنه!» بعد هم رفت روی پشت بام دراز کشید و خودش را لیس زد.
گنجشکها که دیدند میوچی دیگر دور و بَر درخت نیست، آمدند و خرمالوهای باقی ماندهی روی درخت را خوردند و جیک جیک کنان پرواز کردند و رفتند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)