کتاب داستان کودکانه
مهمانی در ساحل دریا
مهمانی دادن چه خوب است!
مترجم: حسین فتاحی
به نام خدای مهربان
روز آفتابی قشنگی بود. کَتی و پیتر برای بیرون رفتن آماده میشدند. کتی بهسرعت در اطراف خانهاش شنا کرد تا چیزهایی که لازم دارد، آماده کند.
صدای شالاپ و شُلوپی به گوش رسید. کتی گفت: «تویی لاکپشت کوچولو؟»
لاکپشت کوچولو داشت سبزیهای دریایی را جمع میکرد تا با آنها ساندویچ درست کند.
پیتر هم داشت وسایل توی قایقش را مرتب میکرد. در همان حال از دوستش منقار کیسهای پرسید: «بشقاب بهاندازهی کافی داریم؟»
منقار کیسهای خواست جواب بدهد؛ اما همهی چیزهایی که به نوکش گرفته بود، افتاد.
پیتر گفت: «وای! بیا کمکت کنم و همهی این چیزها را توی کیسهات بگذارم.»
ناگهان صدای شالاپشلوپ بلندی شنیده شد.
کتی گفت: «آهای قایقران!»
پیتر گفت: «تویی پری دریایی؟ کجایی؟ همهچیز را برای رفتن به مهمانی آماده کردهام.»
کتی هم سبدش را نشان داد و گفت: «من هم ساندویچِ سبزیِ دریایی، کیکهای صورتی و مقدار زیادی لیموناد آوردهام.»
پیتر گفت: «وای خدا جان! چه مهمانی خوبی میشود!»
بله دیگر، همهچیز آماده بود. پیتر سفرهای روی زمین پهن کرد و همهی غذاها را روی آن چید. همهشان خوشمزه بودند.
کتی روی موجهای دریا لَم داده بود و ساندویچش را میخورد. او مهمانی را خیلی دوست داشت. مخصوصاً کنار ساحل دریا.
کتی میخواست ساندویچ دیگری را به پیتر بدهد. درست در همان موقع خرچنگ بزرگی را دید که بهطرف او میآمد. بعد خرچنگ دیگری و بازهم خرچنگ دیگری!
خرچنگی سعی کرد یکی از ساندویچها را بردارد. کتی خندید و گفت: «آهای خرچنگ! کسی تو را دعوت نکرده!»
خرچنگ بهطرف دوستانش برگشت.
ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. یک دسته مرغ دریایی، پروازکنان بهطرف زمین آمدند. آنها خیلی گرسنه بودند. با دیدن آنها پیتر عصبانی شد.
کتی خندید و گفت: «تو اینها را دعوت کردهای؟!»
پیتر پرندهها را کیش کرد و گفت: «از اینجا بروید! ما مهمان نمیخواهیم!»
خرچنگها و مرغهای دریایی با ناراحتی به غذاهای روی سفره نگاه کردند. بعد راهشان را کشیدند تا برگردند.
کتی گفت: «یک دقیقه صبر کنید. ما میتوانیم غذاها را بین خودمان تقسیم کنیم.»
پیتر هم گفت: «راست میگوید. همه بمانید و مهمان ما باشید!»
پیتر حس میکرد کار خوبی نکرده که سَر پرندهها و خرچنگها داد کشیده است.
کتی گفت: «همه بیایید جلو! لاکپشت کوچولو، تو ساندویچها را نصف کن. منقار کیسهای، تو هم بیا…»
اما منقار کیسهای نبود. کتی از پیتر پرسید: «راستی منقار کیسهای کجاست؟»
پیتر به دور و برش نگاه کرد و دید که منقار کیسهای پروازکنان بهطرف آنها میآید. او گفت: «منقار کیسهای دارد میآید!»
منقار کیسهای با تعجب به خرچنگها و پرندههای دریایی نگاه کرد و گفت: «ببخشید که دیر کردم. چارهای نبود. چون کیکها را فراموش کرده بودم.»
کتی گفت: «چه خوب! مشکل ما حل شد. حالا دیگر برای همه غذا هست.»
کتی راست میگفت.
همه قبول داشتند که مهمانیِ خوبی بود. همهی غذاها خورده شد و همه سیر شدند. وقتی پرندههای دریایی با منقارشان غذاها را از روی زمین برمیچیدند، خرچنگها به منقار کیسهای کمک میکردند تا وسایل را به قایق ببرد.
پیتر و کتی روی ساحل دراز کشیدند. پیتر گفت: «خوب است هرروز این کار را بکنیم.»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)